10.22081/hk.2024.76494

ناطور دوستی

موضوعات

ناطور دوستی

سمیه سیدیان

تصویرگر: محدثه جلالی


۱. کتاب‌خانه

او نمی‌داند اولین بار کِی و کجا نام «ناطور دشت» را شنیده است؛ شاید از معلم ادبیات، وقتی انشای قابل‌قبولی ننوشته بود.

در یک روز کاملاً عجیب در عین بی‌حوصلگی خودش را مقابل درِ کتاب‌خانه‌ی مدرسه می‌بیند. فرصت خوبی است تا آن کتاب را پیدا کند و ورق بزند. چرا؟ چون معلم ادبیات میان حرف‌هایش تیکه‌ای به او انداخت:

  • مثل «هولدن» از دنیا شاکی نباش!

وقتی آقای کتاب‌دار می‌پرسد:

  • دنبال دوست تازه می‌گردی؟

تازه یادش می‌افتد که هیچ دوستی ندارد. جواب می‌دهد:

  • نه! فقط کنجکاوم ببینم این کتاب درباره‌ی چی هست!

کتاب‌دار کتاب را توی هوا می‌چرخاند و با حالتی نمایشی می‌گوید:

  • فرض کن که شخصیت معروفی مثل «هولدن کالفیلد» هستی، اما بدون دوست!

کتاب را از دست کتاب‌دار می‌قاپد.

 

۲. اخراجی

راه می‌رود و کتاب را ورق می‌زند. تازه هولدن از مدرسه اخراج شده و کسی را ندارد تا با او حرف بزند! مثل خودش! اصلاً او اخراج هم نشده باشد، اما مثل هولدن دوستی ندارد! هولدن ناگهان از کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر بزرگ نیویورک سردرمی‌آورد و یک‌دفعه خودش را تک‌وتنها می‌بیند!

در میان طبقات کتاب‌خانه دارد داستان زندگی هولدن را می‌خواند! یعنی هولدن واقعی بود؟ هرچه از هولدن می‌‌خواند، می‌بیند چقدر شبیه اوست! تازه یادش می‌افتد که خیلی از آدم‌ها، اصلاً شاید همه‌ی آدم‌های اطرافش، از هم‌کلاسی‌ها گرفته تا کسانی که اسم خودشان را گذاشته‌اند رفیق، معلم‌ها و حتی بقیه‌ی ساکنان فضول محله‌ی‌شان، همه به‌دردنخور و قلابی هستند! چرا؟ چون هروقت دلش تنگ می‌شود و دلش می‌خواهد زیر آسمان با یک نفر حرف بزند، هیچ‌وقت آن یک نفر را پیدا نمی‌کند! دوست‌هایش که اسم دوست روی آن‌ها گذاشته، درگیر کارهای خودشان هستند و برنامه‌های خودشان را دارند؛ کسی حوصله ندارد به حرف‌های ناراحت‌کننده‌ی او گوش دهد. وقتی دست آدم‌های خودخواه رو می‌شود، دل او هم غم‌باد می‌گیرد؛ آدم‌هایی که فقط به خودشان اهمیت می‌دهند. می‌فهمد هولدن درست حدس زده است؛ آن‌هایی که فقط به خودشان اهمیت می‌دهند، هیچ‌وقت نمی‌توانند واقعاً دوست کسی باشند.

 

۳. باور

باز هم کتاب را ورق می‌زند. متوجه می‌شود خیلی‌ها باید توی دل‌شان یا شاید هم سر زبان‌شان، با هولدن هم‌عقیده باشند. چه عقیده‌ای؟ اینکه دنیا و آدم‌هایش به پول و ثروت و دارایی‌ها خیلی زیاد اهمیت می‌دهند. خوب باز هم به نظرش بیشتر این آدم‌ها، همان‌هایی هستند که سطحی‌نگرند و دوست دارند ادای دوستی دربیاورند. قبول دارد. می‌فهمد کتاب‌دار زیرچشمی نگاهش می‌کند؛ شاید هم توی فکرش این‌ها باشد: «نگو که تو هم مثل هولدن، نوجوانی هستی که بزرگ‌تر از سنت فکر می‌کنی! می‌دانم که چیزهای غریبی توی کله‌ات وول می‌خورند. خود هولدن که اسم این افکار را گذاشته: افکار رشدیافته!»

به کتاب‌دار پشت می‌کند و باز هم «ناطور دشت» را ورق می‌زند. پدر و مادرش معتقدند که او هنوز مثل بچه‌ها رفتار می‌کند، طوری که نمی‌تواند اتفاقات اطرافش را درک کند. خط دیگری از کتاب را می‌خواند. هولدن می‌گوید: «باید یک نفر باشد تا حرف‌هایم را به او بزنم.» بله؛ خودش هم می‌داند آن یک نفر اسمش دوست است. اما کو‌ دوست؟ آیا واقعاً می‌شود دنبال دوست بود؟ هولدن سعی می‌کند، ساده حرف بزند تا بقیه او را بفهمند. او هم با هولدن موافق است؛ دوست دارد اگر کسی به او نزدیک می‌شود تا حرف بزند، حرف‌هایش صادقانه باشد.


۴. مثل همه نباش!

هولدن هم مثل او از دو چیز متنفر است؛ از دو چیزی که از بزرگ‌ترها شنیده‌: «اول، طبق اصول رفتار کن و دوم، مثل بقیه باش!» می‌داند این‌ها برای بزرگ‌ترها مهم است، به‌خصوص برای پدرها و مادرها، ازجمله پدر و مادر خودش. مردم دوست دارند که هم‌رنگ جماعت باشند و اینکه دیگران، آن‌ها را تأیید کنند برای‌شان خیلی مهم است؛ اما به نظر او افکار و کارها و زندگی‌های این مدل آدم‌ها شبیه هم است. به قول هولدن، این آدم‌ها قلابی هستند؛ مثل آدم‌هایی که خودشان را دوست او معرفی می‌کنند. واقعیت این است که دوست‌ها برای هم نمایش بازی نمی‌کنند؛ راحت حرف‌شان را می‌زنند.

 

۵. دیدار

هولدن را هیچ‌وقت ندیده و نمی‌بیند. او شخصیت یک کتاب است، اما مثل یک آدم زنده فکر می‌کند و از تنهایی ناراحت است و به‌عنوان دوست بهتر از او نظراتش را بیان می‌کند؛ بدون ‌تعارف و من‌من‌کردن، همان‌قدر صادقانه. اگر از چیزی شاکی باشد، به زبان می‌آورد. دنبال دوستی می‌گردد که در هیچ‌کجا پیدایش نمی‌کند. هولدن هم مثل خودش از دست پدر و مادرش که مهربان نیستند، غر می‌زند. از مدرسه‌ی خصوصی لعنتی‌اش متنفر است؛ چون معلم‌هایی دارد که اصلاً او و دنیای او را درک نمی‌کنند. تازه به یک کشف تازه‌ی دیگر درباره‌ی هولدن رسیده‌ است؛ هولدن دوست دارد جای بزرگی داشته باشد و مراقب بچه‌های کوچک‌تر باشد. او هم دوستی ندارد، اما دلش می‌خواهد دوست دیگران باشد.

  • کاش هولدن کنارم بود و می‌‌توانستم به او بگویم که می‌توانیم با هم دوست باشیم، هرچقدر دل‌مان بخواهد غر بزنیم، رازهای‌مان را به هم بگوییم و به هرچیز بی‌اهمیت و با‌اهمیتی بخندیم.
CAPTCHA Image