جان من و تمام جانها
معصومه میرابوطالبی
پالایشگاه مهم است. شاید خالی از سکنه باشد، شاید شهری را که در پسزمینه میبینم هیچوقت درک نکرده باشم، اما میدانم این پالایشگاه قلب حیاتی شهر است. باید هرطوری هست حفظش کنم. نباید مخزن اصلی که در زیرزمین است منفجر شود. اگر آن منفجر شود، کل پالایشگاه میرود روی هوا و کار ما درجا تمام است. پس با چنگ و دندان نگهش میداریم.
ما پنج نفر بودیم، همان اولش، اما چراغ یکیمان خیلی زود قرمز شد. تروریستها او را زده بودند. پس حالا چهار نفریم. میتوانیم بیسیم بزنیم و از احوال هم باخبر شویم. در آخرین خبر یکیمان گفت که علاوه بر بمب C4، سلاح تروریستها خیلی بیشتر از ماست. این یعنی کسی که تروریستها را هدایت میکند، بارها این بازی را انجام داده، به چموخم این پالایشگاه وارد است و توانسته پول بیشتری جمع کند و سلاح بیشتری بخرد، اما مهم نیست. ما باید مبارزه کنیم.
از تونل حلبیشکلی که به طبقهی همکف میآید عبور میکنم.M4 را این دست و آن دست میکنم تا اگر کسی جلوی رویم ظاهر شد، درجا دخلش را بیاورم. وقت ندارم کمین کنم و نقشه بچینم. وقتی یکی از ما کم شد، یعنی یکی از ورودیهای ساختمان باز شده و آنها بی هیچ درنگی وارد شدهاند. چهار نفرمان ریختهایم توی پالایشگاه و هرکداممان یک جا را میگردیم.
M4 را دستبهدست میکنم. سالن روبهرویم مخزنی ندارد؛ پس میتوانم سریعتر و بیمحاباتر شلیک کنم. چشمم بهسرعت تمام زوایای دیوارها و راهپلههای ورودی را زیرنظر میگیرد. هیچ حرکتی دیده نمیشود. باید برگردم به محوطه. ساختمان پالایشگاه دو طبقه دارد و مخزنهای بیرونی دورتادور ساختمان اصلی قرار گرفتهاند. این را میدانم که انفجار مخزنهای بیرونی با بمبهای کوچکِ آنها ممکن نیست؛ پس میآیند سراغ مخزن زیرزمینی که بهنوبت در هر ماه به یکی از مخزنهای بیرونی وصل میشود.
کار مخزن زیرزمینی جداکردن محتویات مخزنهای بیرونی است تا میزان خلوص مواد مخزنها را چک کند. نمیدانم الان مخزن زیرزمینی به کدام مخزن بیرونی متصل است.
این طبقه را رها میکنم و میدوم بهطرف راهپلههای ورودی. چراغ یکی دیگرمان قرمز میشود. نباید خودم را ببازم، ولی ما هنوز هیچکدام از آن تروریستها را نزدهایم. هنوز راهپلهها تمام نشده که حرکت سایهای را در راهپلهی طبقهی بالایی میبینم. وقت نیست که بیسیم بزنم و بفهمم از خودمان است یا نه. بهمحض اینکه ببینمش از لباسش میفهمم. وارد طبقه که میشوم خبری نیست. از پشت نردهها میپرم کف محوطهی وسیع میانی و میخواهم اتاقها را بررسی کنم. هنوز به درِ اولی نرسیدهام که رگبار شروع میشود. روی زمین غلت میزنم و خودم را میچسبانم به سهکنجی دیوار. همانموقع میبینم چراغ یکی دیگرمان قرمز میشود. اگر من هم بمیرم فقط یکیمان میماند.
بهمحض اینکه صدای پایش را میشنوم از سهکنجی بیرون میپرم و شلیک میکنم.
اولین تروریست حذف میشود. بهسمت راهپلههای پایینی میدوم. حالا که تعدادمان دو نفر است باید فقط از مخزن محافظت کنیم. با بیسیم به تنها همرزمم اطلاع میدهم که به زیرزمین بیاید. او در محوطهی بیرونی است. میدانم پیامم را گرفته، اما جوابی نمیدهد. هنوز به پلهی پایینی نرسیدهام که یک تروریست دیگر حذف میشود؛ پس دلیل معطلی همرزمم این بوده. از پلههای زیرزمین که وارد میشوم یکی از تروریستها را میبینم که درحال خروج از در است. بمب C4 هنوز دستش است. نتوانسته آن را جاسازی کند. بهسرعت بهطرف مخزن میدوم. مداوم به من شلیک میکند، اما من در پناه مخزن آرام جلو میروم.
دور مخزن میگردم و مواظبم تروریست از بخش دیگری وارد نشود. شلیک از درِ غربی شروع میشود و مجبور میشوم پشت یکی از ستونها پناه بگیرم. چند تیر شلیک میکنم، اما کاری از پیش نمیبرم. یکدفعه از ورودی دیگر زیرزمین شلیک شروع میشود و یکی از تروریستها از راهپلهها سقوط میکند. حالا فقط دو نفر ماندهاند. همرزمم خودش را به من میرساند. او طرف دیگر مخزن ایستاده و من طرف دیگر. حالا ما دو نفریم و تروریستها هم دو نفر.
این مخزن را باید هرطوری هست حفظ کنیم؛ میخواهد این بخشی از یک بازی باشد یا نه. نباید این پالایشگاه برود روی هوا. همرزمم یکی دیگر از تروریستها را میزند. بازی متوقف میشود. هرکسی که گروه آنها را هدایت میکرد، از ادامهی بازی منصرف شده. بازی دوباره از اول شروع میشود.
حالا من دوباره یکی از پنج سربازم. پنج تروریست هم دربرابر ما قرار دارند. این پالایشگاه نباید منفجر شود؛ به هر قیمتی!
ارسال نظر در مورد این مقاله