10.22081/hk.2024.76495

انسانم آرزوست

موضوعات

انسانم آرزوست

فاطمه ظهیری

تصویرگر: سمیرا حسینی

احساس می‌کنم یک سوراخ تهِ معده‌ام است. البته نه به بزرگی حلقه‌ی بسکتبال و نه به کوچکی دایره‌های شابلون امیرسالار که افتاده است گوشه‌ی اتاق. شاید اندازه‌ی حلقه‌ی ازدواج خاله‌فریبا که همین چند دقیقه‌ی پیش استوری‌اش کرده و بالاخره فالوورهایش را از انتظار چندروزه بیرون آورده است؛ حالا همه فهمیده‌اند که عمودانیال دارد پدر می‌شود. به عمودانیال فکر می‌کنم که الان معلوم نیست دقیقاً روی کدام نقطه از نقشه توی کوه یا کمر، دشت، علف‌زار، به‌قول خودش منطقه‌ی حفاظت‌شده، دنبال گرفتن سلفی‌های عجیب‌وغریب با گونه‌های در معرض انقراض است؛ با کپشن «حیات وحش را دریابیم!» الان حتماً دنبال بالاآمدن یک ذره آنتن است و بعد شاکی می‌شود از اینکه آخرین نفر است که فهمیده دارد بابا می‌شود. حالا خاله‌فریبا با هم‌فکری فالوورهایش اسم بچه را هم انتخاب کرده است.

سرم را از پشت پنجره‌ی اتاقم بیرون می‌آورم؛ عجیب است! امروز ندیدم که آقای سلیمی با یک سنگک بزرگ، عصازنان از تهِ کوچه بیاید و موقع بازکردن درِ خانه‌اش برگردد و با لبخندی همیشگی به من نان تازه تعارف کند. امیرسالار جلوی آینه مشغول تمرین دابسمش جدیدی است که می‌خواهد با چند تا از هم‌کلاسی‌هایش برای روز پدر اجرا کنند.

آن‌قدر توی خانه بوی غذا پیچیده که حالم دارد به هم می‌خورد. باید زودتر چیزی بخورم؛ نمی‌شود که با معده‌ی پُر بروم سر تمرین، آن‌هم روز اول بعد از انتخاب‌شدن برای تیم استانی. غذاهای جورواجور مامان روی میز قطار شده‌اند. نگاهشان که می‌کنم توی دلم چیزی شبیه یک کرم وول می‌خورد؛ دلم می‌خواهد ناخنکی به هرکدام‌شان بزنم که مامان مچم را می‌گیرد: «نمی‌بینی پدرم از صبح دراومده؟ دست نزنی‌ها! باید دونه‌به‌دونه عکس‌هاشون رو بگیرم؛ برو سر یخچال فعلاً یه چیزی بخور تا تهِ دلت رو بگیره.» رولت گوشت آب‌دار با سس کچاپ اولین سوژه‌ی عکاسی مامان است. آب دهانم را قورت می‌دهم: «مامان از این که عکسش رو گرفتی، بخورم دیگه؟» مامان چنان از جایش می‌پرد که فکر می‌کنم زیر پاهایش یک فنر کار گذاشته‌اند: «چی؟! بخوری؟! اصلاً! حالاحالاها باید صبر کنی؛ می‌خوام میز رو هم دیزاین کنم و بعدش یه عکس کلی بگیرم.» از کنار مرغ شکم‌پر با رب انار و آلوبخارا، ماهی آب‌پزشده‌ی رژیمی، سالاد سزار با تکه‌های چیکن و... رد می‌شوم. یک تکه نان لواش مانده را می‌زنم توی ماست و تحویل معده‌ام می‌دهم: «مامان ساعت دو و نیمه‌ها! مُردم از گرسنگی؛ مثلاً امروز تمرین دارم‌ها.» مامان اصلاً نمی‌شنود. خوب می‌دانم که حالاحالا‌ها از ناهار خبری نیست؛ پیاله‌ی ماست را سر می‌کشم.

خاله‌فریبا را لایک می‌کنم و من هم مثل یکی از فن‌هایش به اسم فریمهر برای دختر و فربد برای پسر رأی می‌دهم. عموروحی توی استوری جدیدش چنان با ولع ته‌دیگ‌های خورشتی را گاز می‌زند که آب دهان من سرازیر می‌شود. یک‌دفعه چشمم می‌افتد به یک کلیپ از علیصا و مامانو: «دست بالای دست بسیار است.» بامزه است. بابا همان‌طور که روی تخت دراز کشیده و چق‌چق تخمه می‌شکند، هندزفری‌اش را از گوشش درمی‌آورد: «‌ای خدا! پیرمرد بیچاره؛ یعنی کسی نبوده به دادش برسه؟! به کجا چنین شتابان؟! خدا عاقبتمون رو به‌خیر کنه.» مامان که با وسواس خاصی دارد دور بشقاب‌ها را با دستمال پاک می‌کند، ایشِ بلندی می‌کشد: «باز چه خبری خوندی؟» بابا که حرف مامان را نمی‌شنود، می‌گوید: «ناهار چی شد؟!» کلیپ را می‌گذارم کامل دانلود شود؛ یک پسر جوان که اسمش علیصا است، دارد با مادربزرگش حرف می‌زند. حالا فهمیدم که علیصا همین علی و مامانو، مادربزرگش است؛ اسم جالبی انتخاب کرده است. توی یکی از پست‌هایش می‌خوانم: «مثل آن چای که می‌چسبد به سرما بیشتر، با همه گرمیم با دل‌های تنها بیشتر.»

دوباره می‌روم جلوی پنجره به خانه‌ی آقای سلیمی نگاه می‌کنم. انگار عادت هرروزه‌ام شده؛ منتظرم با یک آب‌پاش بزرگ رنگ‌ورورفته ببینمش که مشغول آب‌دادن به گلدان‌های شمعدانی جورواجورش است؛ خبری نیست، فقط چند تایی ملحفه‌ی سفید روی بند پهن شده است. لباس‌هایم را می‌پوشم و موهایم را با کش صورتی مخمل جمع می‌کنم زیر روسری‌ام. دایی‌فرهاد هم پست‌های جدید خاله‌فریبا را لایک کرده است؛ با کلی استیکر بوس و خنده. اصلاً قیافه‌ی واقعی دایی را یادم نمی‌آید؛ از وقتی که زنش با همه‌ی فامیل قطع‌رابطه کرد و اعلام کرد دوری و دوستی! ‌ای‌وای! مامان‌بزرگ اکرم هم صاحب پیج شده؛ او هم از قافله عقب نمانده و خودش را به قطار تکنولوژی رسانده است. آخرین باری که به خانه‌ی‌شان رفتیم را خوب یادم است، وقتی که بابا و عمومرتضی دوباره سر تقسیم ارث‌ومیراث دعوایشان شد! مامان‌بزرگ عکس‌های بچگی من و امیرسالار را توی پیجش گذاشته؛ چند تا بوس برایش می‌فرستم. چند تا از کلیپ‌های علیصا و مامانو را برایش می‌فرستم با یک‌عالمه استکیر قلب رنگی‌رنگی. عکس‌های بچگی سهراب و مهراب، پسرهای عمومرتضی، هم هست و عکس‌های مبل‌های جدیدی که خریده و پرده‌هایی که عوض کرده است. مسترتِستر هم به یک رستوران سنتی در قلب تهران رفته است و با خانم میسیز مشغول خوردن آب‌گوشت دوغ‌دار است؛ یاد آب‌گوشت‌های ظهر جمعه‌ی خانه‌ی مادربزرگ می‌افتم.

دوباره به حیاط خانه‌ی آقای سلیمی نگاه می‌کنم؛ آب‌پاش هم سر جایش نیست. باید زودتر بروم تا به تمرین برسم. عمومرتضی توی وضعیتش گذاشته: «از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست.» خوشم می‌آید و چند تا استیکر گل برایش می‌فرستم و از شعر اسکرین‌شات می‌گیرم تا در اولین فرصت بروم بقیه‌اش را پیدا کنم. سوگل یک وضعیت جدید گذاشته است، عکس یک ظرف سیب‌زمینی با کپشن «دوپیازه، دست‌پخت پدر تازه‌کارم!» برایش می‌نویسم: «چند تا لقمه هم برای من بیار تا بعد از تمرین بزنم به بدن.» سوگل درحال ایزتایپینگ است؛ پی‌ام‌هایش را تندتند می‌خوانم: «رولت گوشت خوشمزه بود، آوا خانم؟!» پوزخندی می‌زنم. یاد اولین باری می‌افتم که با سوگل آشنا شدم؛ فقط یک لایک پایین پست تمرین والیبالش گذاشتم که دوستی‌مان شکل گرفت. وقتی سوگل را از بین یک‌عالمه آدم پیدا کردم، شاید فکرش را نمی‌کردم که بشویم یک روح در دو بدن. هنوز گرسنه هستم و دلم چند تا لقمه‌ی دوپیازه با سنگک کنجدی می‌خواهد.

هنوز پشت پنجره ایستاده‌ام و منتظرم که آقای سلیمی حداقل پنجره‌ی یکی از اتاق‌هایش را باز کند، یا عصازنان بیاید روی بالکن و ملحفه‌ها را از روی بند رخت جمع بکند. دلم یک‌جوری می‌شود. حسی مثل نگرانی شب‌های امتحان آرام‌آرام می‌خزد زیر پوستم. پست‌های علیصا را نگاه می‌کنم؛ خنده‌ام می‌گیرد از کارهای بامزه‌ی مامانو، مخصوصاً توی کلیپی که علیصا ماسک سیاه‌رنگی را روی صورتش گذاشته و مامانو پشت‌سرهم می‌گوید: «آدم خوب نیست با پوستش ور بره.» همین‌طور که پشت پنجره ایستاده‌ام، بقیه‌ی پست‌ها را نگاه می‌کنم. خوشم می‌آید از محبتی که بین علیصا و مامانو جریان دارد. بابا یک وضعیت جدید گذاشته است: «آن‌که را خوبی کنی هاری نگیرد، آرزوست.» خوشم نمی‌آید، حتی لایکش هم نمی‌کنم. توی گوگل که می‌زنم، می‌فهمم تک‌بیت وضعیت عمومرتضی از مولاناست؛ شعر را می‌خوانم: «دی شیخ با چراغ همی‌گشت گِرد شهر، از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست.»

رفتنم را نه مامان متوجه می‌شود که هنوز توی آشپزخانه مشغول گرفتن عکس است، نه بابا که چنان توی مبل فرورفته که انگار قسمتی از مبل شده و نه امیرسالار که درگیر بازی جدیدی است که دانلود کرده. باز هم شعر را زیر لب زمزمه می‌کنم: «از دیو و دَد ملولم و انسانم آرزوست.» باید قبل از رفتن به باشگاه بروم درِ خانه‌ی آقای سلیمی...

CAPTCHA Image