مرا به نام خودم میشناسند؟!
مرتضی شریفی
یک روز شالوکلاه کردم بروم بیرون، مادرم جلویم در آمد که: «اوهو اوهو! اینا چیه پوشیدی؟! نمیگی مردم چی میگن؟ نمیگن بچه فلانی رو نگاه؟!» بادی در گلو انداختم و گفتم: «هرجا برم من رو به اسم خودم میشناسن. هیشکی نمیدونه من بچه فلانیام!» و سرفراز از جوابی که داده بودم از خانه بیرون زدم.
پشت لبم که داشت سبز میشد، فکر میکردم همین که دو تا کار هنری کردهام و رتبه و مقامی گرفتهام یعنی برای خودم کسی شدهام و نیازی نیست دیگر مرا به نام پدرم بشناسند. سالها گذشت تا فهمیدم پدرم و پدربزرگم و اجدادم هم جزئی از من هستند و من هم جزئی از آنها؛ نمیتوانم راهم را کج کنم و بزنم به کوچهی علیچپ که «ایهاالناس من آدم جدید و متفاوتی هستم و حسابم از پدرم و پدرش و پدر پدرش جداست.» نمیتوانستم آنها را کتمان کنم، آنها هم بخشی از من بودند؛ توی افکارم، توی چیدمان خانهام، توی معماری شهری که در آن میزیستم و کتابهایی که میخواندم، زبانی که حرف میزدم، رویاهایم و ... منظورم این نیست که حالا فهمیدهام کی هستم و کجا هستم و چه هستم؟ نمیدانم چرا به این دنیا آمدهام و چه هدفی را دنبال میکنم و سرنوشتم به کجا ختم میشود؟ آیا مرد میانسالی هستم که چهار فرزندش دوروبرش ورجهوورجه میکنند و او را بابا مینامند؟ شهروندی عادی هستم ساکن کشوری به نام ایران یا آواتاری توی دهکدهی جهانی؟ نویسندهای هستم که دارد مینویسد یا صفرویکهای برنامهنویسیِ مغزِ یک پروفسورِ دیوانه که همهی ما را توی اَبَرکامپیوترِ آزمایشگاهش، شبیهسازی کرده است؟
یک زمانی دنیا قد سر سوزن بود؛ آدمها نه کامپیوتر داشتند، نه تلفنِ همراه، نه اینترنت و نه حتی برق. خیلی دور نیست، همین دویست سال پیش را میگویم. آن زمانها یک نوجوان که از خانه بیرون میرفت، دیگر مرد بود، با پدرش میرفت در دکان کار میکرد، حرفه و پیشه پدرش را یاد میگرفت و خیلی زود ازواج میکرد. بچههایش دوروبرش را میگرفتند و بابا صدایش میکردند و همه دنیایش میشد کار و عیال و خانه و خانوادهاش. اگر جایی، توی کوچهی باریکهای گیرش میآوردی و مچش را میگرفتی که «تو که هستی؟» سریع جواب میداد: «من فلانیام، پسر فلانی از فلان شهر و روستا و منطقه و ایل و طایفه.» آدرس پدر و پدربزرگ و پدر پدربزرگش را میدانست، خانههایشان را بلد بود. کدام مسجد نماز میخواندند و دههی محرم کدام تکیه و هیئت سینه میزدند را از بر بود. اینها خوب بود، کافی هم بود، چون دنیایش همین قدر بود، اما حالا یک نوجوان با یک اشاره به اقیانوسی از اطلاعات دسترسی دارد، اقیانوسی که ته ندارد. روی چیزی کلیک میکند، چیزی میخواند، سؤالی در ذهنش شکل میگیرد، روی لینک دیگری یا مِنشِنی یا هَشتَگی دیگر کلیک میکند و به دنبالش لینکها و منشنها و هشتگهای دیگر میآیند. انگار هرچه کلیک میکند، تمامی ندارد و باز چیزی برای کلیککردن هست. حالا همهی ادیان را میشناسد، چه آنهایی که تمام شدهاند، چه آنهایی که هستند. حتی دین آن یک نفر باقیماندهی قبیلهی آدمخورهای جنگلهای اندونزی را هم میشناسد. تمام شغلهای دنیا، تمام هنرها، تمام کشورها، تمام شهرها، تمام کتاب ها، تمام علمها و تمام تمامها را میشناسد. حالا باید با تمام این اطلاعات خودش را هم بشناسد، اما مگر میشناسد؟ اگر همین حالا روی لینکی کلیک کند و به یک صفحهی سفید خالی برسد که فقط وسطش با فونتی ریز نوشتهاند: «تو که هستی؟»، آیا جوابش را میداند؟
به این سؤال که فکر میکنم یاد فرزندانم میافتم. دختر و پسرهایی که حالا نوجواناند یا به زودی وارد نوجوانی میشوند. یاد حرف مادرم میافتم که «دیگران چه فکر میکنند؟» پدر و مادرم این را به آبروی خودم و خودشان ربط میدادند، اما بچههای امروز مستقلتر از این حرفها هستند که بشود با فکر آبروی دیگران خانهنشینشان کرد. اما راستش آدم وقتی به دنیا میآید ظرف تو خالی نیست که بتوانی با چیزی پرش کنی و بگویی بفرما، این #هویت توست... چطور میتوانم این حرفها را با فرزندانم بزنم؟ آیا آنها هم به این چیزها فکر میکنند؟ اگر میکنند چه پاسخی برای سؤال «که هستی» خودشان دارند؟ آیا میتوانم به آنها بفهمانم که «که هستند؟». باید ازشان بخواهم به حرفهایم گوش کنند، اما نکند آنها هم من را مثل مادرم در آن روز ببینند که فکر میکردم حرفهای کهنه و تکراری میزد؟ شاید باید توی افکارم دوباره با همان خود نوجوانم که با غرور از خانه بیرون زده بود، همراه شوم و از او بپرسم که: «کی هستی؟» و بعد یک دفعه یادم میآید که صدایی توی سرم از من پرسیده بود که: «کی هستم؟» تازه اینجاست که میفهمم هنوز ابتدای راه خودشناسی هستم. در جایی ایستادهام که پدرم، پدرش و پدربزرگش حالا بخشی از وجود من هستند و من بخشی از آنها.
با خود نوجوانم که حالا با اینترنت و تلفن همراه و لپتاپ و تبلت و پلیاستیشن و هزار هزار دیوایس رنگارنگ جدید تکنولوژی خو گرفته است، میزنم بیرون و از او میپرسم اگر میتوانستی از این بدن فانی که در دههی چهارم زندگیاش به سر میبرد، بیرون بیایی و مثل آن روزها در را به هم بکوبی و بزنی توی خیابان، با خودت چه فکر میکنی؟ شاید اصلاً دیگر نیاز نباشد بروی بیرون! حالا در اتاقهاست که کوبیده میشود! میروی توی تختت، چراغها را خاموش میکنی، ملافه را میکشی سرت و توی تاریکی زل میزنی به صفحهی رنگی سوپر آمولد گوشیات که یک میلیارد رنگ مختلف را نشانت میدهد.
حالا هویتت گره میخورد به کلی پرسشهای دیگر...
ارسال نظر در مورد این مقاله