10.22081/hk.2024.76288

حاجی تاناکورا

موضوعات

داستان

حاجی تاناکورا

رامونا میرحاجیان‌مقدم

نمی‌شد، یک جای کار درست نبود یا لااقل من این طور فکر می‌کردم، سپهر آدم این حرف‌ها نبود، نه دستُ‌پایی داشت! نه زبانی که زبان بریزد و بی‌دستُ‌پایی‌اش را بپوشاند، برُرو و تیپُ‌قیافه‌ای هم نداشت که مخ بزند و به هوای آن، بچه‌ها دورش جمع شوند! تا جایی هم که من خبر داشتم هیچ آشنایی بین دبیرها نداشت. وضع مالی‌اش هم مثل ما بود: به بد گفته بود نیا که من هستم؛ فقط یک چیز داشت: باهوش و بابرنامه بود. با این‌که شیفت شب یک رستوران کار می‌کرد، همیشه شاگرد اول بود، برای همین موهایش را می‌تراشید تا توی غذا نریزد. از اخلاق و ادب هم چیزی کم نداشت؛ آخرین باری که با مجید و دارُدسته‌اش دعوایمان شد، در جواب فحش و بدُبیراه­ها یک کلمه گفت: «خفه!» و تمام. فکر کنم این بدترین و تنها فحشی بود که بلد بود، البته که با همان خفه، دعواها خوابید، ولی فکر کنم این هم از بی‌حوصلگی‌اش بود، نه این‌که جنم دعوا نداشته باشد، از بچگی کاراته‌کار بود، ولی نمی‌دانم چرا با داشتن کمربند سیاه کاراته، یک مشت هم به کسی نزد؟! اصلاً یک طوری بود که نباید می‌بود، مهم‌تر از همه این‌که اهل جارُجنجال نبود! بی­صدا می‌آمد و بی­صدا می‌رفت.

توی مدرسه هم فقط با من و مهدی و حمید دوست بود! حالا تصمیم گرفته بود کاندیدای شورا شود! از این عجیب‌تر این‌که دارُدسته‌ی مجید دورش را گرفته بودند و پرُبالش می‌دادند. مهدی به من می‌گفت: «تو به این‌که ماشین حل تمرینمون را بُر زدن حسودی می‌کنی!» ولی این نبود، من نگران چیزی بودم که نمی‌دانستم چیست. خودش هم این نگرانی را بیش‌تر می‌کرد، مثلاً پریروز که ازش پرسیدم: «تو را چه به این غلط‌ها؟» در جوابم خندید و گفت: «غلط نیست داداش!» و وقتی عصبانی گفتم: «خودت رو مسخره و آلت دست مجید کردی که چی بشه؟!» بیشتر خندید و گفت: «حالا بذار ببینیم صلاحیتم تأیید می‌شه تا بعد مسخره بشم.» وقتی هم که اسم نامزدها را زدند، با همان خنده‌ی همیشگی رو به من و مهدی و حمید کرد، چشمکی زد و گفت: «سه تا رأی دارم پس؟» خودش هم می‌دانست من هیچ‌سالی در این دلقک‌بازی شرکت نمی‌کردم. نمی‌دانم چرا توقع داشت حالا که این طور بی­خبر از ما، میان دارُدسته‌ی آن مجید شرور نامزد شده، من بهش رأی بدهم!؟ توقعاتش هم عجیب شده ‌بود!

بالاخره خودش آمد و کنارم نشست. فهمیده بود چقدر سؤال توی ذهنم می‌چرخد، آن‌قدر که نمی‌دانستم کدامش را بپرسم، دستی به موهایم کشیدم و تا خواستم چیزی بگویم، دست پیش گرفت و گفت: «یادی از ما کردی حاجی تاناکورا!» این حاجی را مثل همیشه یک جور کش‌دار گفت، از وقتی رفته بودم لب مرز این طور صدایم می‌کرد؛ به نظرش مسخره بود که دوچرخه‌ام را فروخته‌بودم و با دایی‌ام رفته‌بودم لب مرز تا لباس دست دوم بیاورم و بفروشم. من هیچ وقت بهش نگفتم که چقدر ضرر کردم، همیشه گفتم کلی پول پس‌انداز کردم، ولی از آن لبخند مرموز و تاناکورا گفتنش معلوم بود همه چیز را فهمیده، تازه درست از همان روز که برگشته بودم، هر روز با دوچرخه‌ی او می‌رفتیم مدرسه و هیچ‌وقت نپرسیده بود که من با این تنبلی و این همه سود، چرا دوچرخه‌ام را پس نمی‌گیرم؟! دوباره پرسید: «حاجی توی چه فکری هستی؟ دو روزه سرکارمون می‌ذاری! میام در خونتون، ولی تو پیاده میای مدرسه؟!»

خودم را بی­خیال گرفتم و گفتم: «می­ترسم خللی در برنامه‌های انتخاباتی آقا ایجاد بشه!»

  • چه خللی؟ تازه رو دوچرخه با هم اختلاط می‌کنیم و برنامه هم می­ریزیم!

چقدر از این جوابش لجم گرفت! گفتم: «اختلاط که با مجیدجان و دارُدسته‌ی ایشون می‌چسبه!»

  • هر کسی چسب خودش رو داره و در بین همه خوبان هیچ چسبی به خوش‌چسبیِ کهنه‌رفیق نیست!
  • سپهر! من رو نپیچون، بگو جریان چیه لامصب! این مجید چی می‌گه دورُبرت؟
  • جریان اینه که من نامزد شورا شدم و رفیقم به جای فعالیت و راه‌اندازی ستاد انتخاباتی، داره استعدادش در استفاده از فحش‌های رکیک رو، رو می‌کنه!
  • سپهر! به خدا می‌زنم از این هم کجُ‌کوله‌تر بشی...
  • پس بذار چند تا عکس برای پوسترها بگیرم بعد!

خنده‌ام گرفت، ولی تعجب هم کردم، این سپهر، سپهر همیشگی نبود. هیچ‌وقت این‌قدر با اعتماد‌به‌نفس حرف نمی‌زد. بهش نگاه کردم: «خوبه نامزدشدن زبونت رو باز کرده! دو ساله با هم دوستیم، این‌طور ندیدمت! نکنه از اثرات دوستی با مجیدخان و تیمشه؟!»

  • توی این دو سال، چیزی نبود که بخوام براش حرف بزنم.
  • نبوده؟ اون روز که مجید شکستن شیشه‌های سالن رو انداخت گردن ما، یا اون روز که زنجیر دوچرخه‌ت رو برید، یا اون روز که همه برگه‌های امتحانی رو که فقط تو بیست می­شدی، سوزوند یا ... اصلاً ولش کن، تو دیوونه شدی!
  • باید چیکار می‌کردم؟!
  • چیکار می‌کردی؟ خب لامصب این بلبل‌زبونی رو اون‌جا می­کردی! جلوی شورا و مدیر و همه! می­گفتی کار این مجیده! ولی نه آقا! تو از همون موقع داشتی تیم می‌چیدی!

این را گفتم و از جام بلند شدم. دستم را گرفت و گفت: «بله دقیقاً همون روز خواستم عضو شورا بشم!» زیر لب گفتم «به‌درک» و خواستم بروم که دستم را بیشتر کشید، با این‌که استخوانی و لاغر اندام بود ولی زورش خیلی زیاد بود. به عقب برگشتم و گفتم: «ول کن سپهر!»

اخم کرد و گفت: «تو ول کن!» جا خوردم! ادامه داد: «این بدبینی و فکرای منفی رو ول کن! خجالت بکش پسر! ما دو ساله رفیقیم!» دوست نداشتم کم بیارم، مخصوصاً که صدایمان بالا رفته بود و بچه‌ها نگاهمان می‌کردند، ادامه داد:

  • دقیقاً همون روز توی شورا تصمیم گرفتم جلوی اینا بایستم. همون روز فهمیدم که ما هیچ قدرتی نداریم، حتی نماینده‌ای هم در شورا نداریم که طرفمون رو بگیره یا حداقل موضوع رو بررسی کنه. بدتر این‌که جریان فکری مدرسه به سمت اونا رفته! حیاط رو ببین! هر چی لات­تر، محبوب­تر!
  • چرا همون‌جا نگفتی کار مجیده؟ از بس همیشه لالی! حرف تو برای مدیر سنده! قسم می­خوردی، کارش تموم بود!
  • چون هیچ مدرکی نداشتم! ببین حتی مطمئن نبودم، تو هم نبودی! با چشم دیده بودیم؟ نه! حتی نشنیده بودیم!
  • برو بابا پاک خل شدی.
  • نه! نه! خل نشدم، این‌که می­گی حرف من برای مدیر سنده، چون دلیل میارم، شاهد میارم. ببین رفیق! من اهل قسم دروغ نیستم، تو هم نیستی! اصلاً همین به قول تو اُسکلیِ صادقانه‌مون سر تقلب ریاضی، باعث دوستیمون شد.
  • الان که برعکس شده، رفتی باهاشون ائتلاف تشکیل دادی و اون‌وری شدی! یک جای کارت نه، ده جای کارت می‌لنگه آقا سپهر!
  • نه رفیق، اون‌وری نشدم. اونا مثل هر سال به شروین رأی می‌دن، فقط دورم رو گرفتن تا امثال تو ازم دور بشین، تا من تنها بمونم، تا کسی پای کارم نباشه و بلنگم...

این را با بغض گفت، اولین باری بود که من دیدم بغض کرده، دستم را ول کرد: «خب تموم شد! حرفی ندارم... خواستی بیای... ولش کن» از جا پاشد و رفت.

به مجید و دارُدسته‌اش نگاه کردم که آن طرف حیاط به ما نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. دنبالش دویدم: «سپهر! خو لامصب تو که می‌خواستی نامزد شی می‌گفتی حاجی تاناکورا‌ت چارتا پیرهن و دو تا کلاه برات بیاره تا کله‌ت رو بپوشونیم و عکس آدم‌وار بگیری!»

سپهر خندید و گفت: «اول باید هر چی رو که توی این کله کچل پیدا می­شه، بریزیم بیرون و شعار درست کنیم و بعد بپوشونیمش!»

CAPTCHA Image