بقیه نمیدانستند!
حامد جلالی
تصویرگر: سمیرا حسینی
بقیه نمیدانستند؛ اما من که بقیه نبودم! من مثلاً نسیم بودم و غلام خانه. غلام که میگویم، فکر قصههایی نیفتید که از بردهداری شنیدهاید، نه! ما مثل شاهزادهها توی آن خانه زندگی میکردیم؛ تازه! کارهای خانه را هم صاحبخانه با ما تقسیم کرده بود. ما رازدار آن خانواده بودیم. من رازی را میدانستم، که هیچکس از اهالی بیرون آن خانه نمیدانست. آنهم نه یک روز و دو روز، بلکه پنج سال تمام رازدار بودم؛ یعنی از وقتی سیزدهساله بودم تا هجدهسالگیام و فقط آقای خانه، یعنی امام حسن عسکری(ع)، به بعضی از دوستان نزدیکش گفته بود. اینکه کسی مثل امام، من که نوجوان بودم را مثل نزدیکترین دوستانش حساب کرده و گذاشته بود از این راز سر دربیاورم، خیلی خوشحال بودم. تازه، آن راز کوچک و زیبا چند بار با من حرف هم زده بود!
تا وقتی به دنیا نیامده بود، اصلاً از وضع شاهزادهخانم معلوم نبود که باردار است. نه اینکه من نفهمم، حتی خواهر امام حسن(ع) هم نمیدانست. آن شب که حکیمهخاتون اینجا آمد، امام حسن(ع) نگهش داشت. بعد انگار به ایشان گفت که خانم باردار است و کمک کند تا فرزندش به دنیا بیاید. یادم هست حکیمهخاتون هم تعجب کرد. به خانم گفته بود که اگر برادرش امام نبود، فکر میکرد شوخی میکند. بعد هم آن نوزاد زیبا و گندمگون به دنیا آمد و شد راز خانهی کوچکی در سامرا.
پنج سال ما همه رازدار بودیم و نگذاشتیم مأمورها بفهمند و حتی مردم عادی بویی ببرند؛ تا اینکه امام حسن(ع) که خیلی هم جوان بود، مریض شد و فهمیدیم که ایشان را مأمورهای خلیفهی عباسی مسموم کردهاند. امام شهید شد و ما خیلی غصهدار شدیم؛ اما بیشتر نگران بودیم. نگران چه؟! خب برادر امام حسن(ع)، که اسمش جعفر بود، مدام توی خانه رفتوآمد میکرد و ازنظر مردم، تنها باقیماندهی خانوادهی امام هادی(ع) بود که میتوانست جای برادرش امام حسن عسکری(ع) را بگیرد! مردم هم راز بزرگ ما را نمیدانستند؛ چون راز ما پنجساله بود و اگر بیرون میرفت و به مردم میگفت که عمویش دروغ میگوید و امام نیست، آنوقت دیگر راز نبود و دستگیر و کشته میشد.
مانده بودیم چه کنیم، که مأمورهای عباسی پیکر امام را بیرون خانه بردند تا جلوی دید همه بر آن نماز خوانده شود. ازآنجاییکه نماز بر امام شهید را باید امام بعد از آن بخواند، مأمورها این کار را کرده بودند تا نشان بدهند که بهجز جعفر کس دیگری جانشین امام نیست. جعفر ایستاد جلو تا نماز را شروع کند. مردم با اینکه میدانستند جعفر آدم خوبی نیست و با دربار خلیفهی عباسی ارتباط دارد، پشتسرش ایستادند. من هم داشت باورم میشد؛ با خودم گفتم: «مگر میشود این آدم امام شیعیان شود؟!» همینکه جعفر خواست نماز را شروع کند، راز ما برملا شد!
امامزمانِ پنجساله، همان کودک گندمگون زیبا با موهایی پیچپیچ و جذاب و چهرهای نورانی، از خانه بیرون آمد. عبای جعفر را گرفت، او را عقب کشید و فرمود: «عمو! عقب بایست؛ من برای نماز بر پیکر پدرم سزاوارترم.» جعفر بهتزده عقب ایستاد و مأمورها هم آنقدر تعجب کرده بودند که در جایشان میخکوب شدند. امامزمان(عج) بر پیکر پدرش نماز خواند و بعد به خانه برگشت.
جعفر باز هم خودش را از تکوتا نینداخت و ادعای امامت کرد. مردم سادهای که راز بزرگ ما را ندیده بودند، دورش جمع شدند تا خمس و زکاتشان را به او بدهند. مقابل جعفر پر از کیسههای دینار و درهم شده بود. پیرمردی که امامزمانِ پنجساله را دیده بود، جلوی مردم را گرفت و به جعفر گفت: «شما اگر امام ما شیعیان هستی، باید بدانی که توی هر کیسه چقدر پول هست و ازطرف چه کسانی!» جعفر تعجب کرد و گفت: «مگر من غیبگو هستم؟!» پیرمرد گفت: «امام عسکری(ع) همیشه همین کار را میکرد.» همین موقع یکی از غلامان از خانه بیرون آمد و من را صدا کرد.
به خانه رفتم و دیدم که امامزمانِ پنجساله، یعنی همان راز نازنین ما، ایستاده و منتظر من است. بعد از سلام به من فرمود که بیرون بروم و به مردم چیزی بگویم. من با تعجب نگاه کردم و به این فکر کردم که وقتی صدای مردم تا اینجا نمیرسد، پس ایشان از کجا میداند که مردم با هم چه میگویند! امامزمان فرمود که بروم و به مردم نشانی کیسهها و اینکه چه کسانی آوردهاند و در هر کیسه چقدر است و چه مقدار نقره است و چه مقدار طلا را بگویم. فکر نمیکردم اینهمه را یادم بماند، اما انگار صدای ایشان توی ذهنم حک شد و بیرون رفتم و به مردم گفتم که توی کیسههایشان چقدر پول است و هر پولی ازطرف چه کسی است و حتی از سکههای طلا و سکههایی که رویشان طلاکوب شده، خبر دادم.
مردم دهانشان باز ماند. بعد مردم را راهنمایی کردم به داخل خانه. خودم اول از همه از این غیبگویی قند توی دلم آب شده بود و خوشحال بودم از اینکه مردم بهدنبال فرد دروغگویی مثل جعفر نرفتند و بالاخره امامزمانشان را شناختند. حالا دیگر همه میدانستند... .
ارسال نظر در مورد این مقاله