10.22081/hk.2024.76824

کسی که آقام بود

موضوعات

کسی که آقام بود

نرگس نوری

داستان‌نویس افغانستانی

آقام گونی‌های برنج را برمی‌دارد و می‌برد توی انبار. من پشت‌بندش از توی هال می‌دوم و می‌روم توی حیاط. گونی‌های بیست‌کیلویی را انبار می‌کنیم، حبوبات هفت‌کیلویی و روغن‌های چهارکیلویی.

ما و چند نوخانه‌ی دیگر، انگشت‌شمار خانواده‌هایی هستیم که یک اولاد داریم؛ ما انگشت‌شمارتر که یک دختر. نمی‌دانم رسم است یا قانونی که نباید پایمال شود؛ هرچه که هست، من عاشق خانه‌های شلوغم. من و آقام و ماه‌مامان و بی‌بی توی خانه خیلی تنهایی می‌کشیم. کوچک‌شان منم که یک پا مَردم. البته که دخترم، ولی مثل پسرهایم. برای آقام کوهم و برای ماه‌مامان پشت؛ هردو می‌توانند تخت تکیه کنند‌.

گونی‌ها را یا می‌کشم توی خاکی حیاط یا بلند می‌کنم. ریحانِ باغچه زیر پایم له می‌شود وقتی می‌خورم زمین. آقام می‌خندد: «ماشاالله دخترکم.» بلند می‌شوم. بیشتر زور می‌زنم. شانه راست می‌کنم. توی انباری سیاه است، اما سفید می‌بینم. کسی در را می‌کوبد. گونی‌ها را جا‌به‌جا می‌کنم، زیرش گلیم می‌گذارم که نم نگیرند.

در را سفت‌تر می‌کوبد. تا بروم، در باز شده. عسکر است با سرباز؛ می‌گوید: «هر خانه باید یک مرد بفرستند اردوی نظامی؛ خودت، پسرت یا... .»

آقام می‌گوید: «پسر ندارم.» سرباز می‌گوید: «نام خودش را بنویسم جنرال؟»

فکر می‌کنم که کِی تا حالا جنرال رفته درِ خانه‌به‌خانه‌ی مردم را بزند؟! سربازها همیشه زیادی اغراق می‌کنند.

آقام می‌گوید: «عبدالله.» سرباز می‌گوید: «تخلص؟» ادامه می‌دهد: «حسینی.»

نام را که می‌نویسند، می‌روند. تا آقام در را ببندد، ماه‌مامان هم می‌‌آید لب پنجره: «کی بود عبدالله؟» می‌گوید: «کسی نبود!» و می‌افتد به جان گونی‌ها.

  •  

با ماه‌مامان می‌رویم که هیزم بیاوریم برای بخاری ترکی. زمستان‌های بامیان سخت است و سنگ، مغزِ برف را هم یخ می‌زند. آقام را برده‌اند لشکرگاه. بی‌بی توی خانه دستش به دوخت بند است و هی از چشم‌هایش می‌نالد. یکی می‌دوزد، یکی گِلگی می‌کند. یکی می‌دوزد و دوباره چشم‌هایش را می‌مالد. ماه‌مامان می‌گوید: «می‌روم بالای تپه.» من می‌مانم همین پایین. بعدتر راضیه هم از راه می‌رسد. بعدترش اسمائیلِ مکتب‌گریز.

چوب‌ها را جمع کرده‌ام کنار هم. ماه‌مامان دیر می‌کند. با راضیه نشسته‌ایم به قصه. ماه‌مامان دیر می‌کند. یک‌هو صدای بلندی تپه را می‌لرزاند؛ صدای ازهم‌پاشیدن سنگ‌ها، صدای گودشدن زمین، یا تلف‌شدن جان آدمیزاد. می‌دوم بالا. جانم سست شده. ماه‌مامان دیر کرده. انگار پاهایم جانِ دویدن ندارند، ولی می‌دوم. ماه‌مامان افتاده زمین. اسمائیل داد می‌زند: «نرو تبسم! نرو. مین گذاشتن، تبسم نرو.»

بین ماندن و رفتن می‌مانم. ماه‌مامان ترکیده. ماه‌مامان ذره‌ذره شده. می‌روم جلو. می‌روم و تکه‌های ماه‌مامان را می‌گذارم روی دست‌هایم.

نمی‌دانم جنگ از کجا شروع شد؛ از آمدن عسکرها و بردن آقام، یا مین‌خوردنِ جانِ ماه‌مامان.

  •  

مردم، قریه را خالی کرده‌اند. مهاجر‌ها به‌سمت کوه‌ها رفته‌اند‌. اسمائیل و محمد و تیمور و پسرهایش رفته‌اند لشکرگاه و اسلحه به شانه گرفته‌اند. از مردها کسی نمانده. زن‌ها اولاد و پتو به پشت می‌روند؛ می‌روند جایی که امن بمانند و کسی از فتح طالبان نگوید. بی‌بی می‌گوید: «برو تبسم جان! با خانه‌ی شاه‌رضا برو. من پای رفتن ندارم، تو برو.» می‌گویم: «زن شاه‌رضا مانده بی‌بی.» دروغ نمی‌گویم؛ مانده. او و عمه‌نجیبه و کوثر و چند تای دیگر جنازه‌ها را جمع می‌کنند؛ خودشان را، گاه تکه‌های بدنشان، گاه لباس‌های پرخون‌شان. بعضی را حاجی‌مراد غسل می‌کند و بعضی را هم زن شاه‌رضا بی‌غسل‌وبی‌کفن دفن می‌کند.

از آقام هیچ خبری نیست. زن‌ها می‌گویند: «برو تبسم! ما مراقب بی‌بی‌ت هستیم. برو! تو جوانی. اینجا ماندن خیری توش نیست، هزار خوف و خطر دارد». نمی‌روم. می‌مانم. می‌مانم به پای بی‌بی و جنازه‌هایی که نشانی برای خانواده‌شان نگه دارم؛ نشانی به‌اندازه‌ی خبر کشته‌شدن‌شان که مثل من توی زنده‌بودن و نبودن آقام، بلاتکلیف نباشند.

  •  

بی‌بی دق می‌کند. یک روز وقتی که تسبیح دور دستش می‌گرداند، یک روز وقتی که گریه می‌کند، روزی که زنِ شاه‌رضا را می‌کشند. بی‌بی از غم نبودن آقام و ماه‌مامان و جوانی من و تنهایی خودش دق می‌کند.

شهر خالی است و من تنها. می‌گویم شهر؟ قریه‌مان توی تنهایی قد یک شهر بزرگ شده. انگار کابل شده، انگار مزار شده.

بی‌بی خودش رو به قبله نشسته است. می‌خوابانمش، کنار تشک ماه‌مامان. می‌نشینم بالای سرش. قرآن را دست می‌گیرم. قرآن را می‌خوانم. عهد کرده بودم با آقام که مقاوم باشم، سفت باشم. پای بی‌بی بایستم، پای قریه‌مان؛ حتی تک‌نفره. ایستادن توی این زمان مثل ایستادن آدم شَلی است که پا ندارد و کسی نیست عصا دستش بدهد.

آقام گفته بود: «هیچ‌وقت خودت را نباز.» خودم را نمی‌بازم. هوا سرد است، آن‌قدر سرد که نطفه توی شکم مادرش یخ بزند.

بی‌بی را می‌پیچم دور یک ملافه. تسبیحش اول کشیده می‌شود، بعد می‌ماند روی قالی. تسبیح از بی‌بی جا می‌ماند. من جا می‌مانم. می‌آورمش توی حیاط، روی تخته‌چوب. آب را باز می‌کنم. مثل زن شاه‌رضا بی‌بی را غسل می‌دهم. کفنش را از توی بقچه درمی‌آورم. کفن بوی عطر می‌دهد؛ کفن بوی عطر سیاهی می‌دهد که بی‌بی می‌گفت مشک است؛ کفن را کربلایی‌علی از کربلا آورده است.

می‌پیچم. به‌واقع سرهم می‌کنم. بی‌بی سفید می‌شود. گریه می‌کنم. صورتش پیداست، خون ندارد. مثل ماه‌مامان هزارتکه نیست. بی‌بی یکی است، یک نفرِ آرام؛ اصلاً به قیافه‌اش نمی‌آید که دق کرده باشد.

ریحان‌های باغچه را می‌کَنم؛ خودم می‌کَنم؛ همان‌ها که با آقام گذاشتیم توی خاک.

می‌خواهم بی‌بی را بگذارم توی خاک. می‌خواهم گم نشود. قبرش توی حیاط خانه‌ی پسرش باشد.

می‌کَنم. می‌نشینم. آب می‌خورم. موهایم را جمع می‌کنم. باز می‌کَنم. می‌روم توش می‌خوابم؛ باید از من بزرگ‌تر دربیاید. هنوز کم است. خاک‌ها جا باز می‌کنند. می‌کَنم. بی‌بی را می‌کشم توی قبر. صورتش را می‌بوسم. توی گوش خاک می‌گویم: «بی‌بی امانت باشد، برمی‌‌گردم. وقتی آزادی شد، می‌برم پیش ماه‌مامان توی تپه‌ی شهدا دفنش می‌کنم.»

خاک‌ها را می‌ریزم. بی‌بی می‌شود یک قبر. می‌مانم پای بی‌بی، پای قریه.

حالا می‌توانم بمانم پای جنازه‌ها، می‌توانم دفن‌شان کنم، که سیاه نشوند از یخ.

بالای قبر بی‌بی می‌نشینم. کسی از در حیاط می‌آید تو؛ کسی که اسلحه توی گردنش است، کسی که سیاه‌چرده و لاغر است، کسی که آقام است.

CAPTCHA Image