دعوت
مریم کوچکی
روی یک برگه، اسم و آدرس تمام فامیلها را یادداشت کردم. بابا گفت: «بلند بخون، ببینم کسی از قلم نیفتاده باشه!»
شمرده شمرده و یواش یواش از اول لیست خواندم. مامان سیبهای پوستکنده را گذاشت توی بشقاب. پرسید: «پس عباس چی؟ یادتون رفتهها! پسر عمهزیبا!» ردیف آخر هم نوشتم عباسآقا پسر عمهزیبا با خانواده؛ شدند 170 نفر.
بابا یکی از تکههای سیب را برداشت و گفت: «اینا از فامیلای ما! بذار آقامهران بیاد ببینم خودشون چند تا دعوت میکنن.» مامان لیست را از دستم گرفت. پرسید: «اگه خودشونم 100 نفر به بالا دعوت کنن چی؟ خیلی نمیشه؟»
بابا چیزی نگفت. عینکش را با دستمال تمیز کرد. جواب داد: «حالا بذار ریحانه و مهران بیان ببینم چی میگن. خونهی خودشون که کوچیکه. شاید زنها برن خونهی همسایهشون!»
آبجیریحانه و آقامهران آمدند. کارت عروسی خریده بودند. کارتها صورتی بود. دو تا قلب بزرگ سفید کنارش بود. مامان به آبجی گفت: «خیلی ساده نیست ریحانه؟»
آبجی لیوان شربتها را جمع کرد. کارت را از مامان گرفت. نگاهش کرد
- نه! خوبه!
آقامهران در مورد تعداد مهمانهایشان با بابا حرف میزد. گفت میخواهند حنابندان و عروسی را خانهی خواهرش بگیرند که هم بزرگ است و هم دوطبقه.
فردا امتحان ریاضی داشتم. بابا چند بار گفت بروم سر درس و مشقم؛ ولی دلم میخواست کنارش باشم و برای کارت نوشتن و توی پاکت گذاشتن کمکشان کنم.
رفتم کتاب و دفترم را آوردم. گوشهی اتاق نشستم. هم کتابم را نگاه میکردم، هم به حرفها و کارهای آنها. آبجیریحانه کارتها را شمرد؛ 300 تا بود. آقامهران هم پاکتها را. چند تا پاکت کم بود.
بابا تلویزیون را روشن کرد. نزدیک اخبار بود. صدایش را کم کرد. گفت: «راستی حتماً پسرخالهات، حامد رو با خانواده بنویس. اینجا غریبن!»
مامان برگههای امتحانی بچههایش را صحیح میکرد. از آبجی پرسید که یخچال را بردند خانهی مادرشوهرش یا نه! هنوز آبجی جواب نداده بود که بابا صدای تلویزیون را زیاد کرد.
- بچهها، آرومتر ببینم حال امام امروز چطور بوده!
همه ساکت شدیم. مجری گفت که پزشکان برای بهبود حال امام تلاش میکنند. با یکی از دکترها هم مصاحبه کرده بودند. تصویر امام را نشان میداد که نماز میخواندند. مجری از مردم خواست برای شفای امام و خوب شدن حالشان دعا کنند. همه ساکت بودیم و به تلویزیون نگاه میکردیم.
آبجیریحانه کارتها را گذاشت زمین. چشمهایش پر اشک شد. گفت: «حال امام خیلی بده! مگه نه بابا؟ اگه خدانکرده...»
بابا نگذاشت حرفش تمام شود.
- صلوات بفرست دخترم. خدا بزرگه. انشاءا... شفا میگیرن!
چند تا تمرین ریاضی حل کردم. کارتهای نوشتهشده را شمردم؛ 60 تا بود. شام خوردیم. آبجیریحانه به آقامهران گفت فردا بعدازظهر برای خریدن کت و شلوار حتماً بیاید که دیر نشود. کلی از کارهایشان مانده بود.
بابا پرسید: «ریاضیات چطور بود؟ چند میگیری؟ خدا کنه به خاطر عروسی این دختر امتحانهای تو بد تموم نشه!»
مامان نبود. حواسم به عروسی بود، نه به حرفهای بابا و امتحانها. مامان از خرید برگشت. یک عالمه پارچه خریده بود. خستگیاش که درآمد، با بابا، پارچهها را برش دادند و تقسیم کردند. برای فامیلهای شوهر آبجیریحانه میخواستند که شبِ داماد سلام هدیه بدهند.
آبجیریحانه و آقامهران دیر آمدند. رفته بودند کت و شلوار خریده و یکی از اتاقهای خانهی مادر آقامهران را که به آنها داده بودند، به قول خودشان آب و جارو کرده بودند. مامان برایشان اسپند ریخت. آقامهران کت و شلوارش را پوشید. دکمهی سر آستینش افتاده بود. تلویزیون روشن بود. صدای کسی که میخواند اتاق را پر کرده بود. صدای تلویزیون را کم کردم؛ مثلاً امتحان داشتم.
موقع شام بود و زمان پخش خبرها. اخبار در مورد امام بود. تصاویر امام را نشان داد که ریشهایشان را شانه میکردند. چند نفر کنار تختش بودند. حاجآقا احمد هم بود. مامان گریه میکرد. امام نماز میخواند. قرآن میخواند.
آقامهران رفت خانهیشان. بابا صلوات میفرستاد. مامان قرآن میخواند و برای شفای امام دعا میکرد. آبجیریحانه کتاب مفاتیح را آورد با مامان و بابا، دعای توسل خواندند. من هم کتاب ادبیاتم را آورده بودم. یک چشمم به کارهای آنها، تلویزیون و خبرها بود و یک چشمم به کتاب و دفترم.
بیدار شدم. بوی نان سنگک میآمد. ساعت 10 امتحان داشتم. هنوز چند صفحه مانده بود تا کتاب را تمام کنم.
بابا رادیو را روشن کرد. مامان پنیر آورد و آبجیریحانه را بیدار کرد. بعد پرسید:
- چه خبر؟ حال امام چطوره؟ سر صف چیزی نشنیدی؟
بابا، تسبیح میچرخاند. حواسش نبود. یکدفعه جواب داد: «نه، چیز خاصی نبود. خدا خودش کمک کنه!»
بخار چای بلند شد. دستم را گرفتم روی لیوان. دستم مرطوب شد.
اخبار ساعت 7 صبح شد. همه نگاه رادیو کردیم. مجری با صدای خیلی گرفته گفت: «انا لله و... روح بلند و ملکوتی امام...»
مامان زد توی سرش. آبجیریحانه گفت: «یا امام حسین!» تسبیح از دست بابا افتاد. پرسیدم: «امام چی شده؟» میترسیدم. فقط مامان گریه نمیکرد. بابا و آبجیریحانه هم گریه میکردند. بغض کردم. رادیو فقط نوحه پخش میکرد.
مامان لباس مشکلی خودش و بابا را آورد. همهیشان مشکی پوشیدند. به مامان گفتم: «پس من چی؟» لباس مشکی نداشتم. مامان گفت برایم میخرد. امتحان چی میشد. به مدرسه زنگ زدم. اشغال بود. بالأخره آقای قدکچیان بابای مدرسه گوشی را برداشت. گفت تا چند روز مدرسه تعطیل است و امتحانها عقب افتاده.
بابا، مامان و آبجی از کنار رادیو تکان نمیخوردند. بابا مثل آن روز که باباحاجی فوت شده بود، گریه میکرد. عصر آقامهران آمد. مشکی پوشیده بود. تا به حال با لباس سیاه ندیده بودمش. همیشه میگفت از لباس سیاه بدم میاد. با آبجی یواشیواش حرف زدند.
موقع شام بابا پرسید: «آقامهران امروز اداره رفتید؟»
- بله، ولی همه داغون بودن! خیلی حیف شد امام... راستی، ما فردا میریم سمت تهران، شما هم میآیید؟
تلویزیون اطلاعیه پخش کرد. در مورد مراسم خاکسپاری امام بود. بابا پرسید: «با کی میرید مهرانجان؟»
همه نگاه تلویزیون میکردیم. مردم رفته بودند جماران. در و دیوارها را میبوسیدند و گریه میکردند.
وقتی حاجآقا احمد را نشان داد که کنار امام گریه میکرد، مامان و آبجیریحانه و بابا هم شروع کردند به گریه. آقامهران هم گریه میکرد؛ ولی خیلی یواش و بیصدا!
آبجیریحانه گفت: «مهران! من هم میتونم بیام؟»
آقامهران ساکت بود. بابا گفت: «نه دخترم! شلوغه! ببین.»
به تلویزیون اشاره کرد. قیامت کبری بود.
- شما اینجا با مامانت نماز بخونید، دعا کنید. هرچند امام اینقدر پاک و باخدا بود که احتیاج به دعای ما ندارن!
آقامهران میخواست برود. میوهاش را پوست کند. یواش پرسیدم: «آبجی! پس عروسی چی میشه؟ دیگه عروسی نمیگیرید؟»
یواش پرسیدم؛ ولی همه نگاهم کردند. خجالت کشیدم. انگار سؤال بدی بود! آبجیریحانه، نگاه تلویزیون کرد. آقامهران گفت: «بعد از مراسم امام فکر میکنیم ببینیم چهکار کنیم.»
بابا دستی به ریشهایش کشید و گفت: «خوب شد کارتها رو پخش نکردیم.»
آبجیریحانه پوست میوهها را جمع کرد:
- من که اصلاً دل و دماغ ندارم. مهران تو هم مثل منی؟
آقامهران با تکان دادن سر، حرف آبجیریحانه را تأیید کرد.
بابا وضو گرفته بود. میخواست برود مسجد. نگاه آبجیریحانه کرد و گفت: «آفرین دخترم! امام مثل باباحاجیت بود. الآن همه عزاداریم!»*
ارسال نظر در مورد این مقاله