منو درک کن لطفاً!
علیرضا لبش
چنگیزخان مغول از کودکی میخواست دکتر شود تا با مداوای بیماران به جامعهی خود خدمت کند و در این راه از هیچ تلاشی فروگذار نکرد؛ منتها بهدلیل آنکه آنوقتها نیاز بود برای دکترشدن خون مردم را توی شیشه کند و بقیه را سلاخی و تشریح کند، به همه حملهی مسلحانه میکرد. بیایید با هم قسمتی از زندگی او را مرور کنیم:
در مکتبخانه معلم بالای مجلس درس و کودکان دور کلاس روی زمین نشسته و لوحههای خود را به دست گرفتهاند.
معلم: چنگیز! بیا مرقومهای که انشا کردهای را بخوان.
چنگیز: موضوع انشا: در آتیه نیت انجام چه شغلی را دارید؟ اینجانب در آینده میخواهم دکتر شوم و مقدار زیادی خون بریزم، آدمهای زیادی را تشریح کنم، جهان را جراحی کنم و نقشهی جدیدی برای دنیا به وجود آورم.
معلم: ای ننگ بر تو باد! کودککشی هم توی برنامهات هست؟
چنگیز: فکر نکنم.
معلم: لطفاً آن را هم توی برنامهات لحاظ کن. من از دست این کودکان به تنگ آمدهام.
چنگیز: یک کاریش میکنم حالا.
دانشآموزان همه با هم: چنگیز! حیا کن؛ بچهها رو رها کن.
چنگیز: نِگر تا بزرگ شوم و به جامهی سلاخان درآیم؛ آنگاه چنان تسمهای از گردهی شمایان خواهم کشید و چنان خون و خونریزی به راه خواهم انداخت که آهتان به آسمان برسد.
معلم: شرمسارم که شاگردی چون تو تربیت نمودهام، ولی اگر زحمتی نیست لای کار یک نسلکشی هم راه بینداز و نسل این قوم همسایه را از زمین بردار.
چنگیز: کاری بس طاقتفرساست استاد! ولی تمام تلاشم را میکنم.
دانشآموزان همه با هم: چنگیز! حیا کن؛ کلاس رو رها کن.
چنگیز رو به معلم: اینها دارند مقاومت میکنند استاد! چهکار کنم؟
معلم: مقاومت را در نطفه خفه کن.
چنگیز شمشیرش را برمیدارد و به همهی همکلاسیها یورش میبرد.
دکتر چنگیز در مداوای بیماران اصلاً به پول فکر نمیکرد و فقط قطعهقطعهکردن بیماران و خوردن خونشان برایش مهم بود، نه پول ویزیت و اینجور چیزهای مادی.
چنگیز با یکی از دوستانش، تیمور، در بیابان و صحرا درحال اسبسواری هستند.
تیمور: واقعاً تمام هدف تو از حملهکردن به شهرها و کشورهای دیگر کشتن و ویرانکردن شهرهاست؟
چنگیز: پهنهپه! هدفم نجات جان انسانهاست. هدف تو چیست؟
تیمور: خب هدف من بیشتر غارت است. این وسط قتل و کشتاری هم انجام میدهم.
چنگیز: من به مادیات علاقهای ندارم، فقط توی کار معنویاتم.
تیمور: اینطوری که بعد از چند تا تجاوز و کشتوکشتار ورشکست میشوی!
چنگیز: اقتصاد و غارت و این سوسولبازیها مال خارجیهاست؛ من فقط نسلکشی توی کارم است.
تیمور: با این وضعیتی که تو داری باید بروی پیش روانپزشک؛ چون داری با اعصاب همه بازی میکنی.
چنگیز: اتفاقاً رفتم. گرفتنم بهعنوان مورد روانی چند وقتی نگهم داشتند تا چند تا کلیه و روده از ایشان بیرون کشیدم و دررفتم.
تیمور: تو خیلی خشنی! من دیگر فوقش چند دست دلوجگر توی هر حمله درمیآورم.
چنگیز: واقعیتش این است که کار من با چند دست راه نمیافتد؛ من باید قومی، کشوری، سرزمینی را نابود کنم تا حالم جا بیاید.
تیمور: این دیگر نامردیست.
چنگیز: توی این دور و زمانه مردانگی کجا بود؟ کی واسه من قد یه نخود مردونگی رو کرد که من براش یه خروار رو کنم؟ هرکی از راه رسید با خنجر کوبید به پشتم.
تیمور: ولی این دیالوگ یک فیلم دیگر بود.
چنگیز: ببخشید، جوگیر شدم.
چنگیز پس از مدتی تصمیم میگیرد تغییر رشته بدهد و در رشتهی مهندسی تخریب درس بخواند.
چنگیز پشت میز تحریر نشسته است و دارد مطالعه میکند. پدر چنگیز وارد اتاق میشود.
پدر: آفرین پسرم! خوب درس بخوان تا توی کنکور امسال، تخریب دانشگاه مغولستان قبول بشوی. پسرم باید مهندس بشود. حالا چه میخوانی؟
چنگیز: نحوهی نابودکردن یک شهر با جاش.
پدر: چطور است؟ خوب است؟
چنگیز: سلام میرساند. شما خوبید؟
پدر: خنگ خدا! منظورم نحوهی نابودکردن بود.
چنگیز: آهان! از آن لحاظ! بد نیست، ولی خونریزی توی آن نیست. من میخواهم وقتی شهری را خراب میکنم به هیچکس رحم نکنم؛ نه زن، نه بچه، نه بزرگ، نه کوچک.
پدر: پس میخواهی مهندسی تخریب نخوانی؟
چنگیز: نه، پدر جان! این تخریب با درد و خونریزی و نابودی و نسلکشیست؛ خیلی از تخریب پیشرفتهتر است.
پدر: خب خدا را شکر. نگران شدم.
چنگیز: نگران نباش.
پدر: باشد.
مهندس چنگیز روی پروژههای عمرانی خود ـ ببخشید خرابکارانه ـ بهشدت کار میکرد و روز و شب نداشت.
چنگیز درحال نوشتن روی یک لوحه است. خواهر چنگیز وارد اتاق میشود.
خواهر: داداش گلم، چنگیزخان! پس کِی میخواهی مهندس بشوی و بروی خانهی خواستگارهای من را خراب کنی؟
چنگیز: اگر بخواهی نسل خواستگار را از روی زمین برایت برمیدارم.
خواهر: فقط بدون درد و خونریزی باشد لطفاً! من خون ببینم حالم بد میشود.
چنگیز: ما چرا اینقدر خانوادهی دلرحمی هستیم خواهر!؟
خواهر: متأسفانه هیچکس احساسات پاک انساندوستانهی ما را درک نمیکند.
چنگیز: به نظرت چهکار کنیم تا احساسات انساندوستانهی ما را درک کنند؟
خواهر: بزن همهشان را از دم نابود کن. بچههاشان را هم نابود کن؛ چون آن بچهها هم احساسات پاک ما را درک نمیکنند.
چنگیز: چه دور و زمانهای شده است. بچههای امروز واقعاً نفهم و درکنکن شدهاند!
خواهر: دیگر چه میشود کرد؟ وقتی درک نمیکنند، باید کاری بکنیم که درک کنند.
چنگیز: یکطوری وادارشان میکنم درک کنند که توی کتابها بنویسند.
خواهر: آفرین به داداش نابغهام.
و اینگونه بود که چنگیز، علیرغم میل باطنی خود، به همهجا حمله کرد و شهرها و روستاهای زیادی را به آتش کشید و آدمهای زیادی را که درمقابل درک احساسات انساندوستانه و پاکش مقاومت میکردند، به خاکوخون کشید و بچههای زیادی را کشت. بهخاطر همین او را بهعنوان خونخوارترین فرد تاریخ میشناسند، اما تاریخ هم اشتباهات زیادی دارد و آدمهای زیادی بعد از چنگیز آمدند که بهدلیل درکنشدن احساسات پاکشان، مجبور شدند آنقدر زن و کودک و بزرگسال بکشند تا درک شوند و روی چنگیزخان را سفید کردند.
ارسال نظر در مورد این مقاله