10.22081/hk.2024.76416

خواب‌های پریشان یک نسل زِدی

موضوعات

خواب‌های پریشان یک نسل زِدی

#‎سمیه‌_‌سیدیان

تصویرگر: #‌سام‌_‌سلماسی

 

#‎آلیس‌_‌و‌_‌سنگ‌_‌جادوی‌_‌دیجیتالی

چیزی نمانده #‎آلیس به #‎سرزمین‌_‌عجایب برسد و #‎گربه‌_‌چشایر را ملاقات کند، فقط حیف که بسته‌ی اینترنتِ همراهِ لعنتی‌اش، دارد تمام می‌شود. اگر فقط کمی دیگر این بسته اینترنت دندان‌روی‌جگر بگذارد، آلیس از میان پیچ‌ و خم‌های جنگل رد می‌شود. آن وقت سر پیچ اول، #‎ملکه‌ی‌_‌سرخ را می‌بیند، البته بدش نمی‌آید راهش را بگیرد و برود، چون از خشم ملکه چیزهای ترسناکی شنیده است، اما وَرِ کنجکاو ذهنش می‌گوید: #‎بمان‌_‌و‌‌_‌تجربه‌_‌کن!، پرده‌ای سرخ مقابل چشم‌هایش کشیده می‌شود و دیگر چیزی نمی‌فهمد.

به خودش که می‌آید، شنلِ #‎هری‌پاتر روی دوشش است. افسوس می‌خورد که چوب جادو ندارد، اما در عوض یک سنگ جادوی لمسی دارد که هر بار به آن دست بکشد، توی دنیای دیگر ظاهر می‌شود؛‌ یک‌بار دنیای بازی‌ها، یک‌بار دنیای ورزش، یک‌بار دنیای مد و زیبایی... خوش‌حال می‌شود: #‎به‌به‌_‌چه‌_‌سنگ‌_‌جادوی‌_‌باحالی! هیچ دلش نمی‌خواهد #‎ولد‌مورت واقعی یا حتی خیالی پیدا شود و سنگ جادو را از او بگیرد. آرزو می‌کند با سنگ جادو بتواند همه را طلسم کند، اما انگار خودش دچار #‎طلسم‌_‌آواداکدا‌ورا می‌شود؛ درجا خشک می‌شود و‌ همان‌طور می‌ماند.

 

#‎تالار‌_‌اسرار

معجزه است یا چیز دیگر! شاید هم از وقتی سنگ جادوی دیجیتالی را لمس کرده، قدرتی شگفت‌انگیز پیدا کرده است. بار دیگر خودش را در تالاری پیچ‎درپیچ می‌بیند. همه‌جا برایش نا‌آشنا است، اما ذوق دارد تا قدم‌به‌قدم آن‌جا را کشف کند. هر چند حسی عجیب به او می‌گوید، شاید برای همیشه در تالار اسرار این دنیا گم شود و به سختی راه بازگشتی پیدا کند.

فکر می‌کند این چه جادویی است که هنوز نتوانسته راهی برای کنترل آن پیدا کند؟ ساعت‌های طولانی فراموش می‌کند آبی بخورد. هر کسی می‌پرسد کجای تالار گیر افتاده، فریادزنان پاسخ می‌دهد: #‎دست‌_‌از‌_‌سرم‌_‌بردارید!

نتوانسته است جان کسی را نجات دهد، تلاش‌هایش بی‌سرانجام بوده و حتی یادش رفته چطور به خودش کمک کند. بیشتر از دیگرانی که در تالار اطلاعات سرگردان و گرفتارند، خودش سردرگم است.

نمی‌داند چه کند؛ به امید نجات از تمام راه‌ها عبور می‌کند و هر بار در پیچ تالار جدیدی بیشتر گم می‌شود. سنگ جادوی دیجیتالی هم خودش گیج شده است. هنوز از دست #‎اژدرمار خوش‌خط‌وخال تالار اسرار نجات پیدا نکرده و نفسی به راحتی نکشیده که گرفتار دردسر تازه‌ای می‌شود.

دوستی که در یکی از تالار‌ها پیدا کرده است، گرفتار مشکلی شده، اما نمی‌تواند و‌ نمی‌داند از چه راهی طلسم او را بشکند، اما چه فایده که اژدرمار بیشتر به او‌ نزدیک می‌شود و می‌خواهد با جادوی چشم‌هایش، چیزهایی را که می‌خواهد به او نشان دهد...

ناگهان احساس می‌کند چشم‌های اژدرمار مستقیم به او نگاه می‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد و از هوش می‌رود.

 

#‎زندانی

چشم که باز می‌کند، کمی اطرافش را نگاه می‌کند. مقابل چشم‌هایش تابلویی است با یک نوشته: #‎به‌_‌زندان‌_‌عجایب‌_‌خوش‌_‌آمدید! عجیب‌ترین زندانی است که تا آن لحظه دیده و تصور کرده است. به جای نرده‌های بلند و دیوارهای تاریک و‌ ترسناک، اتفاقاً همه‌جا صدای خنده و شادی می‌آید.

خوش‌حال از این‌که بعد از این همه اتفاق‌های گوناگون حداقل به جای خوبی رسیده، اما هنوز اسم زندان برایش عجیب است. آدم‌های مختلفی اطرافش را می‌گیرند و به او‌ پیشنهاد دوستی می‌دهند. هیچ‌کدامشان را نمی‌شناسد، از خیلی‌ها هم می‌ترسد؛ صورت‌های ترسناک، حرف‌هایی که تا به حال نشنیده است. اصلاً دلش نمی‌خواهد آن‌جا بماند. مجبور می‌شود دروغ بگوید که #‎مافیاست تا بالاخره بتواند یک جوری از آن‌جا فرار کند.

 

#‎مسابقه‌ی‌_‌آتشین

می‌دود و می‌دود تا از تاریکی بیرون می‌آید. به سالن بزرگی می‌رسد. مسابقه‌ی بزرگی ترتیب داده‌اند. همیشه دوست داشته است که شانسش را امتحان کند. سنگ جادوی دیجیتالی را لمس می‎کند، صفحه‌ای باز می‌شود؛ راهنمای مسابقات است. مسئولان مسابقه حسابی شلوغ می‌کنند: #‎این‌_‌تنها‌_‌مسابقه‌ی‌_‌واقعی‌_‌در‌_‌دنیاست!، #‎شانس‌_‌فقط‌_‌یک‌بار‌_‌به‌_‌شما‌_‌روی‌_‌می‌آورد!

یک‌بار امتحان می‌کند و بازنده می‌شود. جام‌های دیگری می‌آوردند، شعله‌های آتش از آن‌ها بیرون می‌آید. نقشه‌‌ای هیجان‌انگیز درون شعله‌ها شکل می‌گیرد و هر کسی را وسوسه می‌کند تا شانسش را امتحان کند.

و بار دوم اسمش را توی جام می‎اندازد، اما متأسفانه هر چه سکه دارد همه را از دست می‌دهد. وقتی می‌فهمد تمام آن‌ها فقط یک تله‌ی بزرگ است، دیگر دوست ندارد سنگ جادوی دیجیتالی را داشته باشد، اما صدای یک نفر را می‌شنود که می‌گوید:  #‎این‌_‌سنگ‌_‌نیروهای‌_‌خوب‌_‌دیگری‌_‌هم‌_‌دارد‌_‌که‌_‌می‌توانی‌_‌کشف‌_‌کنی!

CAPTCHA Image