هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست[1]
حامد جلالی
مورچه
سربازی در زمان جنگ به خاطر کارهای سخت و خطرناک، از پادگان فرار کرد و توی بیابان دوید تا از پادگان دور شود. بالاخره یک جایی خسته شد و روی زمین نشست. کنارش تخته سنگی بود که مورچهای داشت از آن بالا میرفت و توی دهانش دانهای دو برابر جثهی خودش بود. دانه از دهان مورچه پرت شد پایین و مورچه هم پرت شد. دانه را دوباره به دهان گرفت و باز از تخته سنگ صاف و شیبدار بالا رفت. باز هم همان اتفاق افتاد و باز هم مورچه دانه را به دهان گرفت و از تخته سنگ بالا رفت. بارها این اتفاق افتاد و بارها مورچه دست از تلاش بر نداشت و با صبوری کاری که میخواست را انجام داد تا بالاخره توانست به بالای تخته سنگ برود و دانه را توی کلونی ببرد.
قطره
سرباز تشنه شده بود، بلند شد و توی بیابان دنبال آب گشت، اما بیابان خشک بود. باز هم راه رفت تا به تخته سنگی رسید که از آن قطرات آب هر چند ثانیه چکه میکرد. آن قطرات آن قدری نبودند که تشنگیاش را برطرف کنند، سرباز نگاه کرد و دید قطرات پایین تخته سنگ میریزند؛ جایی چند متر پایینتر. آنجا آب جمع شده بود. از سنگها پایین رفت و تخته سنگی صاف را دید که وسطش مثل کاسهای بزرگ گود شده بود و پر از آب بود. قطرات آب با حوصله، سالهای سال چکیده بودند، سنگ را سوراخ کرده بودند، در دلش کاسهای بزرگ ساخته بودند و آبی گوارا برای سرباز و موجودات دیگر جمع شده بود.
درخت
سرباز که تشنگیاش برطرف شده بود، باز هم توی بیابان رفتورفت تا این که آفتاب مستقیم، اذیتش کرد، دنبال سایهای گشت تا کمی در آن استراحت کند و از گرمای آفتاب در امان باشد. درختی را دید و به سمتش رفت، سایهی خیلی خوبی داشت. سرباز خشکش زد؛ درخت در دل سنگی رشد کرده بود و سنگ را ترکانده بود. سرباز فکر کرد که دانهای افتاده است در شکاف خیلی کوچک سنگ، بعد رشد کرده است، ریشه دوانده در دل سنگ و ریشههایش سنگ را آرامآرام شکافته تا از زیر سنگ به خاک برسد تا بتواند آب و مواد معدنی را از خاک تأمین کند. دانه درخت شده و سنگ با آن همه سختیاش توانایی ایستادگی نداشته و آن ریشههای به ظاهر کوچک، آرامآرام سنگ را شکافتهاند و توانستهاند درختی بسازند تا سایهاش سرباز را پناه بدهد.
جهادگر
سرباز مسیرش را ادامه داد تا به جاده برسد و ماشینی پیدا کند تا او را به شهر برساند. این بار صداهایی شنید. پشت تخته سنگی پنهان شد و آرام نگاه کرد. جوانهایی با لباسهای خاکی مثل سربازها، داشتند زمین را میکندند. مدتی نگاهشان کرد که بیوقفه کار میکردند و وقتی مطمئن شد که سرباز نیستند، جلو رفت. سلام کرد و از آنها پرسید که چکار میکنند؟! جوانها به او گفتند که داوطلب شدهاند و برای کشاورزان مناطقی که خشکسالی است، دنبال آب بگردند. دل زمین را حفر میکنند تا به آب برسند. سرباز پرسیده بود که این کار به چه دردی میخورد؟! جوانان گفته بودند که با این کار کشاورزان میتوانند زمینهایشان را آبیاری کنند و دیگر روستا را رها نمیکنند تا به شهر بروند. سرباز فکر کرده بود که جوانها پول خوبی دریافت میکنند، اما جوانان خندیده بودند و به او گفته بودند که این کار را فقط برای رضای خدا و برای آبادانی کشورشان انجام میدهند. سرباز به تمسخر خندیده بود و گفته بود که مگر با این کارها میشود کشور را آباد کرد؟! و جوانها خیلی جدی گفته بودند که آرامآرام هر کار بزرگی را میشود انجام داد...
راننده
سرباز به جاده رسید، و جلوی کامیونی که داشت به سمت شهر میرفت دست نگه داشت. راننده سرباز را سوار کامیونش کرد. توی راه راننده پرسید که آیا سرباز فرار کرده است؟! سرباز ترسید و جوابی نداد. راننده پارچهای که دور سر و صورتش بسته بود را باز کرد و به سرباز داد تا عرقش را خشک کند. سرباز به صورت راننده نگاه کرد، او را شناخت؛ فرماندهی پادگان بود. فرمانده از سرباز خواست تا دفترچه مرخصیاش را به او بدهد. سرباز با ترس دفترچه را به او داد. فرمانده با دست راست فرمان را نگه داشته بود و با دست چپ توی برگه امضا زد و گفت که یک هفته برای خودش مرخصی بنویسد که فراری حساب نشود. و بعد گفت که تا شهر نمیرود و نزدیکیهای شهر سر یک دو راهی پیادهاش میکند. سرباز شوکه شد، گفت که فرمانده چرا دارد رانندگی کامیون میکند؟! فرمانده گفت به کسی نگوید که فرمانده را دیده است، فرمانده گفت گه بعضی شناساییها از مناطق دشمن هست که باید خودش انجام بدهد، هر کاری را نمیشود به هر کسی سپرد. سرباز خواست باز هم سؤال کند، اما راننده یا فرمانده، کامیون را نگه داشت تا سرباز پیاده شود. دست سرباز را گرفت و محکم فشار داد و گفت: «تو سرباز خوبی هستی، قدر خودت رو بدون و صبور باش.» و موقع رفتن به او گفت که جنگ است و این مناطق خطرناک هستند، خیلی باید مراقب باشد. سرباز ایستاد کنار جاده و کامیون را نگاه کرد که در پیچ یک جادهی خاکی به سمت کوههای دور دست میرفت و خاک زیادی بلند کرده بود. کامیون کوچک و کوچک شد و سرباز همین طور محو دیدنش بود که یکباره صدای انفجاری به گوشش خورد و...
سرباز روی زمین نشست و سرش را توی دستهایش گرفت و به جاده نگاه کرد؛ اول به سمت چپ که به شهر میرسید و بعد به سمت راست که به پادگان میرسید و در آخر به روبهرو، جایی که هنوز دود از کامیون به هوا میرفت...
[1] شعری از «هوشنگ ابتهاج»
ارسال نظر در مورد این مقاله