10.22081/hk.2024.75643

پسرِ مهندسم

موضوعات

پسرِ مهندسم

معصومه میرابوطالبی

جنگِ خانه، سر کامپیوتر بالا گرفت و شروع‌کننده‌ی جنگ مامان بود.

من کامپیوتر می‌خواستم و روزی حداقل دو ساعت وقت برای کارهایم نیاز داشتم، اما مامان اصلاً تحمل دو ساعت که چه عرض کنم، نیم ساعت را هم نداشت. تا من را جلوی مانیتور می‌دید، یادش می‌افتاد که تمام مشکلات بشری، حتی سونامی چند سال پیش ژاپن هم، زیر سر من بوده، که این همه جلوی کامپیوتر می‌نشینم. برای همین، بابا در یک حرکت کاملاً دموکراتیک یک قانون وضع کرد: «یک ساعت بازی و یک ساعت پروژه‌های مدرسه.»

یک ساعت، برای منی که رشته‌ام در مدرسه کامپیوتر بود خیلی کم بود. اصلاً نمی‌رسیدم همه پروژه‌هایم را انجام بدهم، اما قانون بابا نمی‌توانست چنددقیقه‌ای بیشتر شود، که مثلاً یک ربع یا نیم ساعت رویش بگذارد.

روزهای اول چون مامان خیلی ازم شاکی بود، قرار بود برنامه زیر نظر بابا پیش برود. کیس و مانیتور را بابا زد زیر بغلش و برد مغازه. مغازه یک درِ چند لنگه‎شیشه‌ای به بیرون داشت و انتهای مغازه هم دری بود به کارگاه. بابا یک میز را که پر از خط و خش بود و فکر کنم جای چنگال‌های تیراناساروس و بقیه دایناسورهای اولیه رویش مانده بود، گذاشت گوشه‌ی مغازه. یک گلدان پتوس مردنی که نگاهش می‌کردی دلت ریش می‌شد هم گذاشت گوشه‌ی میز؛ مثلاً برای حفظ روحیه‌ی من که فکر کنم جای خوبی آمده‌ام. یک زیرلیوانی که یک زمانی عکس یک فوتبالیست رویش بود هم به من تقدیم کرد، جهت پسر مهندس آینده‌اش. بگویم که؛ روی زیرلیوانی فقط رد سیاه چشم‌های آن فوتبالیست مانده بود و یک خط که شاید جای دهانش بوده است. یعنی حتی نمی‌شد فهمید فوتبالیستِ رئالی بوده یا بارسایی.

بعد بابا یک فاز این‌که پسر مهندسم زیر نظر خودم کار می‌کند، برداشته بود و مدام این را توی چشم هر کسی که قطعه می‌آورد برای تراشکاری فرومی‌کرد.

بله تراشکاری. فکر نکنید مغازه پدر من یک مغازه‌ی معمولی است. یک میدان نبرد بود. صدای قیژ از این‌طرف و صدای خش از آن‌طرف. برایم هدفون هم آورده بود که گوش‌هایم صدمه نبیند، اما دماغ بند هم برای بوی سوختن می‌خواستم.

دو ساعت کارم با کامپیوتر که تمام می‌شد، درمی‌رفتم از مغازه.

چند روزی رفتم و آمدم، کارم بد پیش نمی‌رفت. برنامه را زودتر از یک ساعت تمام می‌کردم و بعدش می‌رفتم توی بازی. وقتی مامان نبود که غر بزند، امتیاز بازی‌ام هم بالا رفته بود و خوب پیش می‌رفتم.

آن روز دو ساعت بازی و برنامه‌ام که تمام شد، سیستم را خاموش کردم و روی صندلی ولو شدم. بابا از کارگاه آمده بود بیرون و داشت قطعه‌ای را به مشتری نشان می‌داد.

هر چه بابا اصرار می‌کرد که مرد قطعه را ببرد و امتحان کند، حتماً درست کار خواهد کرد، مرد می‌گفت که خودش می‌داند این قطعه مشکل دارد و اصلاً در دستگاهش جا نمی‌افتد.

بابا کلافه دور و برش را نگاه کرد و یک‌دفعه چشمش به من خورد. سریع من را نشان داد: «پسر من مهندسه. بیا بابا. بیا بگو تو می‌دونی این قطعه درست کار می‌کنه.»

من هاج و واج مانده بودم که من کِی مهندس شدم؟ مرد نگاهی به من کرد و نگاهی به بابا. بعد گفت: «واقعاً مهندسه؟»

بابا با قاطعیت گفت: «بله. نابغه است.»

صورت مرد به لبخند باز شد: «حتماً جهشی خوندی پسر جون. دختر منم یه سال جهشی خونده. من جوون محورم. اگه تو می‌گی درسته پس درسته.» بعد کامپیوتر را با دست نشان داد: «با اون طراحی می‌کنی؟»

من همین‌طور هاج و واج مانده بودم؛ نه حرکتی و نه کلمه‌ای. مرد گفت: «نابغه‌ها منزوی‌اند. تو هم همین‌طوری لابد. نمی‌تونی خیلی صحبت کنی.» بعد رو به بابا گفت: «باشه می‌برم.» یعنی قیافه‎ی من آن موقع چه شکلی بود که مرد با خودش این‌طوری فکر کرد؟ قطعه را گرفت و کارت کشید و رفت. بابا انگارنه‌انگار که از من سوءاستفاده کرده، برگشت توی کارگاه. به کامپیوتر نگاه کردم و به در کارگاه. فکر کردم، بروم زودتر گم‌وگور بشوم تا یک ماجرای دیگر درست نشده که یک‌دفعه بابا، با یک قطعه برگشت جلویم. قطعه مثل یک اِل بزرگ فلزی بود که تویش خالی بود. قطعه را با یک کولیس گرفت جلوی من و گفت: «این رو در ابعاد یک دوم این طراحی کن.» و رفت.

من... طراحی... من به زور بلد بودم با کولیس ابعاد یک چیزی را اندازه بگیرم، حالا قطعه طراحی کنم؟

یک چشم‌غره‌ای به کامپیوتر رفتم. بلکه از خجالت آب شود که کار برای من درست کرده بود، اما کامپیوتر عین خیالش هم نبود.

اندازه‌گیری‌ها را انجام دادم و کامپیوتر را روشن کردم. می‌دانستم از هوش مصنوعی می‌توانم راهنمایی بگیرم و برنامه موردنظرم را پیدا کنم. بعد روش کارکرد برنامه را دانلود کردم و اندازه‌ها را دادم. قطعه را سه‌بعدی طراحی کرد. بابا را صدا زدم و آمد و تصویر قطعه را توی مونیتور دید. از خوشحالی شانه‌های من را گرفت و فشار داد: «این کارا رو هم بلدی؟»

و بعد دستیارش را صدا زد. دستیار یک نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد که نگو. خودش می‌دانست که من کار مهمی نکرده‌ام و هر کسی از پس این کار برمی‌آید. اما چیزی نگفت. گذاشت بابا قشنگ به من افتخار کند. از خوشحالی بابا، خوشحال بودم. مطمئن بودم به محض اینکه برسیم خانه، اعلام می‌کند کامپیوتر چیز خیلی به درد بخوری است و آن را می‌توانم برگردانم خانه. مامان هم حق اعتراض ندارد.

شب وقتی سفره روی زمین پهن شد و همه دورش نشستیم، بابا اعلام کرد زمان استفاده از کامپیوتر را برای من یک ساعت زیاد می‌کند. همین هم خوب بود. نیشم تا بناگوش باز شد. اما بقیه جمله بابا باعث شد نیشم در جا خشکش بزند. بابا گفت: «اون یه ساعت برای اینه که همه چیزو بهم یاد بدی.» و انگشتش را جلوی رویم در هوا تکان داد: «پسر مهندسم.»

CAPTCHA Image