در میان نامهها
رامین جهانپور
امام داخل اتاق تنها بود. دور تا دورش پر از پاکتها و بستههای گوناگون نامه بود که از نقاط مختلف ایران و جهان به دستش رسیده بود. پستچی هر روز صبح میآمد و نامههای مربوط به امام را تحویل احمدآقا میداد و میرفت. امام همیشه یک روز از هفته را به بررسی نامهها اختصاص میداد و نامههایی را که مربوط به نیازهای ضروری مردم بود کناری میگذاشت تا به مسؤولین دولت اعلام کند.
آفتاب ملایمی از پشت شیشهی پنجره به صورتش میتابید. روشنایی آفتاب روی کاغذها نشسته بود و امام راحتتر میتوانست از پشت شیشهی عینکش کلمات را بخواند. با دقت به نشانی نامهها نگاه میکرد و گاهی روی بعضی از پاکتها که احتیاج به کمک داشتند با خودکار خط میکشید یا یادداشت کوتاهی مینوشت. بسیاری از نامهها از روستاهای دوردست کشور ارسال شده بود. عدهای از مشکلات و گرفتاریهای زندگیشان برای امام نوشته بودند. بعضیها نوشته بودند که خیلی دلشان میخواهد برای دیدارش به جماران بروند. عدهای هم از او تقاضای وام مسکن کرده بودند و چندتایی هم که در بستر بیماری بودند از او التماس دعا داشتند. امام با دقت بستهها و پاکتها را باز میکرد و یکییکی آنها را میخواند. همانطور که مشغول کندوکاو داخل نامهها بود، بستهی پُستیِ کوچکی دید که از اروپا ارسال شده بود. پشت بسته به خط انگلیسی آدرس منزل امام را نوشته بودند. با تعجب بسته را باز کرد. داخلش یک نامه بود و یک قوطیِ کاغذی سربسته. امام وقتی نامه را باز کرد نگاهش به خط کج و معوج فارسی خورد که نوشته بود: «سلام آقای خمینی. من اهل ایتالیا هستم. مدتهاست که شما را از طریق رسانهها میشناسم و زندگینامهی شما را کامل خواندهام. من یک مسیحی هستم؛ اما بهخاطر علاقهای که به شخصیت شما دارم تصمیم گرفتم این هدیهی ناقابل را برایتان ارسال کنم و بگویم که دوستتان دارم. من خیلی تحت تأثیر استقامت، تلاش و سختکوشی شما در زندگی قرار گرفتم. شما، هم شاعرید، هم مبارز و هم بسیار مذهبی و متمدن. امیدوارم این هدیهی ناقابل را از من بپذیرید. متشکرم. خداحافظ.»
امام وقتی قوطیِ کاغذی را باز کرد چشمش به گردنبند طلایی خورد که به زنجیرش آویزان بود. همانطور که از تعجب سرش را تکان میداد زیر لب با خودش زمزمه کرد: «رسول اکرمj میفرمایند هدیهدادن دوستی به بار میآورد، برادری را تازه میسازد و کینه را میزداید.» امام گردنبند را داخل بستهاش گذاشت و دوباره مشغول خواندن نامهها شد. چند لحظه بعد صدای گریهی دختربچهای که از حیاط خانه به گوش میرسید توجهاش را جلب کرد. امام هر کاری میکرد ذهنش را به خواندن نامهها متمرکز کند، نمیتوانست؛ چون صدای گریهی بچه بسیار بلند بود. سرش را از روی نامهها برداشت، آهسته از جا برخاست و از پشت شیشه پنجرهی حیاط را کاوید. یک خانم چادری در حالی که بچهای را در آغوش داشت، روبهروی حاجخانم، همسر امام ایستاده بود. بچهای که در آغوش زن بود یکریز ضجه میزد و اشک میریخت. امام به طرف ایوان رفت. هنوز از چارچوب در خارج نشده بود که احمدآقا فرزند امام وارد شد. امام پرسیدند: «این گریه برای چیست؟» احمدآقا پاسخ داد: «این خانم از راه دوری آمده و همسر شهید است. میخواهد با شما گفتوگو کند. بچهاش هم خیلی بیقراری میکند.» امام فرمودند: «تعارف کنید به منزل بیایند.»
چند لحظه بعد با راهنمایی حاجخانم، همسر شهید به همراه دختربچهاش داخل اتاق امام شدند. همسر شهید با دیدن امام و بعد از سلامعلیک و عذرخواهیِ گفت: «از وقتی که پدرش را ندیده بسیار غمگین و لجباز شده.»
امام وقتی دید دختربچه دست از گریهکردن برنمیدارد، دستانش را به طرفش دراز کرد و او را در آغوش گرفت. بعد کنار پنجره نشست و دخترک را روی پاهایش نشاند. بعد سرش را به گوش دخترک نزدیک کرد و پرسید: «دخترخانم اسمت چیه؟» دخترک همانطور که هقهق میکرد جواب داد: «فاطمه.» امام فرمودند: «به به، چه اسم قشنگی!» بعد دستش را دراز کرد. گردنبند طلا را از کنار نامهها برداشت و به گردن فاطمه انداخت و دوباره در گوش او زمزمه کرد: «دوست داری این مال تو باشد؟» فاطمه ناگهان دست از گریهکردن برداشت و با چشمهای اشکآلودش به صورت امام زل زد. امام با پشت دست اشکهای او را پاک کرد و با خنده گفت: «حالا دیگر گریه نکن و برگرد پیش مادرت.»
فاطمه همانطور که گل خنده صورتش را پوشانده بود با عجله خود را به آغوش مادرش انداخت.*
ارسال نظر در مورد این مقاله