10.22081/hk.2025.77049

کتونی میخی

موضوعات

کتونی میخی

سید محسن امامیان

تصویرگر: نگین سلماسی

قول داده بود این بار که از صید و دریا برگرده، با هم بریم بازارچه‌ی ساحلی؛ اونجایی که مغازه‌های ته‌لنجی دیواربه‌دیوار جنسای رنگارنگ خارجی می‌فروشن رو رد کنیم تا دکان قدیمی مخدوم و از مغازه‌ی دونبش کناری‌ش که تازه باز کرده و مستقیم از تهران لباس ورزشی میاره یه جفت کتونی میخی که شنبه‌ای پا زدم و اندازه‌ی اندازه‌م بود رو بی‌چَک‌وچونه بخره تا با شلوار آبی خط‌دار و تیشرت‌زرده که پشتش نوشته «نیمار» بپوشم و حتمی با شماره‌ی 10 لباسم بازوبند کاپیتانی به دست از گوشه‌ها نفوذ کنم سمت دروازه و با سه گل پیاپی بهزاد آقاسلیم‌اینا ـ که قدش تو مدرسه از معلمامون حتی آقای پرورشی هم بلندتره ـ رو هت‌تریکش کنم و بشم ستاره و عکس روی جلد این شماره‌ی هفته‌نامه‌ی مدرسه.

اما آقام هنوز برنگشته... .

تلفن که هیچ، بی‌سیم‌ها هم جواب ندادن. فقط یه قایق‌موتوری که از عمان می‌اومده این سمت، خبر آورده که پریشب دریا بدجور آشوب بوده. کشتیا و لنجا یا غرق شدن یا رفتن سمت شیرجنی که نقطه‌ی کور دریاست و آنتن نمی‌ده.

دلم خوش بود به این نقطه‌ی کور و قولی که آقام بهم داده و یه حرف مهم که یکی از شب‌های تابستون زیر پشه‌بند، وقتی داشت با انگشت ضمختش ستاره‌ش رو نشونم می‌داد، وقتی داشت پلکام سنگین می‌شد درِگوشم گفت: «می‌دونی چرا اسم منو گذاشتن یحیی؟ ننه و آقام دعا کردن که تا صدوبیست‌‎ساله نشدم از این دنیا نرم و هر سال بابت سلامتیم نذر دمام داشتن. آقام که رفت، خودم دمام می‌زنم و می‌دونم که خیلی عمر می‌کنم؛ اون‌قدر که وقتی تو پیر بشی نوبت دمام‌زدن بهت می‌رسه.»

آقام چیزهای دیگه‌ای هم گفت که بین خواب‌وبیداری شنیدم: از جنگش با هفت تا کوسه‌ی تیزدندون، قصه‌ی بیرون‌آوردن مروارید از دهن صدف دَه‌تنی نهنگ‌کش، ماجرای جنگش با دزدای دریایی نیزه‌به‌دست و اینکه از قشم تا جاسک رو یه‌نفس شنا کرده. آخرشم گفت: «می‌دونی چرا من از همه‌ی این بلاها جون سالم به در بردم؟ چون اسمم یحیی است. یحیی یعنی همیشه زنده و هر سال محرم با دل‌وجون دمام می‌زنم.»

دلم قرص بود که آقام صحیح و سالم از دریا برمی‌گرده، ولی مامانم دل‌شوره داشت. مرتب بسم‌الله می‌گفت و گاهی می‌رفت یه گوشه، طوری که منو و آبجی‌نسترن نبینیم، گریه می‌کرد. تا اینکه دیگه دلش تاب نیاورد و رفت از توی انبار دمام رو برداشت و نهاد جلوم و گفت: «قدیما هرکی دریاگیر می‌شد کس‌وکارش می‌رفتن ساحل و رو به دریا اون‌قدر دمام می‌زدن تا مسافرشون برگرده.»

نتونستم نه بیارم. دمام رو گذاشتم روی دوشم و راهی دریا شدم. بین راه بهزاد آقاسلیم‌اینا دید چطور زیر دمام بزرگ و سنگین دارم نفس می‌زنم، دمام رو از شونم گرفت و نهاد روی گردن خودش. دو تایی راهی شدیم و این‌بین هرکی ما رو دید، شَستش خبردار شد کار مهمی پیش اومده و پابه‌پامون اومد؛ تا‌جایی‌که قد دو تا تیم شیش‌نفره آدم جمع شدیم مقابل دریایی که آسمونش تیره بود و موجاش محکم می‌زدن سینه‌ی اسکله.

هنوز دمام از گردن سلیم پایین نیومده بود که مخدوم با موتور سه‌چرخش ترمز زد جلوی پامونو و گفت: «چتونه؟ میخین دمام بزنین؟ اونم شما که پشت لب‌تون سبز نشده؟ دمام کار شما نیست؛ رسم داره، آداب داره.» گفتم: «خب رسمش چیه؟ بگو که مادرم نگران آقامه.» مخدوم دمام رو گرفت و گفت: «بی سنج و نی‌انبون نمی‌شه. دمامو یه جاشوی زخم‌خورده باید بزنه؛ یکی که عزیز از دست داده و سوز دلش بیاد توی دستاش و بشینه روی پوست دمام؛ طوری که صدای طبل بره بره برسه به گوش طوفان، بلکه آروم بگیره بی‌مروت... .»

مخدوم داشت همین‌طور رسم دمام‌زنی رو می‌گفت و بچه‌ها چنان ساکت و بی‌حرکت به حرفاش گوش می‌دادن که کم‌کم باورم می‌شد لنج آقام غرق شده، اما یقین داشتم آقام یحیی است. فرض که کشتی‌ش غرق شده باشه، حتمی خودشو تا ساحل می‌رسونه. حالا ساحل این‌طرف نشد، اون‌طرف یا یه جزیره‌ای چیزی. پس بلند گفتم: «قبول! ما دمام نمی‌زنیم تا دمام‌زن پیدا بشه.» چنان محکم گفتم که مخدوم دلش قرص شد و سوار موتور سه‌چرخش شد و رفت. مخدوم که رفت، بهزاد گفت: «اما من می‌خوام یه دل سیر دمام بزنم. نه برای آقات، برای دل خودم. کجا دمام مفت گیر آدم میاد؟»

بهزاد رفت سمت دمام و من هم یه چوب‌دست پیدا کردم. بهزاد مثل جاشوهای زخم‌دیده دمام می‌زد و من با چوب دورتادور بچه‌ها یه مستطیل بزرگ کشیدم. چهار حلقه تایر پیدا کردم و دادم دست بچه‌ها تا دروازه بسازن. تا دروازه‌ها آماده بشه و بهزاد یه دل سیر دمام بزنه دوییدم؛ با پاهای برهنه، بی کتونی میخی. دوییدم و از دکه‌ی ساحلی یه توپ لاستیکی گرفتم. تا برگردم، بچه‌ها یارکشی کرده بودن و من بی شماره‌ی 10 و بدون بازوبند کاپیتانی، شدم یار یه تیم و بهزاد کاپیتان اون‌یکی تیم. بدون سوت و مقدمه‌چینی افتادیم پی توپ.

دلم خوش بود که صدای دمام رفته تا خونه و دل مامان آروم گرفته؛ دلم قرص بود آقام برمی‌گرده و می‌دونستم که نشستن و غمبرک‌زدن فایده نداره. پاهامو قرص کردم و چنان زدم زیر توپ که بهزاد نفهمید از کدوم طرف گل خورده. با شادیِ گل ما دریا هم آروم گرفت. آفتاب از پشت ابرا بیرون زد و بهزاد گفت: «این دست‌گرمی بود؛ بازی تازه شروع شده.» خندیدم و گفتم: «قبول.»

تیم ما نرفته بود توی نیمه‌ی خودش که نسترن از دور داد زد: «نوید! داداش! آقا زنگ زد... آقا داره میاد... .»

CAPTCHA Image