10.22081/hk.2024.76655

سی سال تا میدون فردوسی

موضوعات

سی سال تا میدون فردوسی

علیرضا لبش

 فردوسی از کودکی آرزو داشت کتابی بنویسد که با آن زبان فارسی را زنده کند و مهم‌ترین شاهکار ادبی ایران را به نام خود ثبت کند. سلطان محمود غزنوی یکی از مشوّقان اصلی او برای این کار بود؛ او فردوسی را به‌شدت تشویق می‌کرد. آن‌قدر تشویقش کرد که خودش ترکید و مرد و جایش را به پسرش سلطان مسعود غزنوی داد. قسمتی از صحبت‌های آن‌ها را با هم بشنویم:

محمود: فردوسی! بیا انشات رو بخون.

فردوسی از جای خود برمی‌خیزد و پای تخته می‌رود و دفتر خود را باز می‌کند.

فردوسی: موضوع انشا: «می‌خواهید در آینده چه‌کاره شوید؟» بر همگان واضح و مبرهن است که زبان فارسی در این کشور دارد از بین می‌رود و کسی دیگر پهلوانان و اسطوره‌های ایرانی را نمی‌شناسد. من در آینده می‌خواهم نویسنده شوم و سی سال زحمت بکشم تا یک کتاب به نام «شاهنامه» بنویسم تا باعث افتخار ایرانیان شود و مردم گُروگُر کتاب مرا بخوانند.

محمود: سی سال؟ مگه بیکاری؟ برو توی بازار کار کن، بعد از سی سال بار خودت رو بستی.

فردوسی: ولی من دوست دارم نویسنده بشم.

محمود: مگه کسی کتاب می‌خونه؟ وقتت رو با این مسخره‌بازیا تلف نکن.

فردوسی: کتاب من اژدها و دیو و اینا داره، حتماً می‌خونن.

محمود: حداقل برو کتابای موفقیت بنویس؛ مثلاً «چگونه در ده ثانیه پول‌دار شویم» یا «اژدهایت را قورت بده».

فردوسی: من به این چرت‌وپرتا اعتقادی ندارم.

محمود: اون‌وقت به اژدها و دیو اعتقاد داری؟

فردوسی: داستانای من اسطوره‌ای هستن.

محمود: اسطوره برات نون می‌شه؟ سی سال می‌خوای توی خونه بشینی یه کتاب بنویسی؟ نویسنده باید هر روز یه کتاب بنویسه.

فردوسی: این دیگه از محالاته.

محمود: فکر می‌کنی! الان نویسنده می‌شناسم ساعتی یه کتاب می‌نویسه.

فردوسی: کسی هم می‌خونه؟

محمود: منم همین رو می‌گم دیگه؛ کسی کتاب نمی‌خونه که. برو سراغ کاشت ناخن یا تعمیر موبایل یا اصلاً برو بلاگر شو؛ پول توی ایناست.

فردوسی: موبایل؟ بلاگر؟

محمود: آها، یادم نبود؛ الان قرن چهارم هستیم. برو کتابت رو بنویس، ولی زود تمومش کن. چه خبره آخه سی سال؟

دوستان فردوسی هم از مشوّقان او بودند؛ آن‌ها تا سرحد مرگ او را تشویق می‌کردند. قسمتی از تشویق‌های آن‌ها را با هم بخوانیم:

فردوسی با دوستش با هم دعوا می‌کنند. چند پسر دیگر هم دور آن‌ها جمع شده‌اند و به‌شدت فردوسی را تشویق می‌کنند.

پسرها با هم: فردوسی... فردوسی...

ناظم دو پسر را از هم جدا می‌کند.

ناظم: چرا با هم دعوا می‌کردین؟

فردوسی: دعوا نبود. داشتیم رزم رستم و اسفندیار رو با هم تمرین می‌کردیم.

ناظم: چرا اون‌وقت؟

فردوسی: چون من می‌خوام سی سال وقت بذارم و یه کتاب بنویسم به اسم «شاهنامه» که توش همه‌ی پهلوونا با هم می‌جنگن.

ناظم: سی سال؟ چه خبره؟ جنگ جهانی اول و دوم روی هم ده سال طول کشید.

فردوسی: جنگ جهانی اول و دوم چی هست؟

ناظم: هیچی! هنوز درس‌تون به اون‌جا نرسیده. منظورم اینه که سی سال برای نوشتن یه کتاب زیاده. برو وقتت رو بذار یه ورزشی چیزی یاد بگیر تا حداقل توی المپیک قهرمان بشی به یه نون‌ونوایی برسی.

فردوسی: المپیک؟

ناظم: هیچی! درس‌تون به اون‌جا هم نرسیده. ولش کن. اصلاً برو فوتبالیست شو. این روزا نون توی فوتباله. تازه سی‌سالگی هم بازنشسته می‌شی، می‌ری فست‌فود می‌زنی و حالش رو می‌بری.

فردوسی: فوتبال؟ فست‌فود؟

ناظم: درس‌تون به اون‌جا هم نرسیده. ولش کن. به دعواتون برسید؛ من مزاحم‌تون نمی‌شم.

این تشویق‌ها در خانه هم ادامه داشت و همه‌ی این تشویق‌ها باعث شد که فردوسی شاهکار خود، کتاب «شاهنامه»، را خلق کند. مخصوصاً پدرش او را خیلی تشویق می‌کرد:

فردوسی پشت میز تحریر نشسته و در حال نوشتن است. پدر فردوسی وارد اتاق می‌شود.

پدر: آفرین پسرم! مشقات رو خوش‌خط بنویس تا در آینده دکتر بشی.

فردوسی: من دارم کتاب می‌نویسم.

پدر: چه کتابی؟ کتاب کمک‌درسی و کنکوری بنویس؛ نون توی این‌جور کتاباست.

فردوسی: من دارم کتاب داستان می‌نویسم.

پدر: می‌خوای خودت رو بدبخت کنی؟ کی کتاب داستان می‌خره؟ کتاب کمک‌درسی بنویس پسرم. از این کتابای موفقیتم بنویسی بد نیست؛ مثل «قورباغه‌ات را له نکن» یا «فرصت و مردانگی». الان پول توی این‌جور کتاباست.

فردوسی: ولی من می‌خوام یه کتاب نفیس بنویسم که زبان فارسی رو باهاش زنده کنم. سی سال هم می‌خوام برای نوشتنش وقت بذارم.

پدر: وقتت رو برای این چیزا تلف نکن. حداقل برو دندون‌پزشکی بخون؛ نون توی این رشته‌هاست.

فردوسی: ولی من می‌خوام شاعر بزرگ ایران بشم.

پدر: شاعر بزرگ به چه دردی می‌خوره؟ اون‌وقت روز شعر فارسی رو به اسمت می‌کنن؟ برو بابا، دلت خوشه‌ها!

فردوسی: برام مهم نیست. من می‌خوام کتابی بنویسم که بعدها همه‌ی ایرانیا با خوندن کتاب من به ایرانی‌بودن‌شون افتخار کنن.

پدر: مگه تو تختی هستی؟ یا هادی چوپان؟ کاش لااقل علی دایی یا مهدی طارمی چیزی می‌شدی.

فردوسی: اینا کی هستن دیگه؟

پدر: نمی‌دونم؛ به نظرم در آینده‌ی دور، اینا قهرمانا و پهلوونای ایرانن.

فردوسی: اگه اشتباه نکنم زال و رستم و سهراب و اسفندیار و کی‌خسرو پهلوونای ایرانی‌ان.

پدر: من تنهات می‌ذارم تا بیشتر فکر کنی.

مادرش هم در این سی سال هیچ‌گاه از تشویق فردوسی دست نکشید:

فردوسی پشت میز تحریر نشسته است و می‌نویسد که مادرش وارد می‌شود.

مادر: اَه. دوباره داری چی می‌نویسی؟

فردوسی: داستان رستم و سهراب.

مادر: اقلاً از این داستان عشقولیا بنویس که مردم می‌خونن؛ مثل «قلب شکسته»، «بدون اون هرگز» و «عشق پاک» و این‌جور چیزا.

فردوسی: ولی من داستان حماسی می‌نویسم.

مادر: حماسی به چه دردی می‌خوره؟ لااقل یه داستان عشقی وسط این پهلوون‌بازیا بنداز مردم حال کنن.

فردوسی: اتفاقاً داستان تهمتن و تهمینه و سیاوش و سودابه هم دارم؛ بخونم برات؟

مادر: نه؛ کتاب‌خوندن کار آدمای بیکاره. من کلی کار دارم؛ وقت برای این چیزا ندارم.

فردوسی: چی‌کار داری؟

مادر: سریال کره‌ای تماشا می‌کنم؛ جومونگ و سوسانو. اینا خوبه؛ از اینا بنویس.

فردوسی: اینا دیگه کی هستن؟ من اسم‌شون رو هم نشنیدم.

مادر: نه، تو خوبی با اون تهمتن و تهمینه‌ت!

هرچند فردوسی با وجود تمام تشویق‌های اطرافیان و خانواده موفق شد بعد از سی سال رنج‌کشیدن، کتاب شاهنامه را بنویسد و زبان فارسی را از قرن چهارم تابه‌حال زنده نگه دارد و مجسمه‌اش را هم وسط میدان فردوسی نصب کند، ولی طبق معمول سلطان محمود غزنوی هم مثل بقیه‌ی ناشران محترم، آن‌قدر حق‌التألیف فردوسی را پرداخت نکرد تا استاد دق کرد و در ادبیات جهان جاودانه شد.

CAPTCHA Image