دوستی هابیتها و نارنیا
نگاهی به زندگی سی.اس لوئیس، نویسندهی کتاب «سرگذشت نارنیا»
هاجر زمانی
تصویرگر: محدثه جلالی
وقتی صحبت از نویسندهها میشود، اکثراً تصور میکنند نویسندهها آدمهای منزوی و درونگرایی هستند که سال تا سال هیچ آدمی را نمیبینند و یک جای دور از دسترس بقیه زندگی میکنند، بداخلاقاند و فقط خودشان را قبول دارند و همیشه سرشان توی کتاب و نوشتن است و کار دیگری نمیکنند! اما نویسندهها، لااقل بیشترشان، انسانهایی معمولی هستند که روابط خانوادگی و دوستانه دارند و توی فضا زندگی نمیکنند.
از همه جالبتر اینکه بعضیهایشان با هم رفاقت هم دارند و احساس رقابت یا حسادتی بینشان نیست و خب! این یک مدل دوستی سالم و پر از خیر و برکت است؛ چون میتوانند از نظرات دوستان همتراز خودشان استفاده و پیشرفت کنند. این مقدمه را داشته باشید تا دوباره سروقتش برگردیم.
تولد یک نویسنده
لوئیس در کشور ایرلند به دنیا آمد. خانوادهی ثروتمندی داشت و پدرش وکیل موفقی بود. خانهی بزرگی داشتند و کتابخانهای بزرگ که در آن همهجور کتابی پیدا میشد، اما لوئیس فقط یک کتاب محبوب داشت: «جزیرهی گنج»، اثر «رابرت لوئی استیونسون»، که هیچوقت آن را از خودش جدا نمیکرد.
در همان کودکی مادرش را براثر بیماری سرطان از دست داد و تا آخر عمر در حسرت مادر باقی ماند و همیشه به یادش بود. در سال 1908 به مدرسهای شبانهروزی در انگلیس رفت تا کمی از خانه و یاد مادر دور شود. توی آن مدرسه با محیط خشک و جدی و سختگیرانهاش، دو سال بیشتر دوام نیاورد و دوباره به وطن برگشت. تحصیل و درس، گمشدهی لوئیس نبود؛ این را وقتی فهمید که شعرگفتن را کشف کرد. یک سرگرمی دیگر هم داشت: یادگرفتن زبانهای دیگر دنیا. توی همان نوجوانی به سه زبان فرانسوی، آلمانی و ایتالیایی مسلط شد. من که میگویم همین تسلط باعث شد بهسراغ ادبیات کشورهای دیگر برود و با اسطورهها و افسانههای آنها آشنا شود که توی نوشتن در دنیای فانتزی حسابی به دردش خورد.
اما بالاخره لوئیس آرزوهای پدرش را واقعی کرد و به دانشگاه آکسفورد رفت. در 29سالگی در رشتههای ادبیات لاتین، تاریخ باستان، فلسفه و... فارغالتحصیل شد. زندگی تازه داشت روی خوش خود را به او نشان میداد که جنگ جهانی اول شروع شد؛ دنیایی پر از تاریکی و ترس و ناشناختهها. البته مواجهه با مرگ و جنگ، دو عاملی بودند که بعد از بازگشت به زندگیِ بدون جنگ، چند کتاب بنویسد و خودش را بهعنوان نویسنده به دنیا بشناساند.
او بعد از جنگ بهکمک دوستش «اون بارفیلد»، که مثل خودش در دانشگاه ادبیات میخواند، یک گروه تشکیل دادند: گروهی به نام «اینکلینگز» که روحشان هم خبر نداشت قرار است این گروه چه تغییرات شگرفی در زندگیشان ایجاد کند! آنها قرار بود در این گروه داستانهای نیمهتمامشان را برای هم بخوانند و به هم کمک کنند.
نقطهی عطف زندگی لوئیس
لوئیس هم به کار تدریس در دانشگاه ادامه میداد و هم کتاب مینوشت، اما برایش چندان راضیکننده نبود. نقطهی عطف و تغییردهندهی زندگی لوئیس، آشنایی او با آقای «تالکین» ازطریق همان گروهِ دانشگاه بود؛ غول بزرگ ادبیات و خالق دنیای «هابیتها» که الان کمتر کسی است که او را نشناسد. البته آن موقع هنوز به این شهرت نرسیده بود و اولین بار نسخهی ناتمام «ارباب حلقهها» را در همان گروه دانشگاه خواند.
یکی از مهمترین دلایل داشتن دوست خوب در زندگی این است که دوستان میتوانند روی هم اثر بگذارند. حالا تصور کنید دوست صمیمی شما تالکین باشد، خالق ارباب حلقهها، و دوست دیگری که همیشه از شما پشتیبانی میکند و به شما ایده میدهد، مثل بارفیلد.
لوئیس تا به اینجا زندگی سخت و پرماجرایی داشت. در جنگ سخت مجروح شده بود و زشتیهای زیادی از این دنیا دیده بود؛ برای همین علاقهای به مذهب نداشت و دنبال به چالشکشیدن آن بود. او و تالکین با هم زیاد بحث میکردند و در یکی از همین بحثها، صحبتهای آقای تالکین آنقدر رویش اثر گذاشت که مسیحی شد. حتی آنقدر جلو رفت که برنامههایی درمورد مسیحیت مینوشت و در رادیو پخش میکرد. حتی ردپایی از مذهب در کتاب «سرگذشت نارنیا» میبینیم، بااینکه یک اثر فانتزی است.
آن روزها تالکین مشغول نوشتن دنیای هابیتها بود و لوئیس هم از این دنیای تازه بهشدت خوشش آمد؛ برای همین تصمیم گرفت او هم پا به دنیای فانتزی بگذارد و اثری خلق کند. لوئیس تحتتأثیر آن، یک رمان علمیتخیلی به نام «سیارهی خاموش» نوشت و همین شد سرآغاز شهرت و معروفیتی که اصلاً انتظارش را نداشت!
در کمال ناباوری، عمدهی شهرت لوئیس بهخاطر خلق هفت مجموعهی نوجوان به اسم «سرگذشت نارنیا» است که نوشتنش شش سال طول کشید. جالب است بدانید که مجموعهکتابهای نارنیا بیش از صد میلیون نسخه در سرتاسر دنیا فروش رفته و چندین فیلم سینمایی از روی آن ساخته شده است.
چهار بچه به نامهای سوزان، پیتر، ادموند و لوسی بهخاطر بمباران هوایی در لندن، به خانهی روستاییِ یک پروفسور پیر فرستاده میشوند. حوصلهی بچهها توی آن خانه سرمیرود و دنبال یک سرگرمی هستند که لوسی، کوچکترین عضو خانواده، چشمش به یک اتاق خالی با یک کمد بزرگ میافتد. آنها ازطریق همان کمد پا به دنیای ناشناختهای میگذارند و باید به اصلان، شیر سخنگو کمک کنند تا سرزمین نارنیا را از دست جادوگر بدجنس نجات بدهد.
لوسی شخصیت محوری و بامزهی داستان است که درواقع از شخصیت «لوسی بارفیلد»، دخترِ دوستش، آن را الهام گرفته و آن را نوشته است. لوئیس خودش بچه نداشت، اما عاشق دو فرزند بارفیلد بود و پدرخواندهی آنها شده بود.
دنیا بدون «سرزمین نارنیا»، جایی که برای فرارکردن از زشتیهای جنگ خلق شد، اصلاً جای قشنگی نیست. با تشکر از آقای لوئیس و دوستانش.
ارسال نظر در مورد این مقاله