شاگرد
به مناسبت سالروز 15 خرداد
سیدناصر هاشمی
پیرمرد لباسهایش را که پوشید، ننهعفت دوید جلو و گفت: «کجا؟ کجا؟ الآن امیر اینجا بود. میگفت شهر داره شلوغ میشه. خطر داره. صبح به این زودی چاقچور کردی کجا بری؟»
- میرم مغازه. کار دارم. تو که میدونی تو این موقعیت نمیتونم تو خونه بمونم.
- بری مغازه چهکار کنی؟ اون هم دستتنها؟
- برو کنار زن، این حرفا چیه میزنی؟ مگه نمیبینی صدای تیر میاد؟ حتماً خبراییه. حتماً دوباره این سر و صداها به خاطر اونه. باید برم ببینم چه خبره؟
- تو نه زور داری که بزنی، نه پا داری که فرار کنی. کجا میری؟ جون عفت نرو. میری یه کاری دست خودت میدیها! اونوقت منِ بدبخت چه کار کنم؟
- نترس زن! تو که میدونی من دل و جرأت این کارا رو ندارم. میرم تو مغازه میشینم. اگه هم دیدم داره شلوغ میشه، درِ مغازه رو میبندم و میام.
***
پیاده راه افتاد. همیشه پیاده میرفت. مغازهاش بین مدرسهی فیضیه و حرم بود. آنجا را خیلی دوست داشت؛ هم به حرم نزدیک بود، هم به مدرسه. هر روز نمازش را در حرم میخواند و اولین اخبار هم از فیضیه به دستش میرسید. اولین عکس امام را هم یکی از طلبههای جوان فیضیه برایش آورده بود. آن اولها اعلامیهها را قبول نمیکرد، میترسید؛ ولی از وقتی امام را شناخته بود اعلامیههایش را میخواند.
کوچهها یک جور دیگر بودند؛ مثل روزهای قبل خلوت نبودند. رفت و آمد توی آنها زیاد بود. به خیابان رسید. نزدیک حرم از همیشه شلوغتر بود. تعجب کرد. توی خیابان پر از سرباز بود. توی پیادهرو هم چند بیسیم به دست دید که سعی میکردند بیسیم خود را زیر کت بگیرند و کسی نبیند. ترسید. قدمهایش را تندتر کرد. فهمید که اوضاع خراب است. به مغازه رسید. قبل از اینکه در را باز کند نگاهی به فیضیه انداخت. شلوغ بود؛ از همیشه شلوغتر. طلبهای از کنارش رد شد.
- ببخشید آقا!
طلبه ایستاد.
- شرمنده آقا! امروز چه خبره؟ چرا اینقدر شلوغه؟
- مگه خبر نداری؟ امروز عزاداریه پدرجان، آقای خمینی رو دیشب گرفتن.
- گرفتن؟
سرش گیج رفت.
- کیها آقای خمینی رو گرفتن؟
- مأمورای دولت دیگه. دیشب بردنش تهران.
- حالا چی میشه؟ قراره خبری بشه؟ آخه من چند تا بیسیم به دست دیدم، همین نرسیده به حرم.
- نترس پدرجان! اگر خبری هم باشه، به شما و مغازهات آسیب نمیرسه.
طلبه دور شد؛ ولی دل پیرمرد آشوب بود. سرش درد گرفته بود. مگر میشد آقای خمینی را بگیرند؟ مگر کسی هم جرأت داشت برود درِ خانهی آقا؟ دستهایش میلرزید. مردمکهای چشمش تکان خوردند و چند قطره اشک روی گونههایش چکید. با خودش گفت: «کاش توی مغازه تلفن داشتم و به عفت خبر میدادم!»
بعد فکر کرد که خوب است تلفن ندارد و نمیتواند خبر بدهد. اگر این خبر را میداد، حتماً عفت با پای برهنه هم که شده به خیابان میآمد.
با زحمت درهای چوبی مغازه را یکی یکی درآورد. درآوردن درهای چوبی همیشه برایش مشکل بود. امروز که دست و دلش میلرزید، مشکلتر. پیش خودش گفت: «کاش یه شاگرد داشتم!»
توی عمرش هیچوقت شاگرد به مغازه نیاورده بود. زورش نمیرسید بهش مزد بدهد. مگر چهقدر پول درمیآورد؟
میز را گذاشت بیرون و کفشها را چید روی میز. نگاهش به فیضیه افتاد. حالا طلبههای فیضیه در چه حالی هستند؟ چه کار میکنند؟
انگار توی فیضیه هم خبرهایی بود! هر چه میگذشت تعداد طلبهها بیشتر میشد. انگار همهی طلبههای قم در فیضیه قرار داشتند! مطمئن بود که امروز فروش ندارد. فقط محض کنجکاوی آمده بود. خودش هم نمیدانست برای چه آمده. انگار کسی او را به اینجا کشانده بود!
کفشها را که مرتب کرد، صندلیاش را گذاشت بیرون توی آفتاب و یک لنگه کفش هم گرفت دستش تا مشغول دوختن شود؛ ولی نمیتوانست. خیابان روبهرو دیگر شلوغ شده بود. از دورها صدای تکتیر و شعار میآمد.
- یا مرگ یا خمینی!
کیها بودند که مرگشان را با نبودن خمینی یکی میدانستند؟
صداهای عجیب و غریبی از فیضیه به گوشش میرسید. گوشهایش را تیز کرد. از روی صندلی بلند شد که به طرف فیضیه برود؛ ولی چند ماشین بزرگ کِرِمرنگ را دید که آمدند و کنار مدرسه ایستادند. از رفتن پشیمان شد. نشست روی صندلیاش. درهای عقب ماشین که باز شد چشمش به سربازهای داخل ماشین افتاد. ماشینها پر از سرباز بود. آن هم چه سربازهایی؛ بزرگ و ترسناک. میترسید مستقیم نگاه کند. با گوشهی چشم نگاهشان میکرد. تمام سربازها رفتند داخل فیضیه. دلشوره داشت.
- آن همه سرباز کجا رفتند؟ نکند برای طلبهها اتفاقی بیفتد؟
چند لحظهای نگذشت که صداهای عجیب و غریب در مدرسه بیشتر شد. بیشتر جیغ و داد بود. نگران شد. نمیدانست چهکار کند. نتوانست طاقت بیاورد. مغازه را به حال خودش رها کرد و به طرف فیضیه رفت. مرد بیسیم به دستی کنار در ایستاده بود. کمی ترس داشت؛ ولی به خودش دلداری داد و جلوتر رفت.
- خسته نباشی پسرم. اینجا چه خبره؟ سر و صدا میاد!
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت.
- خونهتکونیه پدرجان! داریم اینجا رو یه کم تر و تمیز میکنیم. احتیاج به نظافت داشت.
- مگه سربازها هم بلدند نظافت کنند؟
- بعععله! این سربازهای ما آموزش دیدند برای تمیزکاری و نظافت.
- پس چرا اینقدر صدای جیغ و داد میاد؟
- برای اینکه میکروبها دارن در مقابل نظافت مقاومت میکنند.
مرد خندید. با صدای بلند هم خندید. بعد دستی به سبیلش کشید و گفت: «برو پیرمرد، برو که اگه وایستی سراغ تو هم میان!»
پیرمرد برگشت داخل مغازهاش. نمیتوانست آرام بگیرد. همانطور که چشمش به فیضیه بود، شروع کرد به خواندن قرآن. قرآن میخواند و در مغازه راه میرفت و به طرف فیضیه فوت میکرد.
ناگهان دَرِ فیضیه باز شد، طلبهها ریختند بیرون و سربازها هم با چوب و زنجیر دنبال آنها. باورش نمیشد. میخواست هوار بکشد که: «نزنید نامسلمونا، نزنید!»
ولی ترسید. اگر هم میگفت کسی گوش نمیکرد. طلبهها هرکدام از یک طرف فرار کردند و سربازها به دنبالشان. یکی از طلبهها دوان دوان به سمت او آمد. عمامه بر سر نداشت. صورتش خونی بود. قبل از این که از کنارش رد شود، پیرمرد او را به داخل مغازهاش کشید. نفس نفس میزد. عرق کرده بود.
- چه خبر شده جوون؟ از کی فرار میکنی؟
طلبه بریده بریده حرف میزد. موقع حرف زدن نفس کم میآورد.
- باید برم... الآن میان سراغم... دارن طلبهها رو میزنن. منو گرفتن. توی جیبم عکس امام بود. داشتم عکس امام رو پخش میکردم که یکدفعه ریختن توی مدرسه. از دستشون فرار کردم. باید برم...
قبل از این که جوان حرکت کند، پیرمرد لباسش را گرفت.
- صبر کن ببینم، کجا بری؟ اَلانه که بیان دنبالت. اونوقت تیکه بزرگت گوشته. اونا ماشین دارن. بهت میرسن و میگیرنت. وایستا من یه سر و گوشی آب بدم. تو برو ته مغازه، کنار اون قفسهها. اونجا تاریکه نمیتونن ببیننت.
پیرمرد نگاهی به بیرون مغازه انداخت. سربازها کنار در جمع شده بودند و اطراف را میگشتند. چند سرباز او را دیدند و به طرفش آمدند.
- آهای پیرمرد، اینجا چهکار میکنی؟
- خوب مغازمه. اومدم توی مغازه. همیشه توی مغازهام.
- خوبه خوبه، مگه نمیدونی امروز شهر شلوغه و نباید بیایی بیرون؟
- والّا من خبر نداشتم.
- یه طلبه رو ندیدی که از اینجا رد بشه؟
- چرا از صبح تا حالا خیلیها را دیدم.
- نه الآنو میگم، همین چند دقیقهی پیش.
- چی کار کرده؟ دزدی کرده؟
- نخیر، اخلالگره.
- یعنی چی کار کرده؟ کجا رو خراب کرده؟
- کاری به این کارا نداشته باش. سؤال منو جواب بده. دیدی یا نه؟ خودت یا شاگردت؟
پیرمرد نگاهی به ته مغازه انداخت و داد زد: «اصغری... تو دیدی؟»
- نه اوستا ندیدم...
پیرمرد شانههایش را بالا انداخت و گفت: «طلبهها نمیان از ما خرید کنن، اونا فرق دارن.»
سربازها نگاهی به سر تا پای پیرمرد انداختند. یکی از آنها با عصبانیت گفت: «پس شماها به چه دردی میخورید؟ فقط برای مملکت ضرر دارید. زود مغازهتو جمع کن برو که برات خطرناکه. زود باش!»
و رفتند. پیرمرد نگاهی به ته مغازه انداخت. جوان داشت میلرزید. پیرمرد خندید. با خندهی او طلبهی جوان هم شروع کرد به خندیدن.*
ارسال نظر در مورد این مقاله