ریرا! ریرا! صدای آدمی این نیست![1]
50 میلیون سال پیش «ریرا»[2] زیبایی را به جنگلهای هیرکانی داد، جنگلهایی با درختانی که روزی «بُزدیو»های سرزنده و شاداب بودند. در آنها «پلنگ»ی عاشق «مینا» شده بود، «امیر» به عشق «گوهر» با خوردن خربزهای شاعر شده بود. دختری در منطقه «کیجابور» برای پاکماندن، در دل کوهی پنهان شده بود. دیوهای شاهنامه از دل آنها بیرون آمده بودند. موجوداتی مثل «بَمسَریکیجا»، «دوالپا»، «وَنگزن» و «پاگندهی مازندرانی» در دل این درختان بسیار قدیمی زندگی میکردند و مردم از شنیدن اسمشان میترسیدند، و افسانهی «ککی» خیلی قبلتر از ساخت «سیندرلا» در دل این جنگلها بین مردم گفته شده بود و باورشان شده بود و هنوز هم باورمان میشود...
این همه داستان و افسانه و روایت که فقط گوشهی خیلی کوچکش را برایتان گفتم، مربوط به این قطعه از بهشت است که از خراسان شروع میشود، مازندران، گلستان، گیلان را سبز و زیبا میکند و در اردبیل به نقطه پایانی میرسد، سرزمینی که 50 میلیون سال قدمت دارد و تمام این مدت وظیفهاش پاک نگهداشتن زمین بوده است و گونههای بسیار متنوع جانوری را در خودش حفظ کرده است.
و کاش انسان امروز هم از «بَمسَریکیجا»، «دوالپا»، «ونگزن» و... کمی میترسید و از «ریرا» خجالت میکشید و این بهشت زیبا را با قطع درختان و سوزاندن جنگل به دوزخ نزدیک نمیکرد...
[1] قسمتی از شعر «ریرا» سروده نیما یوشیج
[2] عبارتهای توی گیومه، از افسانههای مازندارنی درباره جنگلهای هیرکانی گرفته شده است.
ارسال نظر در مورد این مقاله