فریاد ثانیهها را میشنوی؟
- نیمی از دنیا را به شما میدهم، من را فقط 24 ساعت زنده نگه دارید!
- شما بگویید تمام دنیا را میدهید؛ اما از دست ما کاری برنمیآید!
اینها التماسهای مردی است که لشکرکشی کرد و تمام دنیا را تصرف کرد. او به مادرش قول داده بود بعد از اینکه فاتح دنیا شد، برود و او را ببیند. میخواست تمام دنیا را به مادرش هدیه کند، اما در جوانی و اوج غرور، مسموم شد. با همهی توان بهسمت مادرش حرکت کرد و یک روز مانده تا منزل مادر، متوقف شدند؛ چون لحظههای آخر عمرش رسیده بود. دکترها حتی نتوانستند برای یک روز او را زنده نگه دارند تا خودش را به مادرش برساند.
اسکندر مقدونی بعد از التماسهای زیاد و جواب منفیشنیدن، به این پرسشها فکر کرد و در همان موقع جان داد:
- پس این دنیا چه ارزشی دارد؟! اینهمه کشورگشایی چه ارزشی داشت؟! وقتی فاتح همهی دنیایی و نمیتوانی یک روز بیشتر عمر کنی، پس دقیقاً فاتح چهچیزی شدهای؟!
ارسال نظر در مورد این مقاله