من و پسرهای مدل 2005 و 2010
#حامد_جلالی
تصویرگر: #سام_سلماسی
پسر مدل 2010 کنارم نشست و تبلتش را نشانم داد. صفحه #هوش_مصنوعی باز بود. گفت: «بخونشون لطفاً!» خواندم:
- در مورد پسر مدل 2010 چی میدونی؟
- پسر مدل 2010 چهارده ساله هست. او به تازگی نقاشیای کشیده است که در یک حراجی در دوبی به قیمت یک میلیون دلار فروخته شده است. او را به عنوان یکی از استعدادهای درخشان نقاشی دنیا میشناسند. او اخیراً از آکادمی طراحان امریکا که زیر نظر دانشگاه کلمبیا است، جایزهی سرشناسترین نقاش دنیا را دریافت کرده است. او پسر پدری ایرانی و مادری استرالیایی است. او در سال چندین میلیارد دلار برای کشورش ارز وارد میکند.
- پسر مدل 2010 ساکن کجاست؟
- او خانهای در شمال ایران در شهری به نام لاهیجان دارد. او نقاشیهایش را در این خانه میکشد. سیاهقلمهای او شهرتی جهانی دارد و به تازگی سازمان ملل متحد از او خواسته است که نقاشی سران کشورها را برای تالار موزه این سازمان بکشد و پیشنهادی که به او داده است، برابر با بودجهی یک سال کشور ایران است...
بقیه را نخواندم و گفتم: «این دروغها رو واقعاً هوش مصنوعی گفته؟!» خندید و گفت: «بله، میبینی من چه آدم بزرگی هستم.» گفتم: «تو که بزرگ هستی، اما هوش مصنوعی هم مگه دروغ میگه؟!» گفت: «دروغ؟ نه بابا! اینها واقعیته، نگاه کن پایینش منبع آورده.» برای هر کدام از گفتههایش منبعی معرفی کرده بود! روی یکی از منابع زدم که صفحهای باز نشد. پسر مدل 2010 گفت: «ای بابا! نرو دیگه توی منابع!» گفتم: «اینها که الکی هستن!» خندید و گفت: «آره خب. نکنه منتظر بودی واقعاً این منابع باز بشن؟» گفتم: «چطوری اینها رو از هوش مصنوعی گرفتی؟!» گفت: «اول ازش سؤال کردم که من کی هستم؟ بیشعور من رو نمیشناخت! منم خودم رو این طوری معرفی کردم، و این کارها رو کردم و بهش گفتم که توی این سایتها از من نوشته شده. باز هم قبول نمیکرد. اون قدر بهش گفتم و براش تایپ کردم که کمکم قبول کرد و حالا ازش سؤال کنی دربارهی من، اینها رو مینویسه. فکر کنم کس دیگهای هم ازش در مورد من سؤال کنه، همینها رو بنویسه.» خندهام گرفت و فکر کردم این چه هوش مصنوعیای هست که میشود سرش کلاه گذاشت؟! پسر مدل 2005 که سرش به گوشی خودش بود، اما معلوم بود به حرفهای ما گوش میکند، گفت: «همین امثال تو هستن که دنیا این شکلی شده دیگه!» پسر مدل 2010 گفت: «ببینش بابا! شوخی سرش نمیشه!» پسر مدل 2005 گفت: «همین طوری شوخیشوخی، هر کانال ماهواره میزنی یکی نشسته و داره دروغ میگه. یا همین تبلیغها رو ببین بابا! تقریباً نود درصدش دروغه!» گفتم: «خب تبلیغ که اسمش روشه، یعنی #مبالغه میکنه. یعنی چیزی رو بیشتر از اونی که هست نشون میده.» پسر مدل 2005 گفت: «اخبار هم مبالغه است؟ اینها هر چی رو که دلشون بخواد بزرگ میکنن و یه وقتایی یه خبر خیلی مهمتر رو اصلاً روش مانور نمیدن؛ انگار اصلاً وجود نداره.» خوشم آمد از تحلیلش و به پسر مدل 2010 نگاه کردم و گفتم: «حالا این بازیها ایرادی نداره، اما هوش مصنوعی این همه اطلاعات خوب داره که به درد تو میخوره.» گفت: «آره خب! اونها رو هم سرچ میکنم، مثلاً دیروز در مورد سبکهای نقاشی ازش سؤال کردم و منابع خیلی خوبی نشون داد. دارم منابعی که گفته رو میخونم.» با بدجنسی گفتم: «جنابِ استعدادِ درخشانِ نقاشیِ دنیا! شما که اندازهی بودجه یک کشور درآمد دارین که نباید دیگه در مورد سبکهای نقاشی مطالعه کنین!» پسر مدل 2005 خندید که پسر مدل 2010 داد زد: «تو چرا میخندی؟ به بابا بگم که برای خودت چی زده بودی؟ بابا! هوش مصنوعی همسر آیندهش که یه موزیسین معروف هست رو هم گفته بهش، یعنی خودش به دروغ به هوش مصنوعی این طوری گفته!» پسر مدل 2005 خنده روی لبش ماسید و زیر لب گفت: «آدمفروش!» خندهام گرفت. زمان ما تلفن از این قدیمیها بود و باید با زحمت شماره میگرفتیم، آن هم اگر خطرویخط نمیشد و مشکلی نبود. تلویزیون هم دو کانال بیشتر نداشت. موبایل و کامپیوتر و اینها هم اصلاً وجود نداشت. حالا اینها کارشان به جایی کشیده که هوش مصنوعی را به بازی گرفتهاند.
حرف را عوض کردم و گفتم: «از هوش مصنوعی بپرسین ببینیم امروز ظهر ناهار قراره چی بخوریم؟» مادر پسرها از توی آشپزخانه گفت: «به مادر استرالیایی پسر دومت بگو برات غذا درست کنه و به همسر موزیسین پسر اولت!» بلند شدم و طرف آشپزخانه رفتم و گفتم: «سرورم! از شما میپرسم که تاج سر همهی مائید.» مادر پسرها کلافه گوشیاش را نشان داد و گفت: «از صبح توی اینستاگرام دارم دنبال دستور پخت یه غذا میگردم که هفته پیش خونه خواهرت خوردیم، پیداش نکردم!» گفتم: «نون که داریم؟!» پسر مدل 2005 گفت: «سایتشون مشکل داره و نتونستم سفارش بدم بیارن!» گفتم: «نونوایی که همین کوچه بغلی هست!» گفت: «بابا! دنیا پیشرفت کرده، اون وقت من برم توی صف نونوایی؟!» با خودم فکر کردم که فردا از سر کار که میآیم، خودم نان بخرم و سعی کنم ذخیرهی تخممرغ خانه را افزایش بدهم تا در این مواقع لااقل نیمرو بتوانم بخورم!
ارسال نظر در مورد این مقاله