10.22081/hk.2024.75743

سیدآقا و پسرهای 2005 و 2010 (صفحه 24 تا 26)

موضوعات

سیدآقا و پسرهای 2005 و 2010

حامد جلالی

خیلی سال بود به شهر آبا و اجدادی نرفته بودم و تمام اطلاعاتم از فامیل از فضای مجازی بود. امسال دست پسرها را گرفتم و رفتیم به قول قدیمی‌ها ولایت؛ خیلی عوض شده بود. آن قدر وقت نداشتیم که بخواهیم همه‌ی فامیل را در خانه‌هایشان ببینیم، برای همین در خیابان اصلی به مغازه‌هایشان سر زدیم و آن‌ها هم که بازنشسته شده بودند را در چند دقیقه توی خانه‌هایشان دیدیم. یک نفر بود که گذاشته بودم آخر سر ببینمش، چون می‌دانستم تمامی خستگی‌ها و سختی‌های این چند روز را دیدن او از ذهنم پاک خواهد کرد. البته ترس داشتم که نکند برای بچه‌ها آن قدر‌ها شیرین نباشد، اما دل را به دریا زدم و روز آخر دست پسرها را گرفتم و توی خیابان امام دنبال کوچه‌ی قدیمی‌ای گشتم که از زمان‌های دور چیزهایی در ذهنم مانده بود. مثلاً یادم مانده بود که ابتدای کوچه یک طاقی بود که پنجره‌ی اتاقی در آن بود و من در بچگی عاشقش بودم، هنوز هم البته عاشق این مدل کوچه‌ها هستم. توی همین گشتن‌ها پسرها در مورد سه برادری که دیده بودیم سؤال داشتند؛ هر کدام را جلوی مغازه‌هایشان دیده بودیم که اوضاع مالی خیلی خوبی هم داشتند. پسر 2010 گفت: «بابا این‌ها مگه مسلمان نبودن؟! چرا این حرف‌ها رو می‌زدن؟!» برای جواب مجبور شدم راهم را کج کنم و پسرها را با خودم به کوچه‌ای ببرم، توی کوچه ساختمان حسینیه‌ای نشان‌شان دادم که پدر این پسرها درست کرده بود و سال‌ها هم پسرها این حسینیه را اداره می‌کردند و حالا دیگر حسینیه نبود و محل کسب‌وکار شده بود. بعد پسرها را بردم به خیابان دیگری و توی کوچه که پیچیدیم خانه‌ای قدیمی را نشان‌شان دادم، گفتم: «این‌جا هم خانه‌ی پدر آن پسرها بود. ما توی این خانه خاطرات زیادی داریم.» پسر 2005 پرسید: «این‌ها چه ربطی به سؤال ما داره.» گفتم: «پدر من روحانی بود، اما هیچ وقت ما رو مجبور نمی‌کرد برای نماز صبح بیدار بشیم و یا به زور قرآن بخونیم، همیشه خودش نماز و قرآن می‌خوند و ما هم از کارای اون یاد گرفتیم. پدر این پسرها یک مرد بازاری با ایمان و خیلی معتقد بود، اما برعکس پدر من، پسرهاش رو سحر به زور بیدار می‌کرد و مجبور می‌کرد با صدای بلند نماز بخونند و هر کدام هم بعد از نماز باید به زور جزئی قرآن می‌خوند. من فکر می‌کنم این پسرها به خاطر اون رفتارها از دین زده شدند.» پسر 2005 گفت: «اما شما گفتین که تا سال‌ها هم حسینیه رو خودشون اداره می‌کردن که؟!» پسر 2005 گفت: «بابا نگفت بعد از پدرشون که!» خنده‌ام گرفت و گفتم: «بله من نگفتم بعد از پدرشون، اما برادرت درست حدس زد و بعد از پدرشون هنوز کمی اعتقاد داشتند و شاید بقیه‌ی این اعتقاد رو هم بعضی رفتارهای غلط تعداد کمی از آدم‌های به ظاهر مؤمن از بین بردند.» پسر 2010 گفت: «یعنی هر کسی رو زور بکنیم قرآن بخونه این طوری می‌شه؟!» حالا دیگر وقتش بود آن کوچه قدیمی را پیدا کنم. گفتم: «ربطی نداره پسرم، آدم نباید به خاطر خطای پدرش همه چیز رو فراموش کنه، خدا به آدم عقل داده تا فکر کنه و خودش باید بد و خوب رو تشخیص بده. اجبار پدرشون کار خوبی نبود، اما خودشون می‌تونستن بعدها فکر کنن و ببینن قرآن چه حرف‌هایی می‌زنه و اگه این حرف‌ها خوبه حتماً بهش عمل کنن.» پسر 2010 گفت: «خوب معلومه که خوبه، چرا می‌گین اگه خوب بود؟!» گفتم: «بله منم قبول دارم که خوبه، اما خب آدم‌ها همیشه هم خودشون نمی‌تونن راه درست رو انتخاب کنن.» پسر 2005 گفت: «آقای ما می‌گه که قرآن به تنهایی کافی نیست.» پسر 2010 گفت: «ببین بابا این هم مثل اونا داره از این حرفا می‌زنه.» پسر 2005 گفت: «تو چی می‌گی آخه؟ بذار حرفم تموم بشه، آقای دینی ما می‌گه که همه قدرت درک قرآن رو ندارن و باید حرف‌ها یا به قول آقامون حدیث‌های امام‌ها رو هم بشنویم تا بتونیم قرآن رو بفهمیم.» کوچه را بالاخره پیدا کردم و دیدم خدا را شکر هنوز آن طاقی سر جایش بود. نگاهش کردم و لذت بردم و بعد وارد کوچه باریک شدیم. صدای موتوری آمد که دست پسرها را گرفتم و کنار کشیدم و گفتم: «بله کاملاً درست گفته معلمتون، پیامبر هم فرمود که دو تا چیز برای مردم به ارث می‌ذاره: اول قرآن و بعد اهل‌بیتش که همون معصومین هستن که به قول معلم شما حرف‌هاشون تکمیل کننده‌ی قرآن هست.» دیگر به خانه رسیده بودیم و در کوچک چوبی را زدیم که صدای پیرمردی آمد که پرسید: «کیه؟» گفتم: «سیدآقا منم حامد پسر شیخ ابوالقاسم.» در باز شد و سیدآقا که خیلی پیر شده بود، بغلم کرد و گفت: «آخ پسر! دلم برات تنگ شده بود، خودتی کاظم جان؟!» گفتم: «نه من حامدم، کاظم برادر بزرگ منه.» گفت: «حامد! اون قدر نیومدی این‌جا که چهره‌ت یادم رفته، اما از بوی خوبی که می‌دی می‌شه شماها رو شناخت؛ بوی قاسم خدابیامرز رو می‌دین.» و بعد کمی بیشتر بو کشید و گفت: «اما تو یه بوی دیگه هم می‌دی.» و پسرها را هم بغل کرد و بو کشید و گفت: «یعنی هر سه بوی خوبی می‌دین.» گفتم: «نمی‌دونم سیدآقا!» گفت: «بذارین خودم حدس بزنم؛ شما حتماً حرف‌های خوبی داشتین می‌زدین یا یه کار خوبی کردین؟!» من گفتم: «این چند روز به فامیل سر زدیم.» خندید و گفت: «بله! همینه، صله‌رحم به جا آوردین.»

سیدآقا ما را توی خانه‌ی کوچک و باصفایش برد که از در و دیوارش بوهای خیلی خوبی می‌آمد و بر خلاف همه‌ی خانه‌ها و مغازه‌ها ما تا شب پیش سیدآقا ماندیم و پسرها بر خلاف همیشه اصلاً غر نزدند که حوصله‌شان سر رفته است. سیدآقا بوی پدرم را می‌داد و خانه‌اش بوی اتاق پدرم را. خانه‌اش پر بود از وسایل دیدنی قدیمی. شاید چیزی که پسرها را خیلی متعجب کرد و حتی ذوق‌زده که دلشان بخواهد تا شب بمانیم این بود که سیدآقا لپ‌تاپ داشت و با سرعت هم با آن کار می‌کرد و برای پسرها چند بازی قرآنی آورد تا سرشان گرم شود. خودم هم شوکه شدم و به سیدآقا گفتم: «شما و این چیزها؟! باورم نمی‌شه.» سیدآقا خندید و گفت: «حالا دیگه دور و زمونه عوض شده، بچه‌ها رو باید با زبون و حال‌وهوای خودشون با قرآن انس بدی! آدم باید با زمونه خودش رو وفق بده.»

وقتی داشتیم از سیدآقا خداحافظی می‌کردیم، هر سه توی این فکر بودیم که دلمان می‌خواهد تا ابد توی همین خانه قدیمی، اما بسیار جدید زندگی کنیم، اما مجبور بودیم برگردیم به شهر خودمان.

پسر 2005 توی کوچه حرف جالبی زد: «بابا، تا حالا توی خونه‌هایی که می‌رفتیم یا بوی نعنا و پونه و این بوهای قدیمی بود، یا بوهای خیلی جدید، این اولین جا بود که هر دو بو توی یه خونه بود!» پسر 2010 هم گفت: «تازه هم چیزای قدیمی بود، هم لپ‌تاپ، دیدی بابا لپ‌تاپ چیز خوبیه؟!» از این سواستفاده‌گری پسر 2010 خنده‌ام گرفت، اما به هر دو حق دادم، چون خودم هم شگفت‌زده شده بودم.

CAPTCHA Image