من و پدرِ پدرِ پسرهای 2005 و 2010
حامد جلالی
وقتی نوجوان بودم، مینشستم توی اتاق خلوت و زل میزدم به دیوار. بعد چشمم را میبستم و توی تاریکی مطلقی که پشت پلکهایم شکل میگرفت، تمام دنیا را تصور میکردم: کرهی زمین، منظومهی شمسی، کهکشان راه شیری، کهکشانهای دیگر و همهی کیهان را. بعد فکر میکردم که آخر دنیا شده است، یکییکی کهکشانها پودر میشدند و ستارهها و سیارهها هم همینطور و بعد کرهی زمین و کوه و دشت و دریا و همه چیز نابود میشد. بعد فکر میکردم که وقتی همه چیز دیگر نباشد، چه میشود؟! تصور دنیای بدون هیچ چیز خیلی وحشتناک بود، سر درد میگرفتم. گاهی هم برعکس فکر میکردم، مثلاً به لحظهای که هنوز خدا هیچ چیز را خلق نکرده بود، لحظهای که خدا تنها بود و هنوز هیچ چیز، حتی یک مولکول هوا هم درست نشده بود...
این فکرها سردردهای بدی برایم میآورد و وقتی از پدرم یعنی پدربزرگ پسرهای 2005 و 2010 سؤال میکردم، نصیحتم میکرد که فکرکردن به این چیزها خوب نیست...
من قانع نمیشدم و باز هم سراغ این فکرها میرفتم و بعد از پدرم سؤال میکردم که چرا نباید به این چیزها فکر کنم؟! مگر نگفتهاند یک لحظه فکرکردن بهتر از هزار سال عبادت است؟! پدرم میگفت: «شما میتوانی آب دریا را توی یک کاسه جمع کنی؟!» میگفتم: «معلومه که نمیشه!» پدرم میگفت: «فکرکردن به ذات خدا هم مثل همین میماند، ما نهایتش میتوانیم در مورد چیزهایی که شبیه خودمان و آنچه میبینیم هست فکر کنیم، خدا اصلاً شبیه هیچ کدام از این چیزها نیست، تصورش آنقدر دور است از ذهنمان که مثل همان جمعکردن آب دریا در یک کاسه هست.» من باز هم قانع نمیشدم و مدام توی این فکر بودم که بالاخره باید سر از کار دنیا دربیاورم...
یک روز توی حیاط بازی میکردم که خاری توی دستم رفت و آن قدر عمیق فرو رفته بود که با هیچ چیز بیرون نمیآمد و مجبور شدیم برویم درمانگاه تا دستم را برش بدهند و تیغ را دربیاورند. روی تخت نشسته بودم و اشک از چشمم سرازیر شده بود که پدرم گفت: «گریه نکن، به دستت نگاه کن، الان گلبولهای سفید از تمام بدنت آمدهاند و دارند با هم تلاش میکنند تا آن منطقه را از هر چه میکروب هست، پاکسازی کنند.» اشکم را پاک کردم و به دستم نگاه کردم و گفتم: «شما از کجا میدونین؟!» پدرم گفت: «اینها چیزی هست که ما آدمها میتوانیم کشف کنیم و بفهمیم، اینکه کی هستیم، بدنمان چطور درست شده و چطور کار میکند.» گفتم: «خب اولین بار کسی که به این چیزا فکر کرده هم سردرد گرفته؛ چون نمیدونسته دیگه!» پدرم خندید و گفت: «اما چیزهایی بودند که میشد فهمیدشان، می شد آزمایش کرد و درکشان کرد، اما این که دنیا قبل از خلقتش چه بوده و بعد از قیامت چه میشود، چیزهایی هست که با هیچ آزمایشی نمیشود فهمید، مثل این میماند که به یک جوجه که درون تخممرغ هست، بخواهیم از دنیای بیرون بگوییم و توقع داشته باشیم که بفهمد و درک کند، او نهایتاً دنیای درون تخممرغ را میتواند درک کند، ما آدمها هم دنیای بیرون را نمیتوانیم درک کنیم، اما میتوانیم خودمان را بشناسیم.» باز به دستم نگاه کردم و گفتم: «خب دونستن این که من کی هستم به چه دردی میخوره، معلومه دیگه، من حامد هستم پسر ابوالقاسم!» پدرم خندید و گفت: «شما انسان هستی، انسان کارهایی میتواند بکند که هیچ موجود زندهای نمیتواند انجام دهد، انسان یک روح دارد که میتواند آن قدر خوب و عالی باشد که با خدا صحبت کند، میتواند مثل حضرت علی(ع) باشد که همه چیز دنیا را میدانست و حتماً سؤالهایی که شما داری را هم بلد بود.» پریدم توی حرفش و گفتم: «خب منم همین رو میخوام؛ چطور ایشون بلد بود، اما من نباید به این چیزا فکر کنم؟!» پدر دستم را گرفت و آرام گفت: «ایشان اول خودشان را شناختند، بعد آنقدر روحشان را بزرگ و بزرگتر کردند که تمام دریا توی آن، جا میشد، این کار هم فقط از آدمی برمیآید که خودش را خیلی خوب بشناسد.»
پدرم آن روز و روزهای بعد دربارهی این که چطور حضرتعلی آنقدر روحش بزرگ شد، برایم صحبت کرد و من فکر کردم که شناختن خودم اینقدرها هم ساده نیست، فکر کردم بیخود نیست که مثل حضرتعلی نداریم؛ چون آن کارها را کردن و این که بتوانیم روحمان را اندازهی دریا کنیم، تا آب دریا در آن جا بشود، خیلی سخت است.
مثلاً پدرم از کارکردن شبانهروزی حضرت گفتند و این که با این که ایشان امام اول مسلمانان بودند، توی مزرعه کار میکردند، یا این که شبها به طور ناشناس دم خانهی یتیمان و فقرا میرفتند و کمک میکردند و خیلی دیگر از این کارهای سخت. و کنار همهی اینها از این که ایشان از پیامبر هر سؤالی داشتند، میپرسیدند و قرآن را حفظ بودند و در آیههای قرآن فکر میکردند و آنها را برای خودشان تفسیر میکردند تا به جواب سؤالهایشان برسند؛ سؤالهایی در مورد خودشان که کی هستند و چرا به این دنیا آمدهاند و وظایفشان در این دنیا چیست و همهی این کارها کمک کرد تا ایشان روح بزرگی پیدا کند و بتواند خدا را هم بشناسد...
اما پدرم این را هم گفت که هر کس به اندازهی توانش باید این کارها را بکند و خدا از هر کس هم به اندازه توانی که دارد توقع دارد. و آخر هم گفت: «پسرم ناامید نشو، ناامیدی گناه بزرگی است».
ارسال نظر در مورد این مقاله