قصههای من و بابام
احمد اکبرپور
انجیرگشایی
پدرم میگوید: «پسرم، برای خوردن انجیر، هیچوقت آن را مثل کتاب از هم باز نکن.»
میگویم: «پدر عزیزم مگر میشود لای انجیر را...»
لبخندی میزند و میگوید: «مگر توی کتاب نوشتهاند که حتماً لایش را باز کنی و تهوتوی حنجرهاش را ببینی؟ پسرم! انجیر را دربست، سریع بگذار توی دهانت. چون ممکن است یک کرم کوچولوی بامزه تویش باشد و از دیدنش دلت به رحم بیاید و انجیر حیف شود.»
پدرم آنقدر به فکر کرمهاست که میترسم اتفاقی برایش بیفتد.
یکی از خوبیهای پدرم، دلسوزی برای کرمهاست.
خلالدندان
بابا میگوید: «میدانی پسرم برای درستشدن یک خلالدندان چندتا درخت باید قطع شود؟»
میگویم: «گمان نکنم درختی قطع شود از همین خردهریزهها و خرتوپرتهای اضافی چوبها درست میکنند.»
میگوید: «خدا لعنت کند گوگل را که هرچه آدم خنگ است با دوتا سرچ خیال میکنند دانشمندند.»
چند لحظهی بعد آرام میشود. لبخندی میزند که یعنی: «پسرم وقتی منبع معتبری مثل پدرت را داری از گاگولماگولها چیزی نپرس.»
میگویم: «خب، حالا منظورت از درخت و خلالدندان چه بود؟»
میگوید: «آفرین پسرم، منظورم این بود که با احتیاط از خلالدندان استفاده کن و بعد بگذار سرجایش. بگذار میهمانها یا خواهر و برادرهایت مجدداً از آن استفاده کنند. ما باید چهارچنگولی حواسمان به محیطزیست باشد.»
پدرم یک محیطزیستی دوآتشه است. حالا میفهمم چرا قوطی خلالدندان ما هیچوقت خالی نمیشود! طبق اصل «بقای خلالدندانِ» بابا، این چوبهای نوک تیز نه به وجود میآیند و نه از بین میروند، بلکه از دندانی به دندان دیگر منتقل میشوند!
لایهی اوزون
من و بابا رفته بودیم سیزدهبهدر. جای شما خالی. بچهها توپبازی میکردند و روی سبزهها معلق میزدند. صدای خندهشان همهجا پیچیده بود. پدرها هم مشغول آماده کردن کباب بودند. ذغالها جیزجیز میکردند و من از بوی کباب خمار شده بودم!
گفتم: «بابایی ما چرا کباب نداریم؟» گفت: «بهخاطر آن خوشگله.» به بالا اشاره کرد.
گفتم: «کدام خوشگله؟»
گفت: «چرا کمی سطح سوادت را بالا نمیبری؟ خب معلوم است لایهی اوزون را میگویم.»
بابا جوری گفت لایه اوزون که انگار اسم کوچک آن «لایه» و نام خانوادگیاش «اوزون» است.
گفتم: «یعنی اگر ما کباب درست کنیم لایهخانم ناراحت میشود؟»
پدرم همینطور که به دود کبابها نگاه میکرد، گفت: «پسرم خودت را بگذار جای لایه. اگر اینهمه دود صاف بیاید و برود توی چشمت تو ناراحت نمیشوی؟»
و قبل از این که من چیزی بگویم، گفت: «سریع نان و پنیر و گوجهها را بیاور تا باعث خوشحالی لایهخانم بشویم.»
همینطور که داشتیم پنیر را مثل بتونه روی نان میمالیدیم، ناگهان بغض لایه ترکید و از اشک شوق او، همگی خیس خالی شدیم!
مهمانی
پدرم قبل از رفتن به هر مهمانی تأکید میکند که پسرم، سفرهی غذا مثل میدان جنگ است. اگر نتوانی به سرعت در نقاط حساس و سوقالجیشیِ سفره جاگیر شوی و غنیمت جمع کنی، مثل این است که روی خاکریز و جلوی دشمن بندری برقصی.
میگوید: «فکر میکنی اگر ذرهای دیر بجنبی بقیه برایت گوشت و ماهی و میگو باقی میگذارند و ذرهای تهدیگ گیرت میآید؟» اعتقاد دارد که سلاح ما در این جبهه، قاشق و چنگال است و نباید این ابزار ناموسی برای لحظهای از دستمان بیفتد.
اگر یک لحظه اسلحهام را روی سفره بگذارم، پدرم همینطور که اشاره میکند سلاحم را بردارم، میپرسد: «پسرم کوهان شتر برای چیست؟» وقتی میگویم چند بار برایم توضیح دادهای، میگوید: «خب، چرا توی کوهانت ذخیره نمیکنی؟ آنوقت توی خانه فرصت کافی برای استفادهی درازمدت از آن را داری.»
پدرم یک جنگجوی قدیمی است و در نبرد سفره، اعتقاد خاصی به تواناییهای شتر دارد.
روح ادیسون
پدرم میگوید: «پسرم هرچه لامپها بیشتر خاموش باشند، روح ادیسون نورانیتر و شفافتر میشود و نور بیشتری به قبرش میبارد.» او اعتقاد دارد با صدور هر قبض برق، روح این دانشمند بیچاره میتواند سفید و نورانی یا برعکس سیاه و زشت و تاریک شود. یواشکی توی گوشم میگوید که بعضی از پدرها با دیدن قبض برق فحشهای شطرنجی آبداری به روحوروان ادیسون بختبرگشته میدهند، ولی او فقط از فحشهای رسمی و اطوکشیده برای آن مخترع سمج استفاده میکند.
پدر من یک انسان قانونمدار است.
لباس نو
پدرم دمدمههای عید بیشتر با من صحبت میکند. میگوید: «پسر گلم لباس نو تهدید و محدودیت است، نه فرصت و امکانات.» میگویم: «پدرجان اینقدر فلسفی صحبت نکن.» میگوید: «فلسفه کیلویی چند است؟ منظورم این است که با پیراهن و شلوار نو نمیتوانی توی کوچه خاکبازی کنی و به دوستانت پنجول بکشی و جفتک بزنی. تازه اگر دعوایت بشود با لباس نو، فقط سعی میکنی دربروی و فرار کنی، چون میترسی پاره شوند، در صورتی که با همین لباسهای معمولی، هیچ ترسی نداری و با کله میروی توی پوزشان و اصلاً ناراحت نمیشوی اگر پیراهن کهنهات را جر دادند و یا خدای نخواسته خشتکت جرواجر شد. تازه لباس نو تا آدم بهش عادت کند، کلی طول میکشد. هی مارکهایش میخورد پشت گردن آدم و هی خشخش نو بودنش تو را اذیت میکند. به هر حال تصمیم با خودت. با لباس کهنه میتوانی توی دعواها مثل یک قهرمان ملی عمل کنی و همه را تارومار کنی و با لباس نو همیشه مثل لشکر شکستخورده هستی.»
بعد، چند لحظهای به من نگاه میکند و میگوید: «برای نخریدن لباس نو توجیه شدی فرزند گلم؟» میگویم: «نه، به هیچ وجه.»
میرود توی فکر. میگوید: «فردا دوباره باهم صحبت میکنیم. حتماً باید روی مثالهای جدیدم بهتر کار کنم.»
پدر من یک مثالساز نابغه است.
عیدی
پدر من قبل از عید کلاس آموزشی برقرار میکند؛ کلاس آموزشی عیدیگرفتن از خالهها، کلاس عیدیگرفتن از داییها، کلاس عیدیگرفتن از مادربزرگ و پدربزرگ و...
میگوید: «فرزندم عیدیگرفتن یک هنر است؛ مثل کارگردانی، مثل بازی توی فیلم، مثل رماننویسی.» بعد، لبخندی میزند و ادامه میدهد: «البته کار سادهای نیست و هر شخصی روال خودش را دارد. در واقع برای هر عیدیگرفتن باید یک شیوهی جدید به تو یاد بدهم».
خودش میشود خاله و میگوید: «شروع کن.» متن دیالوگ را چند بار نگاه میکنم. باید دیالوگهایم را مثل توی فیلم دقیق بگویم. میپرم و دست بابا را که مثلاً خاله است بوس میکنم. میگویم: «خاله، دیشب توی خواب تو رو دیدم که مثل فرشتهها بالبال میزدی.» بابا میگوید: «کات.»
دوباره برمیگردم سرجای اولم. میگویم: «بابایی من که همان دیالوگ توی فیلمنامه را گفتم.» میگوید: «درست است، ولی دستبوسیات خیلی مصنوعی بود. باید جوری اجرا کنی که واقعاً فکر کند یک فرشته است. چیزی توی مایهی فرشتهی پینوکیو یا دستکم فرشتهی داستان دختر کبریتفروش.»
سختترین تمرین مربوط به عیدیگرفتن از پدربزرگ است؛ او ناشنواست. دیالوگ این است: «تو اسطورهی زمان حال، گذشته و آیندهی من هستی.» پدر ده بار کات میدهد تا عاقبت راضی میشود.
... چند هفته بعد، روز عید:
همهچیز خوب پیش رفت. خاله واقعاً فکر میکرد فرشتهی مهربان است. چه عیدیِ توپی داد، دمش گرم. مادربزرگ خیال کرد مادرترزا است. اما پدربزرگ...
طبق نقشه با پانتومیم باید دیالوگم را به او میگفتم. پدر یواشکی گفت: «شروع کن پسرم.»
پدربزرگ اول کار برایش جالب بود و حتی چندتا لبخند هم زد، اما وسط ادا و اطوارهای من عصایش را بلند کرد و در کمتر از یک دقیقه ده بار عصایش را به کمر و پایم کوبید. پدرم ساکت و آرام نشسته بود؛ انگارنهانگار که او کارگردان بوده است. میدانم که این موضوع را به گردن من میاندازد: «ضعف در بازی زیرپوستی.»
پدربزرگ همچنان عصا پرت میکرد، حاضر بودم هرچه عیدی از بقیه گرفته بودم به او بدهم و دست از سرم بردارد. او یکی از سریعترین عصازنان دنیاست.
ارسال نظر در مورد این مقاله