10.22081/hk.2024.76290

من و پسرهای مدل 2005 و 2010

موضوعات

من و پسرهای مدل 2005 و 2010

حامد جلالی

هارمونیکا

یک روز آموزشگاهِ موسیقیِ «دوست مدل 1990»[1] نشسته بودم. پسر مدل 2005 هم همراهم بود. دوست مدل 1990 رو کرد به پسر مدل 2005 و گفت: «می‌خوای بیای کلاس موسیقی؟» پسر مدل 2005 گفت: «آره، دلم می‌خواد.» من شاخ درآوردم، تا حالا چیزی در موردش نگفته بود. دوست مدل 1990 سؤال کرد: «چی دلت می‌خواد بزنی؟» پسر مدل 2005 گفت: «سازدهنی!» فکر کنم این بار دوست مدل 1990 هم شاخ درآورد. بدون این‌که یک کلام به من گفته باشد، انتخابش را کرده بود و فقط منتظر بود یک نفر از او سؤال کند. از آن لحظه که رفت کلاس «هارمونیکا» یا به قول ما ایرانی‌ها «سازدهنی»، تا همین حالا، این ساز را رها نکرده و امروز توی همان آموزشگاهِ دوست مدل 1990 دارد تدریس می‌کند...

 

سیاه‌قلم

پسر مدل 2010 عاشق تنیس بود، اما یک‌دفعه زانوی راستش آسیب دید و دکتر بعد از ده جلسه فیزیوتراپی مانع شد و گفت توی این سن نباید این ورزش سنگین را ادامه بدهد. پسر مدل 2010 به هم ریخت و من فکر کردم که باید یک جورایی مشغولش کنم تا فعلاً ورزش از سرش بیفتد. خواستم یک کلاس یا چند کلاس انتخاب کند تا اسمش را بنویسم. یک‌دفعه گفت: «نقاشی می‌خوام برم.» من که معمولاً نه پیشنهاددهنده هستم و نه منع‌کننده، به انتخابش احترام گذاشتم و چند جایی سر زدم تا بالاخره یک استاد خوب پیدا کردم که به صورت خصوصی پیشش کلاس برود. برخلاف انتظارم که فکر کرده بودم این انتخاب اتفاقی است، پسر مدل 2010 خیلی محکم چسبید به کلاس نقاشی. استادش اصرار داشت که با مداد رنگی کار بکند یا رنگ روغن، اما پسر مدل 2010 انتخابش «سیاه‌قلم» بود و استادش هم مجاب شد. دو ماه نشده کارهای سیاه‌قلمش مثل سیاه‌قلم‌های نیمه‌حرفه‌ای‌ها شد. حالا هم دارد کلاس‌ها را دنبال می‌کند. راستی اولین کارش هم تصویر کودکی برادرش بود که روز تولدش به او هدیه داد...

 

پیتزا یا پاچینی؟!

پسرهای  مدل 2005 و 2010 گاهی که حوصله‌یشان سر می‌رود، پیش من می‌آیند و پیشنهاد می‌دهند بیرون برویم. این مکالمه‌ی اغلب پیشنهادهای آن‌هاست که برایتان عیناً آن را می‌نویسم:

  • امشب بریم بیرون!
  • کجا بریم؟
  • ...
  • چرا چیزی نمی‌گین؟ مگه نگفتین بریم بیرون؟
  • ...
  • شوخی کردین با من؟
  • نه، واقعاً گفتیم. شما بگین کجا بریم؟
  • بوستانِ علوی خوبه؟
  • ...
  • خوبه؟
  • شلوغه!
  • خب بریم بوستانِ غدیر، خلوته.
  • اون‌جا، چمن نداره!
  • خب شما بگین کجا بریم!
  • نمی‌دونیم، حالا بریم یه جایی دیگه؟
  • بریم پیتزا بخوریم؟
  • خوبه!
  • پس بریم پیتزا توی کافه پیتزا؟
  • نه پیتزاهاش خوب نیست!
  • شما جای به‌خصوصی رو مد نظر دارین؟
  • ...
  • پیتزامیتزا خوبه؟ تازه باز شده، می‌گن خیلی خوبه.
  • آخه معلوم نیست چی داره!
  • می‌ریم می‌پرسیم و منو رو نگاه می‌کنیم خب.
  • ...
  • الان این سکوت علامت رضایته؟!
  • بریم.

یک ساعت بعد توی کافه پیتزامیتزا نشستیم و منو را آورد و نگاه کردیم.

  • این که پاچینی نداره!
  • مگه پاچینی می‌خواستین؟!
  • ما این پیتزاها رو نمی‌خواستیم!
  • خب معلومه که این‌جا پاچینی نداره. چرا دقیق نمی‌گین چی می‌خواین که من این همه دور شهر نچرخم؟
  • آخه نمی‌دونیم خودمون!
  • مگه می‌شه آدم ندونه چی می‌خواد؟!
  • اصلاً ولش کن بابا! هر چی شما بگیری ما می‌خوریم!
  • این‌جوری که نمی‌شه!
  • ...
  • نمی‌خواین حرف بزنین؟!
  • چی بگیم؟ هر چی بگیم شما ما رو دعوا می‌کنی؟
  • دعوا نکردم که! منظورم اینه که باید سعی کنین زودتر توی فکرتون یکی رو انتخاب کنین و اعلام کنین! این‌طوری هم خودتون رو و هم من رو بلاتکلیف می‌ذارین،. این‌جوریه که بعد از یک ساعت توی ترافیک‌بودن، رسیدیم پیتزایی و تازه فکر کردین و می‌گین که پاچینی می‌خواین که این‌جا نداره!
  • باشه خب گفتیم که می‌خوریم!
  • ...

 

بالاخره چی شد؟!

من که آخر نفهمیدم چطور کسی که برای آینده‌اش و شغلش یا هنرش این‌طور سریع تصمیم گرفت و لااقل تا الان مشخص شده که انتخابش درست بوده، برای یک بیرون‌رفتنِ ساده، یک مسافرت، یک شام‎خوردن، این‌قدر توی انتخاب دچار مشکل می‌شود؟!

راستش خودم هم همین‎طور بودم و هنوز هم همین‌طوری هستم، به قول قدیمی‌ها گاهی آدم‌ها از سوراخ سوزن رد می‌شوند، ولی از درب[2] دروازه رد نمی‌شوند!

 

[1] دوستیمان از سال 1990 شکل گرفت.

[2] به درهای بزرگ «درب» می‌گویند، مثل در دروازه، مساجد، حرم و ...

CAPTCHA Image