10.22081/hk.2025.77055

سیاه چاله ای نورانی

موضوعات

سیاه‌چاله‌ای نورانی[i]

معصومه میرابوطالبی

ایستاده بودم روی سکو و دوروبرم پر از آدم‌هایی بود که هم بودند و هم نبودند. هرکدام جای دیگری از دنیا در اتاق‌های خودشان نشسته بودند، اما با دوربین‌های واقعیت مجازی در کنار من، در دادگاه حضور داشتند. اتهام من مشخص بود؛ آزمایشی که باعث شده بود پرتالی خطرناک به جهانی دیگر باز شود. همه‌ی جهان درگیر مبارزه با موجوداتی بودند که از این پرتال وارد جهان ما می‌شدند و جوامع و شهرها همه درحال تخریب بودند. قطعاً من هیچ دفاعی از خودم نداشتم. نمی‌دانستم چه بگویم. خطا از من بود و انتظار بزرگِ همه‌ی جمعیت از من این بود که پرتال را ببندم. سرم را انداختم پایین؛ وقتی نمی‌دیدم‌شان تمرکزم بیشتر بود. اگر خودم زودتر داوطلب می‌شدم که پرتال را ببندم، شاید کارم راحت‌تر می‌شد. قاضی بعد از اینکه صحبت‌های همه را شنید، رو کرد به من. فقط او واقعی بود و من و دو نگهبان.

ـ با تو چه‌کار کنیم؟ می‌گی نمی‌دونم چطوری این پرتال باز شده. و این برای ما مهم نیست. باید مشکل رو حل کنیم، وگرنه دنیا نابود می‌شه.

چند دقیقه‌ای ساکت خیره ماندم به صورت قاضی؛ به ته‌ریش مانده روی صورتش و به چشم‌های سیاهش. او هم ترسیده بود. با اینکه بالاترین مقام در آن اتاق بود، باز هم ترسیده بود. بدون اینکه به کلمات فکر کنم آن‌ها را به زبان آوردم: «من پرتال رو می‌بندم. هرطوری که شده... .»

یک نفر از همان مجازی‌ها داد زد: «مگه تو می‌تونی؟»

یکی دیگرشان گفت: «تو فقط خرابکاری بلدی.»

حتماً آن‌ها حالت صورت من را با وضوح کامل می‌دیدند، حتی اگر من درست نمی‌دیدم‌شان. گفتم: «می‌بندمش؛ با تمام وجود. و اگه لازم باشه، جونم رو توی این راه می‌دم.»

همهمه پیچید بین بقیه و بعد کم‌کم هم‌رأی شدند که امتحانش ضرری ندارد که من را بفرستند جلو. دوروبر پرتال مدتی بود که خالی از سکنه شده بود. اما چند نفری فکر کردند اگر همین‌طوری من را بفرستند دنبال بستن پرتال کافی نیست؛ دادگاه باید کارایی‌هایی غیر از وجدان خودم داشته باشد.

از درِ دادگاه زدم بیرون. باید برمی‌گشتم آزمایشگاه خودم و از جایی شروع می‌کردم که این مصیبت شروع شده بود. من زمان محدودی داشتم و اگر در زمان تعیین‌شده ازطرف دادگاه، پرتال را نمی‌بستم، حکمم مرگ بود.

قبل از اینکه ساختمان آزمایشگاهم را ببینم، سیاه‌چاله‌ی نورانی بالای آزمایشگاهم پیدا شد. یک گرداب فضایی بود که با نوری آبی و خیره‌کننده چرخ می‌خورد و منتظر بود کسی دوروبرش پیدایش شود تا آن را ببلعد. آن‌سوی پرتال چه خبر بود؟ کسی نمی‌دانست!

موجوداتی که ازمیان حفره‌ی وسطِ نور به بیرون می‌پریدند، هر بار شکلی داشتند؛ هشت‌پاهای مکانیکی، کرم‌های خزنده‌ی پر از جریان الکتریکی، ماشین‌های کوچکی که به‌جای چرخ، پا داشتند و سروته‌شان معلوم نبود. همه‌شان می‌آمدند که ویران کنند و بکشند. شعاع یک‌کیلومتری پرتال خالی از آدم بود و دورتر از آن مبارزه ادامه داشت.

وارد آزمایشگاه شدم. نشستم پشت دستگاهم و شروع کردم. سلاح‌های دم‌دستی خودمان به درد نمی‌خورد؛ باید فکر دیگری برای مقابله با این موجودات می‌کردم. بستن خود پرتال کار سختی بود و باید مدت‌ها رویش کار می‌کردم؛ اما اگر می‌توانستم هر موجودی که می‌خواست از پرتال وارد زمین شود را درجا بکشم، آن‌موقع یک گام مثبت برداشته بودم و دیگر دادگاه به‌بهانه‌ی بازبودن پرتال نمی‌توانست از خدمات من چشم‌پوشی کند.

خودم دست‌به‌کار شدم و کم‌کم دو دستیارم هم به محل کار برگشتند. ما به موفقیت‌هایی رسیده بودیم. مبارزان از سلاح‌های جدید ما استفاده می‌کردند و به‌وضوح آمار موجودات آن‌جهانی کمتر شده بود.

تمام فرایندی را که منجر به بازشدن پورتال شده بود برعکس کردم. بارها مرورش کردم و بارها دادم دو دستیارم از صفر تا صدش را اجرا کنند تا شاید جواب بگیریم؛ اما هر بار که امواج را به‌سمت پرتال می‌فرستادم شکست می‌خوردم. تا اینکه یک روز دستیارم چیزی نشانم داد؛ تصویری از یک نوع انرژی که ماهیتش برای ما کشف نشده بود. انرژی در گیرنده‌های ما امواجی زردرنگ بود که طول‌موجش را نمی‌توانستیم دربیاوریم. انگار هر بار یک شکلی داشت. این انرژی تمام تلاش‌های ما را خنثی می‌کرد.

دستیارم زمزمه کرد: «یه کسی نمی‌ذاره پورتال رو ببندی؛ یا یه چیزی. و هرچی هست اون‌طرفه؛ توی اون جهان.» و سیاه‌چاله‌ی نورانی را نشانم داد.

راست می‌گفت. این نیرو می‌فهمید ما کِی دست‌به‌کار می‌شویم و درست همان موقع کارش را شروع می‌کرد. دیگر نمی‌شد از این‌طرف کاری کرد. یکی باید به این سفر می‌رفت، با چند سلاح و با یک انرژی مضاعف، تا جهان را نجات دهد و این کار خودم بود. مهلت من چند روزی بود که تمام شده بود و تنها مبارزه می‌توانست من را زنده نگه دارد؛ اصلاً چیزی بود که همه را زنده نگه می‌داشت. شاید حتی این جهان، نه جهان آن‌سوی پرتال، برای این مبارزه‌ها ساخته شده بود.

لباس‌هایم را پوشیدم و سلاح‌هایم را توی کوله ریختم. رفتم روی بام آزمایشگاه و ایستادم زیر آن گردیِ نورانی تا من را در خود ببلعد و مبارزه را شروع کنم.

 

[i]. اشاره به بازی half life.

CAPTCHA Image