طعم شور و شیرین کیکِ پنیری
لیلا عباسعلی زاده
اول شیرینیها را دولوپی خوردم، عالی بود. بعد یک لپ شیرینی و یک لپ میوه را امتحان کردم، بدک نبود. بعد یک قلپ گنده شربت به ترکیبِ فوق اضافه کردم؛ معجون جالبی شد. خوبیاش این بود که کارِ بلعیدن و قورت دادن را برایم راحتتر میکرد. عروسی همین خوردنهایش خوب است. به خصوص اگر عروسی داداش بزرگه باشد و هیچ کس جرأت نکند بگوید: «برو بچه بشین سرجایت و اینقدر دور میزها نچرخ».
تازه به خودم اجازه دادم سری هم به آشپزخانه زدم. البته از دور دیدم که مامان از میان سالن مردها گذشت و به سمت آشپزخانهی تالار رفت. تهِ لیوان شربت را سرکشیدم و دویدم دنبالش. میدانم که مامان عادت ندارد کارش را به کسی واگذار کند؛ حتی داییمحسن. همیشه میگوید: «آدم باید دستش رو به زانوی خودش بگیره.» خیلی معنی حرفش را نمیفهمم، چون یازده سال که بیشتر ندارم، ولی میدانم که این جمله یعنی اینکه مامان باید کارهای عروسی را خودش انجام دهد؛ مثل همیشه.
آشپزخانهی تالار خیلی کیف داشت؛ پر از بوهای خوب بود. شانه به شانه با مامان همه جا سرک کشیدم. کارگرها با دیدن مامان سری به نشانهی سلام تکان میدادند یا دست روی سینه میگذاشتند. کتم را روی تنم مرتب کردم و سینه جلو دادم. همیشه به مامان افتخار میکردم، توی مدرسه هم عضو انجمن بود و هم مسئول سرویسهای مدرسه. وقتی میدیدمش روحیه میگرفتم و سرم همیشه بالا بود.
سرآشپز، همکارِ بابا خدابیامرز، بود. یعنی قبلاً رانندهی ماشین سنگین بود، بعدش شده بود همکار مامان یعنی رانندهی تاکسی. تازه سرِ پیری استعدادش را کشف کرده بود و فهمیده بود آشپزیاش از رانندگیاش خیلی بهتر است. همه حسابی ما را تحویل گرفتند و با احترام غذاها را برایمان رونمایی میکردند. زرشکپلو با مرغ، عجب بو بَرنگی داشت. ناخنکی هم به سیخ جوجه زدم. از همه بهترش این بود که همه میگفتند انشالله توی عروسی من هم خدمت کنند. هم خجالت میکشیدم، هم خوشم میآمد. مامان که اصلاً لازم نیست حتی نگاهت کند تا حالت را بفهمد، با آرنجش کوبید به پهلویم و زیر لبی گفت: «نیشِت رو ببند. زشته. بیخود دلت رو هم صابون نزن. گول قدت رو نخور که ازم زدی بالا، حالاحالاها ورِ دِلمی».
از این شوخیها با مامان داریم. میدانستم با این که نگران خوببودن مراسم است، خوشحال هم هست. در حالی که هنوز لبخند داشتم، صدایم را کشدار کردم و گفتم: «وصف العیش، نصف العیش مامان جان».
این ضربالمثل را هم از خودش یاد گرفته بودم. مامان با چشم گِرد شده برگشت و به من نگاه کرد. خیلی خودش را کنترل کرد که جلوی دیگران عکسالعمل نشان ندهد، ولی انگار جوابی که توی آستینم داشتم خیلی ضربتی بود. خواست چیزی بگوید که پیرمردی جلویمان سبز شد و گفت: «ماشالله. این جوون رعنا باید آقامحمدامین باشه، چقدر بزرگ شده.» مامان صورتش را عادی کرد و با خوشرویی گفت: »بله زیر سایهی شما».
نمیدانم مامان این حرفهای قشنگ را از کجا بلد بود. جوجهای را که جویده بودم، یواشکی قورت دادم تا دهانم برای حالواحوال و تکهپارهکردن تعارفهایی که از مامان یاد گرفته بودم، خالی شود. پیرمرد که حدس زدم باید از آشناهای قدیم باشد، گفت: «یادمه وقتی علیآقا به رحمت خدا رفت، خیلی کوچیک بود».
مامان به کمکش رفت: «درسته حاجآقا! دوسالش بیشتر نبود.» این حرفها برایم تکراری بود، فهمیدم که موقع جیمزدن است؛ عذرخواهی بلند بالایی کردم و زود خودم را به تالار رساندم.
هنوز طعم یک شیرینی را نچشیده بودم؛ قیافهاش خیلی دلربا بود، ولی تا به خودم آمدم از توی ظرف غیب شد. امیدوار بودم که دوباره ظرف شیرینی پر شده باشد. کنار اولین میز ایستادم و چشمم به ظرف شیرینی افتاد، عمو و شوهرعمهام دور میز مشغول حرفزدن بودند و حواسشان به شیرینی نبود؛ احتمالاً خودشان را برای صرف شام گرسنه نگه داشته بودند. دستم به طرف شیرینیِ دلربا رفت و همانطور که خم شدم، شنیدم که: «الحق که چیزی از پدری کم نگذاشت برای این بچهها».
داشتند از اتفاقی که سرسفرهی عقدِ داداش امیر افتاد حرف میزدند. شیرینی را توی دهانم گذاشتم. کیکِ پنیری بود.
صحنهی عقد جلوی چشمم آمد. وقتی نوبت بله گفتن داماد شد، داداش امیر بلهی خالی نگفت. با صدایی بلند که باعث غرورم شد گفت: «با اجازهی مادرم و پدرانگیاش، بله...»
مهمانها برایش دست زدند و کِل کشیدند. این صحنه جلوی چشمم بود و طعم شور و شیرین کیکِ پنیری را به پرزهای چشاییِ سیریناپذیرم سپردم و با افتخار به مامان نگاه کردم که داشت به سمت سالن خانمها میرفت.َ
ارسال نظر در مورد این مقاله