10.22081/hk.2024.76825

خاطرات یک معلم کتاب‌خوانی

موضوعات

خاطرات یک معلم کتاب‌خوانی

سمیه سلطان‌پور

یکی از کلاس‌هایی که هر هفته برای رفتن به آن روزشماری می‌کنم، کلاس بچه‌های هشتم دبیرستان سعدی است. این هفت نفر دختر آن‌قدر با هم هماهنگ هستند و آن‌قدر سریع کتاب می‌خوانند که هفته‌های اولی که با آن‌ها کلاس داشتم، با اضطراب و استرس وارد کلاس‌شان می‌شدم. نمی‌دانستم کتاب‌هایی را که می‌خواهم به آن‌ها معرفی کنم را قبلاً خوانده‌اند یا نه. از همه‌ی‌شان خواسته بودم تا کتاب‌هایی که تا آن موقع خوانده بودند را برایم در لیست بلندبالای‌شان یادداشت کنند، ولی همه‌ی‌شان بیست تا بیست‌وپنج کتاب را نوشتند که بیشترشان بین‌شان مشترک بود و همه گفتند که بقیه را یادشان نمی‌آید!

دیروز هم با این دخترهای ناقلای کتاب‌خوان کلاس داشتم. کتابی را که دوست داشتم بخوانند تا بتوانیم با هم درباره‌اش گفت‌وگو کنیم، کتاب «یک تکه زمین کوچک» بود. فقط زهره این رمان را خوانده بود و از آن خوشش آمده بود. زهره سردسته‌ی این گروه است. شاید همه فکر کنند بچه‌های کتاب‌خوان، آرام و سربه‌‌زیر هستند، ولی این یک باور اشتباه است. بچه‌های این کلاس شیطان‌ترین بچه‌های مدرسه هستند. زهره به بچه‌ها پیشنهاد داد تا بقیه هم این کتاب را بخوانند؛ چون کریم و «گرس‌هاپر» خیلی دوستان جالبی هستند. زهره برای بچه‌ها توضیح داد: «کریم پسری است که یک لیست بلندبالا از کارهایی که دوست دارد را تهیه کرده است و تلاش می‌کند تا در مسیرهایی قرار بگیرد که به هدف‌هایش برسد؛ مثلاً می‌خواهد وقتی بزرگ شد قدش از برادرش جمال بلندتر بشود و حتی از او هم خوش‌تیپ‌تر بشود؛ یا دلش می‌خواهد اسیدی بسازد که با آن بتواند فلز تانک‌های اسرائیلی را آب کند.» از زهره پرسیدم: «کدام کار کریم را بیشتر دوست داشتی و چرا؟» گفت: «گرس‌هاپر خیلی شخصیت جالبی داره و اسمش هم خیلی خوبه. از بس بپربپر می‌کنه، بهش می‌گن ملخ و اصلاً هم ناراحت نیست بابتش. تازه، خودش رو با همین لقب معرفی می‌کنه. اینکه این دو تا لوس و ننر نیستن و منتظر نیستن که یکی براشون زمین فوتبال درست کنه یا یکی پیدا بشه که براشون یه کاری بکنه تا حوصله‌شون سر نره، خیلی شخصیت‌هاشون رو برام جذاب کرد.» لیلا وقتی متوجه شد که این رمان در رام‌الله اتفاق می‌افتد، با تعجب پرسید: «پس چرا اسم نویسنده‌ش عربی نیست؟ خانم! نویسنده‌ش کجاییه؟» برای‌شان توضیح دادم که خانم «الیزابت لیرد» در سال ۲۰۰۲ به غزه و رام‌الله سفر کرد و آنجا برای نویسندگان فلسطینی کارگاه داستان‌نویسی برگزار کرد و این رمان را با کمک خانم «سونیا نیمر»، که نویسنده‌ای فلسطینی است، نوشت.

کتاب دومی را که برای‌شان معرفی کردم تا بتوانند حق انتخاب داشته باشند، رمان «آبشار یخ» بود. این رمان را هیچ‌کس نخوانده بود. برای‌شان توضیح دادم که رمان درباره‌ی سه شاهزاده است که در نروژ قرون‌وسطا زندگی می‌کنند. دو خواهر به نام‌های «آسا» و «سولوینگ» و برادرشان «هارولد». داستان این رمان درباره‌ی «سولوینگ» است. او احساس می‌کند به درد هیچ‌کاری نمی‌خورد؛ نه آن‌قدر زیباست که بتواند با شاهزاده‌ای ازدواج کند تا برای پدر و کشورش یک متحد درست کند، و نه پسر است که مثل برادرش ولیعهد شود. او فقط بلد است قصه بگوید. پروانه زیر لب گفت: «کپی‌کارها، هزارویک‌شب حتماً می‌شه.» خنده‌ام گرفت از نکته‌سنجی‌اش؛ برای‌شان توضیح دادم که مثل «هزارویک‌شب» قصه‌درقصه نمی‌شود، ولی حدس پروانه درست است. «سولوینگ» با کمک هنر قصه‌گویی‌اش امید را در بین همراهانش زنده نگه می‌دارد و کمک می‌کند تا خیانت‌کارهایی که تلاش می‌کنند ولیعهد را از بین ببرند، دستگیر شوند. پروانه این بار بلند گفت: «داستان نجات‌دهنده‌س».

لیلا بعد از شنیدن ماجرای رمان «آبشار یخ»، برای ما از رمانی گفت که چند ماه پیش خوانده بود؛ رمانی به اسم «بی‌صدایی» نوشته‌ی خانم «ریچل مید»: «خانم فی، شخصیت اصلی داستان، وقتی همه دارن علاوه بر کربودن، کور هم می‌شن، یهو توانایی شنوایی‌ش رو به دست میاره. اون لحظه که برای اولین بار می‌شنوه، خیلی لحظه‌ی ترسناکی هست. خیلی سعی کردم تا ببینم آدم چه حسی پیدا می‌کنه وقتی هیچ‌وقت نشنیده و نمی‌دونه صدا یعنی چی و یهو صدا بشنوه؛ ولی واقعاً امکان نداره بتونم درکی از این اتفاق داشته باشم».

«بی‌صدایی» را خوانده بودم. در یکی از مقاله‌های خارجی درباره‌ی این رمان نوشته بودند که برگرفته از یکی از فولکلورهای چینی است، ولی هیچ‌کجا اشاره‌ای به داستان این افسانه‌ی چینی نشده بود. نویسنده آمریکایی است، ولی شخصیت‌ها و مکان داستان چینی هستند. اینکه نویسنده‌های کشورهای دیگر درباره‌ی کشورهایی می‌نویسند که اهل آ‌نجا نیستند، جذاب است. لیلا گفت: «خانم! هم جذاب است و هم باعث می‌شود آدم به خودش بیاید و تلاش کند هم خودش و کشورش را بشناسد و اگر وقت کرد برود و بقیه را هم بشناسد.» از لیلا خواستم داستان رمان را برای بچه‌ها تعریف کند، بدون اینکه داستان لو برود. به‌جز خود لیلا بقیه‌ی بچه‌ها اصلاً دوست ندارند قصه‌ی رمان لو برود، ولی لیلا از اینکه پایان رمان را بداند لذت می‌برد و با خیال راحت رمان را می‌خواند.

لیلا ادامه داد، درحالی‌که زهره ملتمسانه نگاهش می‌کرد تا داستان را لو ندهد: «فی با دوستش تصمیم می‌گیرن تا از کوهی که روستاشون روی اون بود، پایین برن. مردم این روستا سنگ‌های قیمتی رو از معدن استخراج می‌کردن و به پایین کوه می‌فرستادن و از پایین کوه براشون غذا به بالا فرستاده می‌شد. هیچ راهی برای پایین رفتن نبود و کسی تابه‌حال از روستا خارج نشده بود. فی و دوستش می‌خواستن ببینن که داره چه اتفاقی می‌افته؛ چون مردم روستا یکی‌یکی کور می‌شدن و دیگه نمی‌تونستن سنگ استخراج کنن و احتمالاً دیگه غذایی هم در کار نبود. بقیه‌ش رو دیگه خودتون بخونید. اگه بخوام بیشتر بگم، یهو لو می‌دم». بچه‌ها همه نفس راحتی کشیدند.

مینا درباره‌ی رمان «نبرد تک‌خوان» نوشته‌ی خانم فاطمه شاکری‌مهر صحبت کرد. مینا گفت: «خانم! می‌دونید من رمان‌هایی که شخصیت اصلی‌ش پسره خیلی دوست ندارم. این کتاب رو دایی‌جونم بهم قرض داد و گفت: بخونش باحاله. می‌دونید دیگه، دایی‌جونم بگه باحاله حتماً باحاله.» مینا بیشتر کتاب‌هایش را از کتابخانه‌ی دایی‌اش قرض می‌گیرد یا به‌قول خودش کش می‌رود. مامانش معتقد است تا زمانی که نمره‌هایش بالاست اشکالی ندارد، ولی پدرش همیشه سرش غر می‌زند که درست را بخوان، این کتاب‌ها آدم را به هیچ‌جا نمی‌رسانند. داییِ مینا هم تلاش می‌کند تا کتاب‌هایی را در دسترس مینا بگذارد که با سن‌وسالش هماهنگ باشند، ولی مینا هرچه دستش بیاید را می‌خواند. پروانه به ساعتش نگاهی کرد و رو به مینا گفت: «بسه دیگه. همه‌مون دایی‌جونت رو می‌شناسیم؛ می‌دونیم خیلی باحاله. بگو قصه چی بود تا زنگ نخورده.»

مینا لبخندش پرتر شد و ادامه داد: «داستان سه تا پسر توی سال ۱۳۶۵ که می‌خواستن تک‌خوان گروه سرود بشن. دو تاشون با هم رفیق فاب بودن. نفر سوم بهترین راه برای تک‌خوان‌شدن رو تو این دید که بین این دو تا دعوا بندازه؛ دعوا بنداز و حکومت کن. بعدش...» چشمانش پر از اشک شد: «همه‌شون منفجر شدن. نه همه‌شونا، ولی گروه سرود توی موشک‌بارون بازار قم رفتن روی هوا. فقط ایمان موند و هادی.» زهره بلند شد و با اخم گفت: «تهش رو لو دادی؟ خب چرا؟» مینا شانه‌اش را بالا انداخت: «تهش رو که همه می‌دونن. چیزی که مهمه اینه که چی شد! بین این بچه‌ها چه اتفاق‌هایی افتاد؟ اصلاً اون روز هرکی داشت چه‌کار می‌کرد و اینکه چرا این دو تا زنده موندن؟»

مینا درست می‌گفت؛ داستان‌هایی که از اتفاقات تاریخی گرفته شده‌اند و خیلی از داستان‌های پلیسی، همان ابتدای داستان، پایان داستان را می‌دانیم و لذت خواندن داستان در فهمیدن وقایع و اتفاقاتی است که شخصیت اصلی داستان با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند تا به آخر ماجرا برسد.

وقتی مینا از «نبرد تک‌خوان» صحبت کرد یاد موسی، نوجوان هفده‌ساله‌ی رمان «شطرنج با ماشین قیامت» نوشته‌ی آقای حبیب احمدزاده افتادم. یاد پروانه، نوجوان یازده‌ساله‌ی کابلی در رمان «سه‌گانه‌ی دختران کابلی» نوشته‌ی «دبورا آلیس» افتادم. یاد سوده و سعید، خواهر و برادر سوری در رمان «بزرگ‌شدن در سپیدان» افتادم. نوجوان‌هایی که هنوز نوجوانی‌شان تمام نشده و جوانی نکرده‌اند، ولی باید بزرگ‌سال باشند؛ مثل نوجوا‌ن‌های غزه و فلسطین و افغانستان. در همین روزهایی که ما داریم درباره‌ی رمان و داستان در کلاس‌های‌مان صحبت می‌کنیم، آن‌ها باید تلاش کنند تا زیر فشار جنگ و بی‌رحمی بزرگ بشوند و زنده بمانند... .

CAPTCHA Image