10.22081/hk.2025.77059

کسی می آید

موضوعات

کسی می‌آید

سیدیحیی رکنی‌حسینی

 

مصر، 1300 سال پیش از میلاد مسیح

مادر کودکش را در آغوشش فشرد. صدای سربازان را که شنید بی‌اختیار اشک ‌ریخت. می‌دانست که سربازان پادشاه به‌زودی به خانه‌اش می‌آیند. پادشاه فرمان داده بود همه‌ی نوزادان پسر را قتل‌عام کنند.

کابوس‌های شبانه

رامسیس، فرعون مصر، خواب عجیبی دید. در خواب آتشی را دید که از سمت شام «بیت‌المقدس» شعله‌ور شده و به‌سوی سرزمین مصر آمده است و تمام خانه‌ها، کاخ‌ها و باغ‌ها را می‌سوزاند و نابود می‌کند، اما به خانه‌های نوادگان اسرائیل آسیبی نمی‌رساند. رامسیس وحشت‌زده از خواب پرید؛ تمام ساحران، کاهنان و پیشگویان را احضار کرد. آنان گفتند که به‌زودی از نوادگان اسرائیل کودکی پا به جهان می‌گذارد که تو، یاران و همراهانت را نابود می‌کند. فرعون دستور داد ازآن‌پس مأموران، زنان باردار را زیرنظر بگیرند و هریک از آنان پسری به دنیا آورد آن را بکشند. دستور رامسیس اجرا شد و جلادان، چندین هزار نوزاد پسر را کشتند.

تولد

یوکابد هرچه به زمان تولد فرزندش نزدیک‌تر می‌شد نگرانی و هراسش بیشتر می‌شد؛ زیرا نمی‌دانست چگونه از فرزند خود محافظت کند. درد زایمان یوکابد شروع و فرزندش متولد شد؛ یک نوزاد پسر! غم و اندوه وجودش را فراگرفت، اما گویی معجزه‌ای رخ داده بود؛ عشق و محبت به این نوزاد در دل قابله‌ای که رامسیس مأمور کرده بود نشست و او از باخبرکردن جلادان برای کشتن این پسر منصرف شد.

قابله از خانه بیرون آمد و به مأموران رامسیس گفت: «فرزندی در کار نبود، نگران نباشید.» اما مأموران برای بازرسی وارد خانه شدند. یوکابد که پریشان و درمانده شده بود فرزندش را در پارچه‌ای پیچید و در تنوری شعله‌ور انداخت. مأموران پس از بازرسی از خانه خارج شدند. یوکابد نگران و ناراحت به‌سمت تنور رفت تا فرزندش را ببیند. در کمال ناباوری و تعجب دید که فرزندش هیچ‌گونه آسیبی ندیده است؛ آنجا بود که متوجه شد خدا خود حامی و حافظ این فرزند تازه‌به‌دنیاآمده است.

جدایی

از ولادت فرزند تازه‌متولدشده سه ماه می‌گذشت و او در این مدت به‌صورت پنهانی در نزد مادرش بود و از او شیر می‌خورد؛ اما پس از سه ماه هراس و دلهره به جان یوکابد افتاد. او می‌ترسید که رازش فاش و فرزندش کشته شود؛ پس تصمیم گرفت او را به آب بیندازد تا شاید آب او را به سرزمینی دوردست ببرد که جانش در آنجا در امان باشد. مادر فرزندش را در صندوقچه‌ای قرار داد و صبح زود که ساحل رود نیل خلوت بود او را به آب انداخت و به خدا سپرد.

موج‌های آب صندوقچه را به‌سمت کاخ فرعون هدایت کرد که در نزدیکی رود نیل بنا شده بود. به دستور فرعون صندوقچه را از آب گرفتند. با دیدن پسر چندماهه دستور داد که او را به قتل برسانند؛ اما خداوند عشق و محبت کودک را در دل آسیه، همسر فرعون، قرار داد. آسیه دلش می‌خواست که این کودک زنده بماند؛ به همین دلیل به فرعون پیشنهاد داد تا او را به فرزندی قبول کنند. فرعون پیشنهاد همسرش را قبول کرد و نوزاد را به فرزندی پذیرفت. او را «موسی» نامیدند.

بازگشت

زمان زیادی از حضور نوزاد در کاخ فرعون نگذشته بود که احساس کردند نوزاد گرسنه است و شیر می‌خواهد؛ پس مأموران فرعون به فرمان او به‌سرعت دست‌به‌کار شدند و به‌دنبال پیداکردن پرستاری مناسب بودند که هم از کودک مراقبت کند و هم او را شیر دهد، اما کودک حاضر به خوردن شیر نبود و مدام گریه و بی‌تابی‌اش بیشتر می‌شد.

مأموران جست‌وجوی خود را بیشتر کردند که ناگهان دختری به آن‌ها گفت: «من زنی را می‌شناسم که قلبی مهربان و بامحبت دارد و به‌تازگی فرزند خود را از دست داده است و می‌تواند پرستار مناسبی برای نوزاد در قصر باشد.» مأموران به‌نزد یوکابد رفتند و از او خواستند تا با آن‌ها به قصر فرعون برود و دایه‌ای برای نوزاد باشد. او که برای دیدن فرزندش لحظه‌شماری می‌کرد، با کمال میل پذیرفت.

یوکابد به کاخ آورده شد و نوزاد به او داده شد تا به او شیر بدهد. همه منتظر بودند ببینند که آیا نوزاد پرستار جدید را می‌پذیرد یا نه؛ ناگهان دیدند نوزاد با اشتیاقی فراوان شروع به خوردن شیر کرد. نوزاد کوچک به پرستار، که در اصل مادر واقعی او بود، سپرده شد تا دوره‌ی شیرخوارگی‌اش را نزد او بگذراند و این‌گونه بود که خداوند به وعده‌ای که داده بود وفا کرد. سال‌ها بعد موسی، منجی فرزندان اسرائیل، به پادشاهی فرعون خاتمه داد.

حجاز، 570 سال پس از میلاد مسیح

مادر کودکش را در آغوشش فشرد. بی‌اختیار اشک ریخت. می‌دانست که به‌زودی همسرش به خانه‌ خواهد آمد. به او التماس کرد تا از تصمیمش منصرف شود. مرد سکوت کرد؛ شاید منصرف شده بود! خنده بر لبان مادر نشست.

نیمه‌های شب صدایی دخترک را بیدار کرد؛ پدرش بود: «بیدار شو، بیدار شو! باید با من به نخلستان بیایی.» دخترک به‌دنبال پدرش حرکت کرد تا به نخلستان رسیدند. مرد شروع به کندن زمین کرد. دخترک با تعجب و کنجکاوی ‌پرسید: «پدر! چرا زمین را می‌کَنی؟» اما پاسخی نشنید. با دستان کوچکش پدرش را در کندن گودال یاری کرد. حالا گودال به‌قدر کافی عمیق شده بود!

ناگهان مرد بازوی دخترک را گرفت و او را درون گودال انداخت. دخترک مظلومانه فریاد کشید: «پدر جان! با من چه می‌کنی؟» ولى مرد بی‌توجه به التماس‌های دخترش، او را در زیر خروارها خاک دفن کرد!

کابوس‌های شبانه

پادشاه وحشت‌زده از خواب بیدار شد. او در خواب دیده بود که تعدادی از طاق‌های قصرش فروریخته است. پیش‌ازاین نیز پیشوای روحانیان زرتشتی در خواب دیده بود که شترهایی از اعراب بر شتران ایرانی غلبه می‌کنند و در ایران پراکنده می‌شوند. این خواب‌ها پادشاه ایران را نگران کرده بود. سه شب بعد قصر به لرزه درآمد و چهارده طاق آن فروریخت. انوشیروان با دیدن این وضعیت همه‌ی بزرگان کشور را برای مشورت فراخواند.

در همین حال سه خبر دیگر برای او آوردند: یکی خاموش‌شدن آتش هزارساله‌ی آتشکده‌ی فارس؛ دیگری خشک‌شدن دریاچه‌ی عظیم ساوه که مردم آن را می‌پرستیدند؛ سومی جاری‌شدن آب در بیابان سماوه که سال‌ها در آن آب نبود. انوشیروان از بروز این حوادث عجیب بسیار ترسید. همچنین خبر رسید که دیشب نوری از سوی حجاز به آسمان رفته و آسمان ایران و روم را روشن کرده است. کاهنان به او گفتند: «به‌زودی کسی در میان قوم عرب متولد می‌شود که در آینده بر ایرانیان تسلط می‌یابد و دین آنان را تغییر می‌دهد.»

تولد

چیزی به تولد کودک نمانده بود؛ باوجوداین آمنه احساس سنگینی نمی‌کرد. با فوت همسرش بیش‌ازپیش نگران آینده‌ی فرزندش بود؛ تا اینکه در رؤیا به او الهام شد که نوزادش برترین انسان‌هاست و به‌یک‌باره همه‌ی ترس و نگرانی‌ها از او دور شد. نوزاد که به دنیا آمد نوری خیره‌کننده تمام آسمان شهر را روشن کرد. او را «محمد» نامیدند. همه‌ی نشانه‌ها حکایت از این داشت که اتفاق مهمی درحال رخ‌دادن است. یهودیان و مسیحیان طبق پیشگویی‌های تورات و انجیل، منتظر ظهور موعود بودند. آن‌ها می‌دانستند که موعود در جایی حوالی حجاز متولد خواهد شد؛ بنابراین از مدت‌ها قبل، در این منطقه به‌صورت «گروهی» ساکن شده بودند.

یوسف، یکی از یهودیان مکه، با مشاهده‌ی تحولات آسمانی، صبح روز بعد به‌سوی قبیله‌ی قریش رفت و پرسید: «آیا دیشب نوزادی به دنیا آمده است؟» پس از جست‌وجو مشخص شد که عبدالمطلب، بزرگ قبیله‌ی قریش، صاحب نوه‌ای شده است. یوسف نوزاد را دید و در شانه‌اش خال سیاهی مشاهده کرد و گفت: «نبوت‏ از خاندان بنی‌اسرائیل خارج شد و به خدا سوگند این نوزاد همان کسی ‏است که آن‌ها را پراکنده و نابود می‌سازد.» مردم خبر را در میان همه پخش کردند.

جدایی

دیگر جایی برای تردید نبود. باید نوزاد تازه‌متولدشده را به جایی امن انتقال می‌دادند؛ جایی که هیچ‌کس او را نشناسد؛ چون جانش در خطر بود. یهودیان با شناسایی موعود می‌کوشیدند او را از بین ببرند. عبدالمطلب وظیفه‌ی مهمی بر عهده داشت. نوزاد در مکه، جایی که محل رفت‌وآمد کاروان‌های تجاری و زیارتی است، در امان نبود. باید راهی پیدا می‌کردند که او را پنهانی و دور از چشم دیگران به خارج از مکه انتقال دهند؛ بنابراین نوزاد را به زنی به نام حلیمه سپردند تا او را در سرزمینی دورتر از مکه و مخفیانه نگهداری کند. تقدیر این‌گونه بود که محمد دوران کودکی‌اش را دور از خانواده‌اش و در صحرا بگذراند.

بازگشت

سرانجام پس از سپری‌شدن دوران شیرخوارگی، درحالی‌که محمد دو سالش تمام شده بود، او را به‌نزد مادرش بردند؛ اما به‌دلیل بیماری وبا که هنوز از بین نرفته بود، آمنه از حلیمه خواست تا دوباره کودک را با خود به صحرا ببرد. محمد به‌مدت چهار سال نزد حلیمه بود و در پنج‌سالگی به‌نزد مادرش بازگشت. یک سال بعد، محمد همراه مادرش به مدینه رفت. در مسیر بازگشت به مکه، آمنه درگذشت و ازآن‌پس عبدالمطلب نگهداری محمد را بر عهده گرفت. سال‌ها بعد محمد در قامت منجی تمام فرزندان آدم، علیه بی‌عدالتی‌ها و نابرابری‌ها قیام کرد و به حکومت رسوم جاهلی پایان داد؛ و این‌گونه بود که خداوند به وعده‌ای که داده بود وفا کرد.

2025 سال پس از میلاد مسیح

مادر کودکش را در آغوشش فشرد. صدای هواپیماها را که شنید بی‌اختیار اشک ریخت. می‌دانست که به‌زودی بمب‌ها به خانه‌اش خواهند آمد. تمامی عزیزانش را از دست داده بود. فقط او مانده بود و نوزاد تازه‌متولدشده. ناگهان نوری خیره‌کننده همه‌جا را فراگرفت و بعد گرمایی سوزاننده... .

CAPTCHA Image