10.22081/hk.2024.76422

دود دود فرا دود

موضوعات

دود، دود، فرادود

#‌لیلا‌_‌عباسعلی‌زاده

تصویرگر: #‌سمیرا‌_‌حسینی

 

پیام، کتابش را باز کرد و از صفحه‌ای که نشانگر را گذاشته بود، شروع به خواندن کرد:

نفس‌نفس‌زنان خودش را به غار رساند، هیچ کس آن‌جا نبود، عرق سردی روی صورتش نشست. همان‌جا روی زمین نشست. از خستگی و ناامیدی، نمی‌دانست باید چه کار کند. پدر و برادرانش رفته بودند و مادر و خواهرش با پای شکسته منتظرش بودند که کمک برساند. شب نزدیک بود و گرگ‌های گرسنه در کمین بودند. همه‌ی امیدش این بود که پدر و برادرانش را برای کمک با خود ببرد و حالا با غار خالی روبه‌رو شده بود. دیگر توانی نداشت. دراز کشید تا خستگی در کند. یک‌دفعه چشمش به شکل‌های کشیده شده روی خاک افتاد؛ پدر برایش پیغام گذاشته بود؛ دسته‌ای بوفالو و سه تا نیزه.

پس پدر و دو برادرش دسته‌ی بوفالو‌ها را پیدا کرده بودند و به شکار رفته بودند. نفس راحتی کشید. از روی شکل، جهتی را که برای شکار رفته بودند، فهمید. پشت غار رفت و آتشی درست کرد تا آن‌ها ببینند. در همین لحظه، صدای خرناسی نزدیک و ترسناک میخکوبش کرد، تمام بدنش گوش شد تا جهت صدا را تشخیص دهد...

پیام کتاب را بست و بلند شد، همیشه دوست داشت به جای حساس داستان که می‌رسید، کتاب را ببندد و در فرصت دیگری داستان را ادامه دهد. خواهرش به این عادت او می‌خندید و می‌گفت: «تو دیگر چه جور موجودی هستی؟! همه به موقعیت هیجانی که می‌رسند بیشتر ادامه می‌دهند تا ببینند بعدش چه می‌شود. واقعاً که این اخلاقت هم به آدم نرفته است!»

به ساعت گوشی نگاه کرد، داشت دیرش می‌شد؛ ساعت چهار با فراز قرار داشت. زود لباس عوض کرد و آرام از خانه بیرون زد تا خواب مادرش را نپراند. به دم خانه فراز که رسید تازه متوجه شد که ای‌دلِ‌غافل موبایلش را جا گذاشته است. زنگِ در را هم نمی‌توانست بزند؛ سرظهر تابستان بود و حتماً مادربزرگ و پدربزرگ فراز هم خواب بودند. به پنجره‌ی بسته‌ی اتاق فراز نگاه کرد. فراز را صدا زد. صدایش از درزهای پنجره‌ی بسته داخل نشد. سوت زد، ولی فایده‌ای نداشت. یاد فیلمی افتاد؛ سنگ‌ریزه‌ای پیدا کرد و همان طور که توی فیلم دیده بود، پرت کرد به طرف پنجره. زودتر از آن‌چه فکر می‌کرد، پنجره باز و کله‌ی فراز ظاهر شد. پیام داد زد:

  • کجایی پسر؟ مگر قرار نداشتیم؟

فراز انگشتش را به نشانه‌ی #‌هیس روی بینی پت‌وپهنش گذاشت و با فریادِ پچ‌پچ‌مانند گفت:

  • چرا پیام ندادی؟

پیام هم ناخودآگاه یواش داد زد:

- گوشی را جا گذاشتم.

- خب نمی‌تونم بیام، بابام نمی‌ذاره.

- چرا؟

- صبح فراموش کردم براش #‌روزنامه بگیرم.

- خب که چی؟

- خب که چی نداره پسر، براش مهم بود، تنبیهم کرده.

- منظورم اینه که چرا با گوشی، سایتِ روزنامه رو بهش نشون ندادی؟

فراز محکم به پیشانی‌اش زد که صدایش از صدای حرف‌زدنشان هم بلندتر بود. بعد با دست اشاره کرد که الان می‌آید.

پیام به سایه‌ی دیوار پناه برد. تجربه به او نشان داده بود که آمدن فراز، حالا حالاها طول می‌کشد. بالاخره قبل از این‌که علف زیر پای پیام سبز شود، فراز که هنوز داشت پیراهنش را زیر شلوارش جفت‌وجور می‌کرد، ظاهر شد. پیام کلافه از گرما گفت:

- نمی‌دونم این همه وقت چی کار می‌کنی پسر! تازه نصفش را هم که توی راه انجام می‌دی.

- داشتم سایت روزنامه رو به بابام نشان می‌دادم وگرنه اجازه نمی‌داد.

- یعنی واقعاً بابات هنوز روزنامه می‌خره؟!

- تازه کجای کاری؟ بابابزرگم هنوز #‌رادیو گوش می‌کنه.

- واقعا؟ من که اصلاً نمی‌دونم رادیوی گوشیم چطور کار می‌کنه.

- گوشی چیه پسر. بابابزرگم یه رادیوی واقعی داره.

- یعنی چی؟

- یعنی همین دیگه؛ یه دستگاهی هست که فقط موج شبکه‌های رادیو رو می‌گیره.

- به قول مامانم #‌به‌_‌حق‌_‌چیزای‌_‌نشنیده، این یکی رو دیگه نشنیده و ندیده بودم!

- حالا بی‌خیال! دیدی برای عمل رضا چقدر پول جمع شده؟ تازه چند نفر از کشورهای دیگه هم پیام دادن که چطوری می‌شه پول واریز کنن.

- ایرانی بودن؟

- نه بابا! خارجی بودن. مجبور شدم توی #‌گوگل‌تِرَنسلِیت پیامشون رو ترجمه کنم تا بفهمم چی می‌گن.

- خب چی گفتی؟!

- گفتم نمی‌شه از اون‌جا به حساب ما پول بزنن؛ تازه همین اندازه که جمع شده کافیه.

- پس بزن بریم بیمارستان که این خبر خوب رو به خانواده‌ی رضا بدیم، همین امروز و فردا باید عملش کنن...

  • بزن بریم.
CAPTCHA Image