10.22081/hk.2024.76544

فوتبال ناصری

موضوعات

فوتبال ناصری

علیرضا لبش

تصویرگر: سمیرا حسینی

 

ناصرالدین‌شاه و امیرکبیر از همان دوران طفولیت با هم رفیق بودند و مثل دو تا دوست به مدرسه می‌رفتند.[1] به یک صحنه از دوستی این دو نفر در دوران کودکی توجه کنید.

 

ناصرالدین‌شاه کودکی چاق و خپل سرِ کلاس روی تخت بزرگی نشسته و معلم کنار او ایستاده است.

معلم: قربانت شوم، قبله‌ی عالم! اگر مقدور است، برای خواندن انشای خود قدوم مبارک را بر آستانه‌ی کلاس بگذارید.

ناصرالدین‌شاه: قدوم قبله‌ی عالمیان به ما اجازه نمی‌دهد که تن مبارک‌مان را به آن‌جا بیاوریم.

معلم: قربانت شوم، پس جان‌نثار چه ترفندی برای این کار بیابد؟

ناصرالدین‌شاه: یکی از جان‌نثاران که پسر آشپز دربار است، پشت در نشسته و مخفیانه به کلاس درس گوش می‌دهد. او دوست ماست و می‌دانم که برای خوش‌آمد ما انشای قرص‌وقائمی را قلمی کرده؛ از او بخواهید بیاید و انشایش را قرائت کند.

 

معلم با تعجب به‌طرف درِ کلاس می‌رود. در را باز می‌کند و یک بچه‌ی لاغر را جلوی در پیدا می‌کند که چهارزانو نشسته و توی دفترش می‌نویسد.

معلم: ای طفل سرکش، تو که هستی؟

امیرکبیر: من امیرم؛ بعداً که بزرگ شوم امیرکبیر می‌شوم.

معلم: خب؛ چرت‌وپرت‌گویی بس است. بیا و انشایت را برای قبله‌ی عالم بخوان.

 

امیرکبیر با خجالت وارد کلاس می‌شود و انشایش را می‌خواند.

امیرکبیر: بر همگان واضح و مبرهن است که این‌جانب، امیر، رفیق تورگی ناصر هستم. و آدم وقتی می‌گوید که با یکی رفیق است، باید برای او شاه‌رگش را بگذارد و من هم حاضرم رگم را برای رفاقت با ناصر بدهم. حتی من یک بار با ناصر به حمام رفتم و ناصر در حمام فین کرد، اما من به کسی نگفتم. چون دوست باید رازدار دوستش باشد. ناصر قول داده که هروقت شاه شد، مرا هم به‌عنوان وزیرش استخدام کند و من هم شغل دولتی به دست بیاورم. پدرم می‌گوید: «نوکر دولت شدن، بهترین شغل دنیاست و تو اگر بتوانی نوکر دولت شوی، می‌توانی در آینده ازدواج خوبی هم بکنی.» و چه بسا بتوانم با خواهر ناصر که خیلی دوستش دارم ازدواج کنم.

ناصرالدین‌شاه: پدرسوخته! دیگر داری از دوستی ما سوءاستفاده می‌کنی. آقای معلم دَه چوب کف پایش بزنید تا دیگر از این حرف‌های مفت نزند.

 

معلم امیرکبیر را می‌خواباند و دَه چوب به کف پایش می‌زند.

 

دوستی ناصرالدین‌شاه و امیرکبیر به حدی بود که آن‌ها دو روح در دو بدن یا شاید دو بدن در یک روح بودند و هیچ‌وقت از هم جدا نمی‌شدند و همیشه توی کوچه با هم فوتبال بازی می‌کردند. البته از آن‌جایی که آن‌وقت‌ها فوتبال هنوز اختراع نشده بود و پله، مارادونا، مسی و رونالدو هم به وجود نیامده بودند، اسم بازی‌شان را گذاشته بودند بازی توپ با پا.

 

امیرکبیر توی دروازه ایستاده است و ناصرالدین توپ را به‌سمت دروازه شوت می‌کند. همه‌ی توپ‌ها از کنار یا از بالای دروازه به بیرون می‌روند، ولی امیرکبیر هر دفعه دستش را به پیشانی‌اش می‌زند و می‌گوید: «قبله‌ی عالم! این بار هم گل زدید.»

 

ناصرالدین‌شاه هم هر دفعه به سبک رونالدو شادی گل می‌کند.

 

نوبت امیرکبیر می‌شود که برود توپ را شوت کند. امیرکبیر مدام توپ را به وسط دروازه شوت می‌کند و ناصرالدین‌شاه نمی‌تواند توپ را بگیرد و بعدش هم امیرکبیر از شدت غصه خودش را می‌زند. ناصرالدین‌شاه می‌گوید: «عجب بازی خوبی است. من همیشه توی این بازی برنده می‌شوم. یادم باشد دفعه‌ی بعد که به ممالک بریتانیا رفتم، این بازی را به آن ملکه‌ی بی‌خاصیت‌شان یاد بدهم.»

تیتر:

ناصرالدین‌شاه و امیرکبیر حتی برای شکار و ماجراجویی هم با هم به «دوشان‌تپه» می‌رفتند و آن‌جا خرگوش شکار می‌کردند.

فریم 1

ناصرالدین‌شاه و امیرکبیر درحال بالا رفتن از یک تپه هستند. ناصرالدین‌شاه خسته می‌شود و می‌نشیند.

امیرکبیر به او می‌گوید: «قربانت شوم، تا بالای تپه چند قدم بیشتر نمانده. طاقت بیاورید، الان می‌رسیم.»

ناصر: «ما با این هیکل همایونی دیگر نمی‌توانیم دنبال تو بیاییم؛ بیا ما را کول کن.»

امیر: «آخر ما خیلی نرم‌ونازک هستیم، قبله‌ی عالم!»

ناصر: «عوضش چست‌وچابک هم هستی. مگر ما با هم دوست نیستیم؟»

امیر: «دوست هستیم، ولی چیزی از ما باقی نمی‌ماند زیر همایونی شما.»

ناصر: «استخدام و این‌ها توی دولت یادت رفت؟ ازدواج با خواهرمان چطور؟»

فریم 2

امیر ناصر را به دوش می‌گیرد و تا بالای تپه می‌برد.

ناصر گردن امیر را گرفته است.

امیر: «قبله‌ی عالم! گردن ما رو ول کنید؛ دارم خفه می‌شوم.»

ناصر: «دوست آن باشد که گیرد دست دوست.»

امیر: «ولی شما گردن ما را گرفته‌اید. جای دیگر را بگیرد دشمن است.»

ناصر: «دست و گردن چه فرقی دارد در راه دوست؟»

فریم 3

بالای تپه یک خرگوش می‌بینند. هر دو با تیرکمان شلیک می‌کنند. تیر امیرکبیر به خرگوش می‌خورد و خرگوش بر زمین می‌افتد.

ناصر: «اینکه نشد رفاقت و دوستی! ما اول باید آن خرگوش را می‌زدیم.»

امیر ناراحت به ناصر نگاه می‌کند: «حالا من چه‌کار کنم قبله‌ی عالم؟»

امیر: «برو تیرت را از بدن آن حیوان دربیاور و حیوان را جلوتر بیاور تا ما شکارش کنیم.»

فریم 4

امیر تیر را از بدن حیوان درمی‌آورد و حیوان را به دست می‌گیرد تا ناصر به آن بزند، اما ناصر موفق نمی‌شود. بعد از چند پرتاب، امیر حیوان را به‌طرف تیر ناصر پرتاب می‌کند تا تیر ناصر در بدن حیوان بنشیند و خوش‌حال شود.

تیتر:

امیرکبیر و ناصرالدین‌شاه حتی در کلاس‌های هنری هم دوستی و رفاقتشان در کنار رقابتشان حفظ می‌شد.

فریم 1

ناصرالدین‌شاه و امیرکبیر سرِ کلاس نقاشی کمال‌الملک دارند نقاشی می‌کشند.

ناصرالدین‌شاه یک نقاشی درهم‌برهم کشیده و امیرکبیر یک نقاشی زیبا از صورت استاد.

فریم 2

ناصر: «بیا نقاشی‌های‌مان را با هم عوض کنیم.»

امیر: «چرا؟ نقاشی شما که همایونی‌تر است.»

ناصر: «خودمان می‌دانیم، اما می‌خواهیم رعیت هم از قلم همایونی ما برخوردار شود.»

فریم 3

نقاشی‌هایشان را با هم عوض می‌کنند.

فریم 4

کمال‌الملک بالای سرشان می‌آید. نقاشی ناصرالدین‌شاه را تحسین می‌کند. به نقاشی امیرکبیر که می‌رسد با تعجب به آن نگاه می‌کند.

بعد به او می‌گوید: «خیلی عجیب است؛ شاید قرن‌ها بعد نقاشی تو را درک کنند. فعلاً این نقاشی‌ات را به فرانسوی‌ها نشان نده که از روی دستت تقلید نکنند.»

تیتر پایانی:

و بدین‌گونه بود که یکی از تاریخی‌ترین دوستی‌ها در دوره‌ی قاجار رقم خورد و آخرش هم امیرکبیر شاه‌رگش را در حمام به‌خاطر دوستی داد.

 

[1]  طنز است دیگر، وگرنه ما و شما می‌دانیم که امیرکبیر خیلی سنش بیشتر از ناصرالدین‌شاه بود و تقریباً هم‌سن پدرِ شاه بود.

CAPTCHA Image