زیبهاندیشان به زیبایی رسند
سردبیر
دنبال جایی میگشت تا بتواند همه چیز را خوب ببیند. تلِّ خاکی نزدیکش بود که گر چه خیلی بلند نبود، اما میتوانست از بالای آن برادرش را لحظه به لحظه با چشم دنبال کند. بلندی تلِّ خاک پنج متر بیشتر نبود و همین که خبری میشد و یا برادرش بر میگشت، میتوانست سریع پایین بیاید. آخرین باری که روی آن تل ایستاد، غبار زیادی بلند شده بود، برادرش وسط گردوخاک افتاده بود و دورهاش کرده بودند. قلبش تندتند میزد. از همین مکان نگاه کرده بود که پسرانش، پسران برادرانش، برادران دیگرش و بسیاری دیگر از اقوامش را کشته بودند؛ اما هیچ کدام این قدر قلبش را به درد نیاورده بود.
و بعد میان آن همه غوغای گردوغبار و صدای آهنها، خورشیدی دید که این بار نه از شرق آسمان، که از 35 متریاش، درست وسط گودی، و میان آن همه سیاهی بالا آمد، آن خورشید تابان سر برادرش بود. با این همه وقتی از او پرسیدند که در آن لحظات سخت چه حسی داشتی؟، گفت: «من چیزی جز زیبایی ندیدم!»
خواستم مثل شمارههای قبل، مطابق با موضوع مجله، کوه یا مکانی پیدا کنم تا دربارهاش بنویسم، اما انسانی به یادم آمد که در برابر مشکلات آن قدر صبوری کرد که از هر کوهی استوارتر و مقاومتر بود. او بالای تل خاک، صحنههایی دید که فقط اگر کوه باشی، میتوانی تحمل کنی و او واقعاً «کوه صبر» بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله