دلتنگیهای یک دههی شصتی
تعطیلات تلخ خرداد
مهدی کفاش
به انتهای مسابقهی ماراتنی رسیدی که از 9 ماه قبل شروع شده بود؛ خردادماه را میگویم. در زمان ما از اسفند میشد شمیم دلانگیز تابستان را استشمام کرد. اشتباه نکن، من هم میدانم که پس از زمستان، بهار میآید، نه تابستان! اما زمان ما، فصل بهار، فصل زایدی در میان فصلهای سال بود. انگار خودش را به زور وسط فصلها جا داده بود! در نهایت از فصل بهار تا سیزدهبهدر را میشد یک فصل به حساب آورد؛ فصلی کوتاه! اما برای بزرگترها فصلی شاعرانه بود و بوی گل، شکوفه، شمیم بهار و این حرفها!
برای نسل من اما هنوز هم بهار تا سیزدهبهدر است و حتی کوتاهتر هم شده است؛ یعنی شده همان 5-6 روز اول عید که تعطیلات رسمی تمام میشود و باید به سرکار برگردیم یا همکاری را پیدا کنیم که به جای ما سرکار برود تا بعداً تعطیلاتی ما بمانیم و او برود. اینطورهاست که گاهی یک سال در میان میبینی، تو و مامانی بدون من به مسافرت میروید.
حول و حوش ایام امتحانات پایان سال روزی به اسم 15 خرداد تعطیل رسمی بود. سن ما قد نمیداد که بدانیم چه اتفاقی در این روز افتاده است که باید تعطیل شود. میگفتند شروع قیام تاریخی انقلاب به رهبری امام خمینی در این روز، یعنی 15 خرداد 1342 بوده است. برای همین هر سال روز 15 خرداد به یاد آن قیام تاریخی تعطیل میشد.
جشن و سروری برگزار نمیشد، اما عزاداری هم نبود. به یادبود شهدای 15 خرداد 1342، گوشهی صفحهی تلویزیون نواری سیاهرنگ بود. خرداد سال 1368 من کلاس پنجم دبستان بودم. دورهی ابتدایی، مثل حالا ششساله نبود و ما در کلاس پنجم، امتحان نهایی میدادیم. ساعت شش صبح بلند میشدم و میرفتم تا نان بخرم.
روز یکشنبه 14 خرداد بود. دیروز و پریروزش را برای سلامتی امام دعا کرده بودیم. توی تلویزیون از همه خواستند تا برای امام دعا کنند. امام خمینی اسطورهی نسلمان بود. نسلی که خیلی زود بزرگ شده بود. بدون گذراندن نوجوانی، جوان شده بود! تعجب نکن. نسلی که اولین چیزیهایی که حالیاش شده بود، صدای مارش حملات نظامی زمان جنگ و صدای آهنگران، در گوشش بود. نسلی که عجله داشت بزرگ شود تا برود جبهه و به فرمان همین اسطوره، یعنی امام خمینی با دشمنان بجنگد.
یک سال قبلتر، مرداد 1367 بود که جنگ تمام شده بود، به همین سادگی! ما باور نمیکردیم. هر لحظه منتظر بودیم دوباره جنگ شود. نمیتوانستیم. خیلی انتظار کشیده بودیم. خود من فقط یک سال تا راهنمایی فاصله داشتم تا درس را رها کنم و بروم جبهه!
حالا دو روز بود که دعا میکردیم و مطمئن بودیم که امام خمینی، حالشان خوب میشود. همهی خانواده شب گذشته را رفتیم مسجد و در مراسم دعا برای سلامتی امام شرکت کردیم.
از خانه تا نانوایی، کوچهی باریکی بود که به کوچهای پهنتر میرسید. باید زود میرفتم و برمیگشتم تا به سرویس مدرسه برسم. نه؛ خیلی مرفه نبودیم؛ اما بهخاطر باباجون(پدربزرگ) که دایم جبهه بود، این امکان برای پسر درسخوانش مهیا شده بود تا به مدرسهی«شاهد» برود.
مدارس « شاهد» به مدارسی میگفتند که برای تحصیل فرزندان شهدا، جانبازان، اسرا و مفقودالاثرها و بعضی از رزمندهها در نظر گرفته بودند. آن سال، مکان مدرسه به جایی دور منتقل شده بود و مدرسه سرویس گذاشته بود.
رادیو یکریز قرآن پخش میکرد. از مغازهی آقای هوشیار که دیوار به دیوار نانوایی بود و حتی خود نانوایی هم صدای قرآن بلند بود. باورت نمیشود، در صف نانوایی هیچ کس حرف نمیزد؛ حتی هیچ کس تعجب نمیکرد. انگار همه بوی فاجعهای را احساس کرده بودند؛ ولی نمیخواستند باور کنند.
نان گرفتم و به خانه برگشتم. برخلاف روزهای گذشته حتی سر سفره هم کسی حرف نزد؛ حتی باباجون و مامانجون از امتحانم نپرسیدند. من منتظر بودم برنامهی رادیویی « بچههای انقلاب» را بشنوم؛ اما باز هم فقط صدای قرآن بود. حاضر شدم و با عجله خودم را به مینیبوس مدرسه رساندم.
به مدرسه که وارد شدم، رفتم کلاس خودمان. بقیه توی حیاط مدرسه بودند. مبصر بودم و مجاز بودم که قبل از مراسم صبحگاه از درِ سالن رد شوم. هیچ کس توی کلاس نبود. یکهو بلندگوی مدرسه روشن شد و صدای اخبار پخش شد. فاجعه اتفاق افتاد:
«روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست.»
هیچ وقت یادم نمیرود. فقط صدای فریاد بود که میشنیدم. مطمئنم گریه نبود و فقط «داد» بود. از گیجی و بهت که درآمدم، خودم را رساندم به دفتر مدرسه. آقای اسلامی، معاون مدرسه، سرش روی میز بود. روی میز، رادیو سهموج مدرسه بود و میکروفن بلندگوی مدرسه جلوش بود.
آقای اسلامی یک لحظه سرش را بالا آورد و به جایی دوره خیره ماند. همین طور خیره و بیحرکت ماند و ناگهان محکم سرش را روی میز کوبید. شیشهی روی میز خُرد شد.
بیشتر بچههای مدرسه، فرزندان شهید بودند. انگار که پدرشان را دوباره از دست داده باشند، گوشه و کنار مدرسه افتاده بودند و از درد به خودشان میپیچیدند!
تا دو روز بعد امام خمینی در یخچالی در بلندای جایگاهی قرار داشت تا مردم با ایشان وداع کنند. شب و روز چشم به تلویزیون داشتیم. منتظر معجزه بودیم. هنوز امام آن بالا بود. به کسی نمیگفتیم، ولی امید داشتیم یکهو امام زنده شود؛ اما سه روز بعد که بالأخره امام در جایگاه ابدی آرام گرفت، مطمئن شدیم که امام برای همیشه از پیش ما رفته است.
پسر عزیزم! نمیدانم چرا دارم اینها را برای تو تعریف میکنم. باور کن اول نامه قصدم شاد کردنت بود؛ اما چه میشود کرد، اینها بخشی از گذشتهی من و همنسلانم است. از همان سال تا حالا، 14 خرداد را هم به یاد امام خمینیq تعطیل کردند. چه تعطیلات تلخی دارد آخرین ماه بهار!*
ارسال نظر در مورد این مقاله