10.22081/hk.2024.75786

جارو توی حوض

موضوعات

داستان

جارو توی حوض

میترا محمدی

نور خورشید، از سوراخ‌های سقف گنبد منبت‌کاری شده‌ی تیمچه به روی فرش‌ها و حجره‌ها افتاده بود، حجره‌دارها برای استراحت و غذاخوردن، تیمچه را ترک می‌کردند، صدای قاروقور شکم «نوبوله» کل تیمچه را برداشته بود، اما او هنوز جارو کشیدن را تمام نکرده بود تا مزدی دریافت کند، خسته و گرسنه جاروی شکسته و قدیمی خود را به گوشه‌ای پرتاب کرد، به رنگ‌های سبز و قرمز و نارنجی شیشه‌های حجره‌ها که روی بته‎جقه‌ی فرش‌های ایوان افتاده بودند، نگاه کرد، دلش می‌خواست صاحب این فرش‌ها و یکی از حجره‌ها باشد. دستش توی آب به چیزی خورد؛ چوبی وسط آب فرو رفته بود. ایستاد و با دو دست و با تمام قدرت چوب را کشید، چوب از جا کنده شده و نوبوله چوب به دست به روی زمین پرتاب شد. جارویی به چوب بسته شده بود، فکر کرد این جاروی بزرگ چطور در این حوض کم عمق فرو رفته بود! جارو را برداشت تا در هوا تکان دهد که اگر خوب بود به جای جاروی شکسته‎ی خودش از این جاروی جدید استفاده کند، به جای قطرات آب، چند سکه از آن بیرون ریخت.

برایش باورکردنی نبود، سریع سکه‌ها را جمع کرد و توی جیبش ریخت تا برود و دلی از عزا در بیاورد. به خانه که رسید، دوباره خواست پول بیش‌تری داشته باشد، جارو را در هوا تکان داد، اما خبری از سکه نشد. فکر کرد شاید جارو باید خیس باشد، سطل آبی آورد، جارو را در آن فرو کرد، جاروی خیس را در هوا دوباره تکان داد، اما باز هم خبری از سکه نشد. فکر کرد که شاید همه‌ی این‌ها را در خواب دیده بود، اما سیری شکمش و غذاهای خوش‌مزه‌ای که خورده بود و بابتشان سکه‌ها را خرج کرده بود، واقعی بودند.

فردای آن روز نوبوله با جاروی بلند و جدیدش کار را شروع کرد، کم‌کم خورشید به وسط آسمان رسید و وقت استراحت شد، نوبوله دوباره خسته‌وگرسنه کنار حوض نشست، دست را درون آب خنک حوض کرد؛ جان تازه‌ای گرفت. یاد سکه‌های دیروز افتاد، جارو را تکان‌تکان داد، خاک روی سروصورتش پاشید، ولی سکه‌ای بیرون نریخت. سروصورتش را شست و جارو را در آب حوض تمیز کرد و در هوا تکان داد تا خشک شود. چند سکه از آن بیرون ریخت، نوبوله سکه‌ها را درون جیب گشادش ریخت و تصمیم گرفت هر وقت بی‌پول شد جارو را در آب حوض تیمچه بشوید تا به او پول بدهد.

چند روز گذشت. نوبوله برای تمیزکردن تیمچه به بازار نرفت و وقتش را صرف خرج‌کردن سکه‌‌ها کرد، پولش که تمام شد، یواشکی سر ظهر وارد تیمچه شد. جارو را در حوض فرو کرد و بالا آورد و در هوا تکان داد. اما خبری از سکه نشد. نوبوله دوباره تکرار کرد، اما نشد که نشد. صدای شکم نوبوله دوباره بلند شد، نوبوله جارو را به دست گرفت و شروع کرد به جاروکردن تا بتواند پولی ازحجره‌دارها برای کارش بگیرد و نانی بخرد، کم‌کم خورشید درحال غروب‌کردن بود. حجره‌دارها داشتند حجره‌هایشان را می‌بستند. هر کدام موقع رفتن سکه‌ای در دستش گذاشتند. نبوله خسته و گرسنه جاروی خود را برداشت تا به خانه برود، اما تصمیم گرفت جارو را بشوید تا برای فردا تمیز باشد. جارو را در حوض چرخاند و بعد بالا آورد و در هوا تکان داد تا خشک شود، دوباره چند سکه به جای قطرات آب از جارو بیرون ریخت. نوبوله خوش‌حال شد و تازه به راز جارو و سکه‌ها پی برد... برای همین تصمیم گرفت تا سکه‌هایی را که حجره‌دارها به او می‌دهند، برای خورد و خوراکش خرج کند و سکه‌های حوض را پس‌انداز کند تا بتواند یکی از حجره‌ها را بخرد.

CAPTCHA Image