جعبهی آبی
علیاصغر عزتیپاک
امین از آن جمله آدمهایی است که در زندگیاش این شانس را داشته که یک روز صبح پستچی درِ خانهشان را بزند و یک بستهی پستی را که کارتنی یکدست آبی بوده، تحویلش بدهد. ساعت حدود نُهونیم صبح روز دوشنبهی همین اردیبهشتماه گذشته بود. او تازه از خواب بیدار شده بود و داشت پیامهای گوشیاش را تندتند میخواند تا بعدش زود آماده شود و صبحانه بخورد. قرار بود ساعت 11 توی باشگاه باشد برای مسابقهی انتخابی دوِ سرعت باشگاههای استان. مدتها بود برایش نقشه کشیده بود و کموبیش هم تمرین کرده بود. البته مربیاش همیشه میگفت: «تو ذاتاً دوندهای؛ اگه بجنبی، بهراحتی تا مسابقات کشوری بالا میری!» مادرش چندباری صدایش کرد و گفت: «لِنگ ظهر شد بچه! مگه تو مسابقه نداری؟ پاشو پنجرهی اتاقت رو هم باز کن. حالم به هم خورد از بوی خواب!»
امین بلند شد، پنجره را باز کرد و فکر کرد که مگر خواب بو دارد!؟ و داد زد: «بیدارم.» مامان گفت: «چه فایده؟ از جات تکان نخوردی!» امین نیشخند زد و انگشتش را لغزاند روی صفحهی گوشی و بلند گفت: «دیشب بارون بارید مامان؟» مامان جواب داد: «تو تا سحر بیدار بودی، از من میپرسی؟» امین شانه بالا انداخت و در دلش گفت خدا کند باریده باشد، و رفت توی گوگل تا دما را ببیند. بهبه! کاملاً مناسب حال او؛ و حدس زد که در ساعت یازده شاید حدود 10-12 درجه بشود که واقعاً خوب بود. بعد هم برگشت و دید که دو سه تا از دوستانش در صفحههایشان عکسهایی از نمنم باران دیشب گذاشتهاند. پس رطوبت هم مناسب است. فکر کرد امروز روز خودم است! و همینکه خواست گوشی را بگذارد کنار، چشمش به خبری افتاد که میگفت سروکلّهی پرندهی هُما در دو سه منطقه از ایران پیدا شده. خبر برایش جالب بود. بلافاصله افتاد به جستوجو و دید بله؛ همه دارند دربارهاش حرف میزنند، و همه هم این اتفاق را به فال نیک گرفتهاند. یک کاربر به نام «بارِ گران» هم زیر عکسی که از این پرندهی اساطیری بازنشر شده نوشته بود: «من نمیدونم این پرنده حالا که بعد از اینهمه سال اومده، چرا رفته طرف کوهها! اگه واقعاً پرندهی خوشبختیه، باید بیاد توی شهر. یکی این مطلب رو بهش تذکر بده پلیز!» امین خندید و موهای خرمایی بلندش را از جلوی چشمهایش کنار زد. خانم یا آقای بارِ گران درست میگفت دیگر؛ پرندهی خوشبختی اگر واقعی باشد، میآید جایی که مردم هستند، نه که برود به کوه و بیابان. داشت وسوسه میشد که او هم مزّهای بریزد در بخش نظرات پُست که زنگِ در زده شد. صدای مامان پیچید در خانه: «امین، بپر ببین کیه مادر!» امین داد زد: «مامان، گوشی آیفون کنارته!» جواب مامان بلافاصه رسید: «دستم بنده بچه! پاشو زود.»
امین پوفی کرد و ملحفه را کنار زد و از تخت پرید پایین. دست کشید به موهایش؛ تیشرتش را روی شلوار مشکی سهخط مرتب کرد و از اتاق زد بیرون. آیفون توی هال بود و درِ کوچه پایین پلهها. مستقیم رفت طرف در. از پلهها سرازیر شد: «کیه؟ اومدم!» و زود رسید به در و زبانه را کشید. پشتِ در جوانی بلندبالا ایستاده بود کنار موتور برقی زرشکیرنگش. همینکه چشمش افتاد به امین، پرسید: «منزل سحرخیز؟» امین گفت: «بله!» مرد جوان چرخید رو به موتور و دست برد بهسمت کارتن آبی روی تَرک: «بسته دارید!» امین گفت: «ممنون!» مرد جوان کارتن را گذاشت روی پله، جلوی پای امین؛ و بعد بیمعطّلی دفترش را از پشت فرمان برداشت و باز کرد. کادر جلوی «امین سحرخیز» را نشان داد و گفت: «امضا کن!» امین امضای تاجخروسیاش را با خودکار آبی انداخت توی کادر. مرد خودکارش را گرفت و بیحرف اضافه رفت و نشست روی موتور، و در چشمبرهمزدنی گاز داد و رفت.
امین شانههایش را بالا انداخت، نگاهش را از پستچی دورشونده گرفت و دوخت به کارتن آبی که نه کوچک بود و نه بزرگ؛ اندازهاش معمولی بود و بهراحتی در آغوش او جا میشد. خم شد و دودَستی برش داشت. سبک بود. چرخاند و دوروبرش را نگاه کرد؛ نه نوشتهای رویش بود و نه تمبر و مُهری. همهجای آن آبیِ خالی بود، خالیِ خالی؛ هم چهارطرفش و هم زیرورویش. فقط در دو طرف که معلوم نبود دیوارهاش هستند یا زیر و بالایش، چند سوراخ ریز بود برای گردش هوا!
امین همانطور عقبعقب آمد داخل و چرخید رو به پلهها و در را با پشت پایش بست. پلهها را رفت بالا و در تمام مدت چشم از جعبه برنداشت. درِ هال را که باز کرد، صدای مامان آمد: «کی بود؟» امین رفت طرف آشپزخانه و گفت: «پستچی بود!» و کارتن را به مامان نشان داد. مامان دست از رندهکردن هویج کشید و از پشت میز ناهارخوری نگاه کرد به مکعب آبی: «چی هست؟ مال کیه؟» امین کارتن را گذاشت روی میز؛ کنار بساط رنده و هویج: «مامان! باز هم هویج و رنده؟ واقعاً؟» مامان گفت: «خواهرت گفته براش مربا درست کنم.» و پشت دستش را کشید به پیشانی بلندش: «نگفتی چیه؟» امین داشت دنبال درِ کارتن میگشت: «نمیدونم.» و بعد با تعجب ادامه داد: «این چرا اینجوریه؟ درش کو پس؟»
مامان بلند شد و قیچی را از جاقاشقی آورد و آرام و باحوصله شروع کرد به بریدن قسمت بالای جعبه. همینکه مامان بخش بریدهشده را برداشت، امین کلهاش را برد داخل، و بعد ترسید و سرش را کشید عقب. مامان گفت: «چی شد؟» امین اشاره کرد به کارتن: «پرندهس!» مامان خم شد بالای کارتن و چشمهای میشیاش را گشاد کرد: «وا! راست میگی.» امین گفت: «چقدر هم بزرگه!» و درست در همین لحظه پرندهی ریشو سرش را از جعبه آورد بیرون و جیغ نازک و کوتاهی کشید و قیققیق کرد. مامان داد زد: «وای... یا پیغمبر!» و شاکی شد: «امین! این رو خریدیش؟» امین گفت: «نه به خدا؛ اصلاً روحم هم خبر نداره.» و بعد یکدفعه نفسش بند آمد. دستهایش را گذاشت روی سرش و داد زد: «مامان!» چشمهای مامان دوباره گشاد شد: «زهرمار! چته؟» امین گفت: «مامان! این هُماست.» مامان گفت: «هُما دیگه چیه؟ لاشخورماشخوره؛ نمیبینی نوکش کجه؟» امین گفت: «به خدا مرغ هُماست؛ مرغ خوشبختی!»
پرنده خیره شد به چشمهای امین و گلویش تکان خورد؛ سوت زد در عمق گلو و بعد رسید به قیققیققیق! امین خم شد و پرنده را از گردن بغل کرد: «مامان! شانسمون گفته!» و بعد لحظهای ساکت شد و برگشت رو به مامان: «اما آخه کی این رو فرستاده واسه من؟ چرا خبر نداده؟» مامان گفت: «منو سیاه نکن بچه! خودت خریدی.» امین گفت: «نه به خدا.» مامان تکهی کارتن را گذاشت جلوی دست امین: «بردار اینها رو ببر بیرون که کار دارم.»
امین پرنده و کارتنش را آورد بیرون و مستقیم رفت به اتاقش. باورش نمیشد که چنین اتفاقی برایش افتاده، آنهم اینقدر ناگهانی و بیخبر. پرنده را از کارتن بیرون آورد و گذاشت گوشهی اتاق. گوشیاش را باز کرد و رفت سراغ عکسهای هُما. بله؛ خودش بود؛ خود خودش. پرنده قیققیق کرد و دور خودش چرخید؛ انگار بیقرار بود. امین شگفتزده و شاد نشست به تماشای حیوان؛ چه نوک بزرگی! چه چشمهای... صدای مامان آمد: «بچه دیرت شد؛ نمیخوای بری؟»
امین به ساعت گوشی نگاه کرد؛ ده دقیقه از ده گذشته بود: «الان میرم!» دست کشید به سر پرنده و موهای حنایی دور گردنش را لمس کرد و ریش کوتاهش را با نوک انگشتها مالید. پرنده که انگار دمبهدم هم بزرگتر میشد، قیق کشید و از جا جنبید. امین گفت: «هیچجا نمیذارم بری؛ مال خودمی.» و دوباره بغلش کرد. چشمهایش را بست و نفسهای عمیق کشید؛ پشتسر هم: «مال خود خودمی!» صدای مامان آمد: «امین دیر شد!»
امین چشمهایش را باز کرد. نگاه کرد به صفحهی گوشی. آه؛ یک ربع به یازده! عجیب بود که زمان اینقدر تند جلو رفته بود. پرنده یک بار دیگر جیغ زد و قیق کشید. بلند شد و تند لباسش را عوض کرد. گوشیاش را که برداشت، دید حیوان دارد بِرّوبِرّ نگاهش میکند. داد زد: «مامان!» صدای مامان از پشت در آمد: «بله! جا موندی؟» امین گفت: «نه؛ هنوز وقت دارم. هُما رو چهکار کنم؟ همینجا باشه؟» مامان سرک کشید داخل اتاق: «والله چی بگم؟ من از کارهای تو سر درنمیآرم!» امین نالید: «مامان!» مامان از جلوی در کشید کنار: «بیا برو بچه. اینم همینجا هست تا برگردی!»
امین در لحظهی آخر برگشت و زل زد به چشمهای گرد هُما؛ چقدر زیبا بودند؛ بهخصوص با آن حلقهی قرمز که در گِرداگردشان بود. پرنده یک گام به جلو برداشت و قیققیق کرد. امین گفت: «داره یه چیزی میگه مامان!» مامان دستش را گرفت و کشید بیرون، و در را هم پشتسرش بست: «بیا برو بچه؛ ساعت شد یازده!»
امین نگاه کرد به ساعت؛ درست یازده بود؛ زمان مسابقه. پرنده از پشتِ در جیغ زد و قیققیقش بلند شد، و همزمان صفحهی تلفنش روشن شد و اسم آقای امجمد افتاد روی صفحه. انگشت کشید روی دایرهی سبز و گوشی را نزدیک کرد به گوشش: «سلام استاد!» صدای استاد گِلهمند بود: «پس تصمیم گرفتی مسابقه ندی! خیلی حیف شد.» امین تند گفت: «نه استاد؛ نه. دارم میآم!» استاد گفت: «الان دیگه؟ مسابقه شروع شد بچه!» و تماس را قطع کرد. امین گوشی را از گوشش جدا کرد و زل زد به صفحه. مامان لحظهای پابهپا شد و بعد بهطرف هال رفت. امین بغض کرد. چرخی دور خودش زد و بعد دست گذاشت روی دستگیرهی در و با خشم فشارش داد: «تقصیر این پرندهی لعنتی شد!» صدای مامان از هال آمد: «تقصیر خودته. به اون بیچاره چه مربوط؟ اونم مثل من فقط میگفت برو! ندیدی چقدر جیغوویغ میکرد؟»
امین خیلی غمگین و بغضآلود وارد اتاق شد. در همان لحظهی ورودش فهمید اتفاقی که نباید میافتاد، افتاده. پنجره بازتر شده بود و اثری از هُما در اتاق نبود! تکههای جعبهی آبی کنار دیوار بودند و با نفَسِ بادی که از پنجره تو میزد، تکان میخوردند.
ارسال نظر در مورد این مقاله