10.22081/hk.2024.76800

پرنده های سفید

موضوعات

پرنده‌های سفید

علی‌اصغر عزتی‌پاک

من معروف بودم به امیرآسمون. دلیلش هم این بود که همیشه چشمم به آسمون بود؛ از خیلی بچگی. وقتی مادرم می‌خواست بگه من زیادی آسمونی‌ام، می‌گفت: «هنوز چشمات باز نشده بود که تو هوا دنبال پرنده می‌گشتی!» من چیزی یادم نیست، اما اون حتماً درست می‌گفت؛ چون مادرم واقعاً مادر خوبی بود. عاشقم بود، من هم عاشقش بودم البته. حتی گاهی فکر می‌کنم خودش این اسم رو روی من گذاشته بود، اما خب دنیا نامرده و نامردی کرد در حق من. این دنیا توی یه صبحِ خنکِ یه روزِ شنبه از یه ماهِ اردیبهشتی، اون رو از من گرفت. طفلی گوشه‌ی حیاط درندشت‌مون، درحالی‌که همراه من چشمش به آسمون بود، پلک‌هاش رو گذاشت روی هم و نفس آخر رو کشید.

من اون‌موقع نوجوون بودم و صبح تا شب چشمم به آسمون بود تا کفتر و قرقی و غاز و لک‌لک پیدا کنم و بیفتم دنبال‌شون. همیشه هم آخرسر گیرشون می‌آوردم. کار خاصی البته باهاشون نداشتم، فقط یه ساعتی شکل‌شون رو بررسی می‌کردم و جنس‌ پرهاشون رو و چیزهایی ازاین‌قبیل؛ چون همیشه پرواز و توانایی پریدن برام سؤال بود: «آخه این دیگه چه کاری بود؟ چطور ممکن بود؟!» و بعد رهاشون می‌کردم. همیشه هم این کارم حرصِ دوستام رو درمی‌آورد. اون‌ها هم خیلی دوست داشتن که مثل من بشن، ولی هیچ‌وقت نشدن. فکر کنم دلیلش این بود که می‌خواستن مثل من بشن، نه مثل خودشون. البته شاید یه دلیلش هم این بود که من امیرآسمون بودم! اگه خوب توجه کنین، متوجه منظورم می‌شین. بالاخره نصف اسم من آسمون بود؛ یعنی همون‌جایی که پرنده‌ها توی اون پرواز می‌کنن.

آره؛ من معروفم بین همه؛ از کوچیک تا بزرگ. کیف می‌کنم وقتی کسی توی خیابون یا پشت تلفن یه‌دفعه صداش رو آزاد می‌کنه و می‌گه: «مخلص امیرآسمون!» البته توی این یکی‌دو سال اخیر، چند نفری هم پیدا شدن که فاصله می‌ندازن بین امیر و آسمون، و بلندبلند می‌گن: «امیرِ آسمون!» من این حرف رو قبول ندارم، اما اون‌ها کاری به قبول و ردّ من ندارن. خب، تقصیری هم ندارن؛ چون سرنوشت من یه‌جوری گره خورده به آسمون و پهنه‌ی آبی‌ش، که بخوای‌نخوای خودم رو هم یکی از همون پرنده‌ها می‌دونم.

اگه بخوام اصل داستانش رو هم براتون بگم، یه‌جورایی مربوط می‌شه به همون روزایی که مادرم چشم‌های سیاهِ زیباش رو بست و خودش رو رها کرد توی دلِ همین آسمون. به نظر من اصلاً رفت به آسمون تا همیشه پیش چشم پسر یکی‌یه‌دونه‌ش باشه. آره؛ من این‌جوری فکر می‌کنم. اون‌ روزها من شده بودم گلوله‌ی غم. چشم‌هام همیشه پر از اشک بود؛ مخصوصاً وقت‌هایی که نگاه می‌کردم به آسمون. توی اون لحظه‌ها یه‌دفعه با اشکی که توی چشم‌هام می‌جوشید، نگاهم تار می‌شد و دیگه نمی‌تونستم فرق بذارم بین قرقی و کبوتر. و بعد که چشم‌هام می‌سوخت، به‌ناچار نگاهم رو از آسمون و اهلش می‌گرفتم؛ بغضم می‌ترکید و می‌دوییدم یه جای خلوت و خالی تا راحت گریه کنم.

آره؛ یه روز از همون روزها بود و من، به نظر خودم، داشتم با چشم‌های اشک‌بار دو تا غاز سفیدِ درخشان رو توی دوردست آسمون نگاه می‌کردم. منظورم اینه که به نظرم غاز بودن. فقط نمی‌دونم چرا بال‌هاشون توی پرتوی آفتاب اون‌قدر می‌درخشید. ندیده بودم تا اون روز همچین موردی رو. کم‌کم می‌خواستم خودم رو آماده کنم و بدوم پیِ ردّشون که دیدم نه؛ این سرعتی که اون‌ها دارن، سرعت غاز و لک‌لک و پرنده نیست. اون‌قدر تند و سریع نزدیک شدن و بعد مثل باد از بالای سرم گذشتن که اشک از چشم‌هام پرید. هنوز گیج این سرعت بودم که یهو صدایی وحشتناک هم دنبال‌شون رسید و گوش‌هام رو پر کرد. اولش ترسیدم؛ چون همون‌طور که خودتون می‌تونید حدس بزنید، آدم انتظار همچین صدایی رو از پرنده‌ها نداره. صدای بلندِ بدی بود، ولی خب من هم یه عادتی داشتم که ناخواسته می‌افتادم دنبال پرنده‌ها. پیِ این‌ها رو هم گرفتم و دوییدم. از درِ حیاط پریدم بیرون و یه‌نفس رفتم رو به دشت. آره؛ رو به دشتی که از آسمونش می‌گذشتن. و درست توی همون لحظه‌ها صدای آواز دیگه‌ای از اون پرنده‌های سفید شنیدم: تق‌تق‌تق! این صداها بیشتر از چند ثانیه طول نکشید؛ و بعد پرنده‌ها رفتن، و دشت شد همون دشت ساکت و ساکن همیشگی. من برای اولین‌بار جا مونده بودم.

ناامید که شدم، خواستم برگردم، اما نمی‌دونم چی شد که یه‌باره دلم هوای پدرم رو کرد که توی همون اطراف مشغول آبیاری گندمزارمون بود. خودش صبح گفته بود که نوبت آب‌مون هست و باید بره آخرین آب رو بده به گندم‌ها. اون هم بعد از مادرم مثل من تنها شده بود. شاید بهتر باشه که این‌جور بگم: انگار پدرِ تنهاشده و به‌دشت‌گریخته‌م یه‌دفعه من رو صدا کرد! حتی لحن پرخواهش صداش رو حس کردم. شاید تنهایی‌ش بود که این‌جوری با التماس صدام می‌کرد. برای آخرین‌بار به اطراف چشم دووندم دنبال اثری از اون دو تا پرنده. نبودن؛ رفته بودن؛‌ بدون کمترین اثر از خودشون. نفس عمیق کشیدم و دوییدم رو به گندمزار که هنوز نمی‌دیدمش. دوییدم و دوییدم.

وقتی مزرعه کم‌کم پیدا شد، دنبال پدرم گشتم. نبود. نزدیک‌تر رفتم. وایستادم کنار زمین؛ نگاه کردم به این‌طرف و اون‌طرف، و صداش کردم. نه؛ خبری نبود. عجیب بود. رفتم توی گندمزار و این بار بلندتر داد زدم. هیچ جوابی نیومد. شک افتاد به جونم که شاید اصلاً کارش تموم شده و رفته! اما نه؛ آب پرزوری که توی جوی بود، می‌گفت که کار تموم نشده. پس بابا بود... . نه؛‌ نبود. کم‌کم ترس افتاد به جونم. دل‌نگرون و هراسون، شروع کردم به گشتن و دادزدن و... . دیدمش. خوابیده بود، میون ساقه‌های سبز گندم‌ها. اما آخه خواب؟ اونم توی این ساعت؟ اونم پدر من؟ که حتی با اون تق‌تق‌ها و سروصداهای من هم بیدار نشه؟ امکان نداشت! دوییدم سمتش. رسیدم... . بابا نخوابیده بود؛ افتاده بود. صورتش توی آب جوی بود و خون کم‌رنگی از سینه‌ش می‌جوشید و روی آب رو قرمز می‌کرد. یعنی من دیر رسیده بودم و اصل خونش قبل‌تر رفته بود.

آره؛ اونجا دقیقاً جایی بود که من سرم رو بلند کردم و عمیق‌ترین و دقیق‌ترین نگاه رو به آسمون بالای سرم و آسمون هر سمت دیگه‌ای انداختم. هیچ اثری از هیچ پرنده‌ای نبود؛ نه اون‌ها که من می‌شناختم،‌ نه این‌ها که تازه سروکله‌شون پیدا شده بود. من تا اون روز هواپیما ندیده بودم. بچه بودم و جنگ رو هم نمی‌شناختم. عشقم پرنده‌های واقعی بود و توانایی عجیب‌شون برای پرواز، ولی از اون روز به بعد، این پرنده‌های جدید شدن هست‌ونیستم. و بعد دیگه توی آسمون همیشه دنبال همین‌ها بودم. نمی‌تونستم بگیرم‌شون،‌ اما آرزوی لمس‌شون همیشه با من بود. من پرنده‌های پَردار رو خوب می‌شناختم، اما این آهنی‌ها رو نه؛ ولی کوتاه‌اومدن هم تو کارم نبود.

این بود که طبق همون عادت قدیمی، افتادم دنبال‌شون؛ ناخواسته. و رفتم؛ روزها و هفته‌ها و ماه‌ها رفتم. و بالاخره رسیدم به پایگاه‌شون و لونه‌شون. اونجا جلوم رو گرفتن که: «اینجا پایگاه نظامیه؛ تو اجازه‌ی ورود نداری!» گفتم: «پس می‌رم و با اجازه میام!» و رفتم و چند سال بعد برگشتم؛ توی روزی که سالگرد آسمونی‌شدن مادرم بود.

وقتی به‌عنوان خلبان هواپیمای نظامی وارد آشیانه‌ی یکی از اون پرنده‌های سفید می‌شدم، که از نزدیک اتفاقاً سفید هم نبود، فکر کردم دیگه اگه بخوام هم نمی‌تونم چشم از آسمون بردارم؛ چون سرنوشتم این بود. نمی‌دونم دلیلش اون پرنده‌ها بودن، یا نگاه مادرم، یا طوری ‌که خودم فکر می‌کردم پدرم! ولی هرچی که بود، من تصمیم داشتم دیگه اجازه ندم کسی از آسمون آبی، خون قرمز پدری رو بریزه. کارم اینه. همه هم می‌دونن. اینه که هی راه‌وبیراه صدام می‌کنن امیرآسمون!

CAPTCHA Image