10.22081/hk.2024.76801

من را درک کن لطفاً!

موضوعات

منو درک کن لطفاً!

علیرضا لبش

چنگیزخان مغول از کودکی می‌خواست دکتر شود تا با مداوای بیماران به جامعه‌ی خود خدمت کند و در این راه از هیچ تلاشی فروگذار نکرد؛ منتها به‌دلیل آنکه آن‌وقت‌ها نیاز بود برای دکترشدن خون مردم را توی شیشه کند و بقیه را سلاخی و تشریح کند، به همه حمله‌ی مسلحانه می‌کرد. بیایید با هم قسمتی از زندگی او را مرور کنیم:

در مکتب‌خانه معلم بالای مجلس درس و کودکان دور کلاس روی زمین نشسته و لوحه‌های خود را به دست گرفته‌اند.

معلم: چنگیز! بیا مرقومه‌ای که انشا کرده‌ای را بخوان.

چنگیز: موضوع انشا: در آتیه نیت انجام چه شغلی را دارید؟ این‌جانب در آینده می‌خواهم دکتر شوم و مقدار زیادی خون بریزم، آدم‌های زیادی را تشریح کنم، جهان را جراحی کنم و نقشه‌ی جدیدی برای دنیا به وجود آورم.

معلم: ای ننگ بر تو باد! کودک‌کشی هم توی برنامه‌ات هست؟

چنگیز: فکر نکنم.

معلم: لطفاً آن را هم توی برنامه‌ات لحاظ کن. من از دست این کودکان به تنگ آمده‌ام.

چنگیز: یک کاریش می‌کنم حالا.

دانش‌آموزان همه با هم: چنگیز! حیا کن؛ بچه‌ها رو‌‌ رها کن.

چنگیز: نِگر تا بزرگ شوم و به جامه‌ی سلاخان درآیم؛ آنگاه چنان تسمه‌ای از گرده‌ی شمایان خواهم کشید و چنان خون و خون‌ریزی به راه خواهم انداخت که آه‌تان به آسمان برسد.

معلم: شرمسارم که شاگردی چون تو تربیت نموده‌ام، ولی اگر زحمتی نیست لای کار یک نسل‌کشی هم راه بینداز و نسل این قوم همسایه را از زمین بردار.

چنگیز: کاری بس طاقت‌فرساست استاد! ولی تمام تلاشم را می‌کنم.

دانش‌آموزان همه با هم: چنگیز! حیا کن؛ کلاس رو‌‌ رها کن.

چنگیز رو به معلم: این‌ها دارند مقاومت می‌کنند استاد! چه‌کار کنم؟

معلم: مقاومت را در نطفه خفه کن.

چنگیز شمشیرش را برمی‌دارد و به همه‌ی هم‌کلاسی‌ها یورش می‌برد.

دکتر چنگیز در مداوای بیماران اصلاً به پول فکر نمی‌کرد و فقط قطعه‌قطعه‌کردن بیماران و خوردن خون‌شان برایش مهم بود، نه پول ویزیت و این‌جور چیزهای مادی.

چنگیز با یکی از دوستانش، تیمور، در بیابان و صحرا درحال اسب‌سواری هستند.

تیمور: واقعاً تمام هدف تو از حمله‌کردن به شهرها و کشورهای دیگر کشتن و ویران‌کردن شهرهاست؟

چنگیز: په‌نه‌په! هدفم نجات جان انسان‌هاست. هدف تو چیست؟

تیمور: خب هدف من بیشتر غارت است. این وسط قتل و کشتاری هم انجام می‌دهم.

چنگیز: من به مادیات علاقه‌ای ندارم، فقط توی کار معنویاتم.

تیمور: این‌طوری که بعد از چند تا تجاوز و کشت‌وکشتار ورشکست می‌شوی!

چنگیز: اقتصاد و غارت و این سوسول‌بازی‌ها مال خارجی‌هاست؛ من فقط نسل‌کشی توی کارم است.

تیمور: با این وضعیتی که تو داری باید بروی پیش روان‌پزشک؛ چون داری با اعصاب همه بازی می‌کنی.

چنگیز: اتفاقاً رفتم. گرفتنم به‌عنوان مورد روانی چند وقتی نگهم داشتند تا چند تا کلیه و روده از ایشان بیرون کشیدم و دررفتم.

تیمور: تو خیلی خشنی! من دیگر فوقش چند دست دل‌وجگر توی هر حمله درمی‌آورم.

چنگیز: واقعیتش این است که کار من با چند دست راه نمی‌افتد؛ من باید قومی، کشوری، سرزمینی را نابود کنم تا حالم جا بیاید.

تیمور: این دیگر نامردی‌ست.

چنگیز: توی این دور و زمانه مردانگی کجا بود؟ کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد که من براش یه خروار رو کنم؟ هرکی از راه رسید با خنجر کوبید به پشتم.

تیمور: ولی این دیالوگ یک فیلم دیگر بود.

چنگیز: ببخشید، جوگیر شدم.

چنگیز پس از مدتی تصمیم می‌گیرد تغییر رشته بدهد و در رشته‌ی مهندسی تخریب درس بخواند.

چنگیز پشت میز تحریر نشسته است و دارد مطالعه می‌کند. پدر چنگیز وارد اتاق می‌شود.

پدر: آفرین پسرم! خوب درس بخوان تا توی کنکور امسال، تخریب دانشگاه مغولستان قبول بشوی. پسرم باید مهندس بشود. حالا چه می‌خوانی؟

چنگیز: نحوه‌ی نابودکردن یک شهر با جاش.

پدر: چطور است؟ خوب است؟

چنگیز: سلام می‌رساند. شما خوبید؟

پدر: خنگ خدا! منظورم نحوه‌ی نابودکردن بود.

چنگیز: آهان! از آن لحاظ! بد نیست، ولی خون‌ریزی توی آن نیست. من می‌خواهم وقتی شهری را خراب می‌کنم به هیچ‌کس رحم نکنم؛ نه زن، نه بچه، نه بزرگ، نه کوچک.

پدر: پس می‌خواهی مهندسی تخریب نخوانی؟

چنگیز: نه، پدر جان! این تخریب با درد و خون‌ریزی و نابودی و نسل‌کشی‌ست؛ خیلی از تخریب پیشرفته‌تر است.

پدر: خب خدا را شکر. نگران شدم.

چنگیز: نگران نباش.

پدر: باشد.

مهندس چنگیز روی پروژه‌های عمرانی خود ـ ببخشید خراب‌کارانه ـ به‌شدت کار می‌کرد و روز و شب نداشت.

چنگیز درحال نوشتن روی یک لوحه است. خواهر چنگیز وارد اتاق می‌شود.

خواهر: داداش گلم، چنگیزخان! پس کِی می‌خواهی مهندس بشوی و بروی خانه‌ی خواستگارهای من را خراب کنی؟

چنگیز: اگر بخواهی نسل خواستگار را از روی زمین برایت برمی‌دارم.

خواهر: فقط بدون درد و خون‌ریزی باشد لطفاً! من خون ببینم حالم بد می‌شود.

چنگیز: ما چرا این‌قدر خانواده‌ی دل‌رحمی هستیم خواهر!؟

خواهر: متأسفانه هیچ‌کس احساسات پاک انسان‌دوستانه‌ی ما را درک نمی‌کند.

چنگیز: به نظرت چه‌کار کنیم تا احساسات انسان‌دوستانه‌ی ما را درک کنند؟

خواهر: بزن همه‌شان را از دم نابود کن. بچه‌هاشان را هم نابود کن؛ چون آن بچه‌ها هم احساسات پاک ما را درک نمی‌کنند.

چنگیز: چه دور و زمانه‌ای شده است. بچه‌های امروز واقعاً نفهم و درک‌نکن شده‌اند!

خواهر: دیگر چه می‌شود کرد؟ وقتی درک نمی‌کنند، باید کاری بکنیم که درک کنند.

چنگیز: یک‌طوری وادارشان می‌کنم درک کنند که توی کتاب‌ها بنویسند.

خواهر: آفرین به داداش نابغه‌ام.

و این‌گونه بود که چنگیز، علی‌رغم میل باطنی خود، به همه‌جا حمله کرد و شهرها و روستاهای زیادی را به آتش کشید و آدم‌های زیادی را که درمقابل درک احساسات انسان‌دوستانه و پاکش مقاومت می‌کردند، به خاک‌وخون کشید و بچه‌های زیادی را کشت. به‌خاطر همین او را به‌عنوان خون‌خوارترین فرد تاریخ می‌شناسند، اما تاریخ هم اشتباهات زیادی دارد و آدم‌های زیادی بعد از چنگیز آمدند که به‌دلیل درک‌نشدن احساسات پاک‌شان، مجبور شدند آن‌قدر زن و کودک و بزرگ‌سال بکشند تا درک شوند و روی چنگیزخان را سفید کردند.

CAPTCHA Image