10.22081/hk.2024.76826

مامان‌مشاور و دخترهای مدل 88 و 90

موضوعات

مامان‌مشاور و دخترهای مدل 88 و 90

طیبه رضوانی

دختر مدل 88 کلافه بود. هی روی کاناپه تکون‌تکون می‌خورد. گفت: «مگه شما نگفتین ما نوجوونا باید روی استقلال فکری‌مون کار کنیم؟» سرم رو تکون دادم که یعنی: «آره، خودم گفتم.» گفت: «پس چرا بزرگ‌ترها دربرابر استقلال فکری ما گارد دارن؟ چرا فکر می‌کنن ما نوجوونا چون تجربه‌مون کمه، باید بدون آزمون‌وخطا حرف اونا رو قبول کنیم؟ چرا این‌قدر مراقبن تا ما اشتباه نکنیم؟ چرا مقاومت ما توی پذیرش بعضی نظرها عصبانی‌شون می‌کنه؟» می‌دونستم نباید توی حرفش بپرم. باید می‌ذاشتم هرچی تو ذهنشه بریزه بیرون. ادامه داد: «مگه مامان‌باباهامون خودشون کم اشتباه کردن توی زندگی؟ مگه کم نافرمانی کردن از حرف و نظر بزرگ‌تراشون؟!» سکوت کرد. منتظر بود جوابش رو بدم.

خنده‌م گرفته بود، اما باید جلوی خنده‌م رو می‌گرفتم. وقتی توی خونه نقش مشاور رو بازی می‌کنم و اون می‌شه مراجعه‌کننده، طوری توی نقشش فرومی‌ره که انگارنه‌انگار من همون مامانی هستم که داره درموردش حرف می‌زنه. خودم رو خیلی جدی نشون دادم و بهش گفتم: «آره خب، همه‌ی ما بالاخره تصمیم‌هایی گرفتیم که درست نبودن و این اصلاً چیز بدی نیست؛ چون در ادامه‌ی اون تصمیم‌های نادرست، کلی چیز جدید یاد گرفتیم. البته بگما، ما اندازه‌ی نسل شما به خودمون باور نداشتیم. ما کمتر از شما احساسات و افکارمون رو می‌شناختیم. همین هم باعث شده بود بیشتر طبق نظر بزرگ‌ترهامون زندگی کنیم!» پرسید: «خوب بود یا بد؟!» گفتم: «چی؟!» گفت: «ای بابا! خانم‌مشاور حواس‌تون کجاست؟! همین دیگه! همین که پِلَن زندگی‌تون رو طبق نظر بزرگ‌ترها تنظیم می‌کردین!»

با شنیدن اسم پلن ناخواسته لبخندی نشست کنج لبم. گفتم: «تو که می‌دونی من هیچ‌چیزی رو صفروصدی نمی‌بینم. به نظر من خیلی از اتفاقات، آمیزه‌ای از خوبی و بدی هستن.» گفت: «خب، الان یه خوبی‌ش رو بگو ببینم.» گفتم: «یکی از خوبی‌هاش این بود که باعث می‌شد ما کمتر دچار خطاهای جبران‌ناپذیر بشیم. همیشه یه ترسی توی دل‌مون بود که نمی‌ذاشت خیلی بی‌گدار به آب بزنیم.» پرسید: «مگه ترس چیز خوبیه؟!» گفتم: «اگه به‌اندازه باشه آره؛ گاهی وقتا ازمون محافظت می‌کنه. برات تعریف کردم که استاد روان‌شناسی‌مون یه بار چی گفت؟ سر کلاس طرح‌واره‌درمانی نشسته بودیم؛ یهو استاد گفت: بچه‌ها! به نظرتون طرح‌واره‌ها همیشه بد هستن؟ هیچ کارکرد مثبتی ندارن؟» یکی از بچه‌ها از عقب کلاس خیلی سریع جواب داد: معلومه استاد! لابد همیشه بد هستن که اسم‌شون رو گذاشتن طرح‌واره‌های ناکارآمد. خودتون گفتید طرح‌واره‌ها باعث می‌شن ما اتفاقات دنیای بیرون رو تحریف‌شده وارد ذهن‌مون کنیم. استاد گفت: بله؛ درسته که پایه‌ی طرح‌واره‌ها براساس اتفاقات ناخوشایند کودکی در ما شکل گرفته و خیلی جاها مخرّبه، اما دقت کنید که گاهی همین طرح‌واره‌ها باعث شدن ما از خطرات بزرگی حفظ بشیم؛ مثلاً همین طرح‌واره‌ی بی‌اعتمادی که شکل افراطی و اغراق‌شده‌ش باعث بروز اختلال‌های روانی زیادی می‌شه و می‌تونه زندگی ما و اطرافیان‌مون رو نابود کنه، تو درجات خفیف خودش گاهی باعث می‌شه ما زود به آدمای غریبه اعتماد نکنیم و زنگ‌خطرها رو ببینیم و از خودمون دربرابر آدم‌هایی که ممکنه بهمون آسیب بزنن، محافظت کنیم.»

آروم روی کاناپه نشسته بود و به حرف‌هام گوش می‌داد. پرسید: «تو فکر می‌کنی اگه قرار بود همه‌ی بچه‌ها تمام‌وکمال به حرف پدر و مادرشون گوش کنن، چه اتفاقی برای دنیا و آدماش می‌افتاد؟» گفتم: «اول تو بگو. خودت چی فکر می‌کنی؟» گفت: «به نظرم دنیا خیلی جای حوصله‌سربَری می‌شد. فکرش رو بکن، این‌جوری یه‌عالمه پدر و مادر داشتیم که فکر می‌کردن خیلی خوب راه زندگی رو بلدن و هیچ بنی‌بشری اندازه‌ی اونا بلد نیست راه رو از چاه تشخیص بده و یه‌عالمه بچه‌ای که فکر می‌کردن چشم‌وگوش‌بسته باید به نظرات بزرگ‌تراشون احترام بذارن و دقیقاً همون کارایی رو بکنن که اونا انجام دادن و آخرش تبدیل می‌شدن به یه کپی برابر اصل از پدر و مادراشون. همه‌چی خیلی تقلیدی و تکراری می‌شد.»

همیشه از ذکاوتش خوشم می‌اومد و این بار هم توی دلم تحسینش کردم. گفتم: «البته یه جور دیگه هم می‌شد که بشه.» پرسید: «چه‌جوری؟!» گفتم: «یه عده از پدر و مادرها هم هستن که چون خودشون با کلی مشکل و حسرت بزرگ شدن و به خیلی از آرزوهاشون نرسیدن، توقع دارن بچه‌هاشون بار زندگی نزیسته‌ی اونا رو به دوش بکشن و هرچیزی که اونا آرزوش رو داشتن و بهش نرسیدن، بچه‌هاشون براشون برآورده کنن؛ مثلاً پدری که همیشه دلش می‌خواسته موسیقی‌دان بشه و حالا از بچه‌ش انتظار داره تو رشته‌ی موسیقی تحصیل کنه و کاری نداره آیا اون بچه اصلاً به این رشته علاقه داره یا نه.»

رفته بود توی فکر. پرسیدم: «به چی فکر می‌کنی؟» گفت: «می‌دونی وجه اشتراک هر دوی این مدل‌ها چیه؟» گفتم: «چی؟» گفت: «توی هر دو مدل بچه‌ها تبدیل می‌شن به یه ابزار برای خوشایند بزرگ‌ترها و حق انتخاب ندارن.» گفتم: «آفرین، دقیقاً. دوران دانشجویی یه متنی برای ترجمه بهمون داده بودن که نویسنده‌ش معتقد بود بزرگ‌ترین لطفی که پدر و مادرها می‌تونن در حق بچه‌هاشون بکنن اینه که از اونا نخوان مدام از خواسته‌های پدر و مادرشون اطاعت کنن و به بچه‌ها فضای امنی بدن تا بتونن هرجا لازمه، مخالفت کنن و نظرات خودشون رو بیان کنن.»

دستش رو نیشگون گرفتم و گفتم: «اگه سواستفاده نمی‌کنی برات یه مثال تو این مورد بزنم.» دستش رو کشید و گفت: «خواهش می‌کنم خانم مشاور، بفرمایید!» گفتم: «تو دوران جنگ ایران و عراق نبودی. باورت می‌شه زمان جنگ، نوجوون‌هایی بودن که سرنوشت جنگ رو رقم می‌زدن؟ تو فکر می‌کنی همه‌ی اونا با میل و رغبت خونواده‌هاشون به جبهه رفته بودن؟ نه! خیلی‌هاشون همونایی بودن که از قبل یاد گرفته بودن یه جاهایی نه بگن و روی خواسته‌هاشون پافشاری کنن. شاید خیلی‌ها فکر می‌کردن اونا نوجوون‌های سرکشی هستن، اما همونا بودن که با کمترین امکانات، بزرگ‌ترین و شکوهمندانه‌ترین پیروزی‌ها رو برای ایران رقم زدن. به نظرت اگه اونا نیروی مقاومت و سرکشی مطلوب رو به‌اندازه‌ی نیاز توی خودشون تقویت نکرده بودن، آیا می‌تونستن توی شرایط حساس جنگ، تصمیم‌هایی بگیرن که از زاویه‌دید بزرگ‌ترها ظاهراً هیچ دلیل منطقی‌ای پشتش نبود؟ آیا می‌تونستن این بار دربرابر تهاجم دشمن چنین مقاومت بی‌نظیری داشته باشن؟ ولی اونا انجامش دادن؛ چون با اون سن کم‌شون، می‌دونستن گاهی وقتا قوانین دنیا بیشتر از اینکه برپایه‌ی دودوتاچهارتای عقلی باشه، برپایه‌ی جنم و جسارت و از خطوط معمولی بیرون‌زدن انسان‌های شجاعه.» برق شادی و غرور رو توی چشماش می‌دیدم. حس می‌کردم خون تازه‌ای توی رگ‌هاش دویده.

ادامه دادم: «خلاصه که عزیزم! اینا رو گفتم تا برسم به اینجا که یه میزانی از سرکشی لازمه که شما بتونید کم‌کم قدم تو مسیر استقلال فکری بذارید؛ حتی اگه خونواده‌ها این حس نیاز به استقلال فکری رو به رسمیت نشناسن. این جزئی از پروسه‌ی بلوغ فکری شماست. و خب این طبیعیه که شما و والدین‌تون به‌دلیل بحث اختلاف نسلی، خیلی درک دقیقی از افکار و نیازهای هم نداشته باشید. طبیعیه که شما برای خیلی از قوانینی که بزرگ‌ترها وضع می‌کنن، دنبال دلیل منطقی باشید و نخواین اونا رو کورکورانه بپذیرید، اما باید حواس‌تون به لبه‌ی خطرناک این چاقو هم باشه. باید بدونید اگه این میل به مقاومت و سرکشی رو به‌شکل افسارگسیخته‌ای رها کنید، ممکنه آسیب‌های جبران‌ناپذیری بهتون بزنه. پس خیلی خوبه که از الان مراقب تصمیم‌هایی که می‌گیرید باشید و از تجربیات بزرگ‌ترها به‌عنوان یه چراغ روشن برای شفاف‌تر دیدن مسیر آینده‌تون استفاده کنید. این‌جوری، هم به اون حس ناب استقلال‌طلبی‌تون پاسخ دادین، هم غیرمنطقی و بی‌گدار به آب نزدید.»

با دقت و مرموز و البته موذیانه نگاهم کرد و گفت: «چَشم، مامان‌خانمِ مشاور!» گفتم: «چی شد؟! تا الان که فقط خانم مشاور بودم؟!» گفت: «اما این آخری قشنگ نصیحت‌هات مامانانه بود.» و خندید. من هم خندیدم و به این فکر کردم که واقعاً مامانانه گفتم یا توی نقش مشاور بودم! به‌هرحال اون این‌طوری فکر کرد و فکرش همیشه برام قابل‌احترام بوده و هست. و البته خیلی خوش‌حال بودم که این بار یه‌تنه به‌سراغم اومد و خواهر کوچکش رو همراه نکرد؛ چون واقعاً گاهی دو تایی با هم که به حرفم می‌گیرند، جلوشون کم میارم.

CAPTCHA Image