10.22081/hk.2023.75260

وقتی پدر هیجانی می‌شود!

موضوعات

حرف حساب

وقتی پدر هیجانی می‌شود!

حامد جلالی

داشتم زور می‌زدم در مورد حرف حسابِ این شماره بنویسم. گفتند که نوجوان‌ها دوست داشتند که حرف حساب بشود داستان‌های من و پسرهای مدل 2005 و 2010، یعنی منی که توی دفتر کارم می‌نشینم با خیال راحت می‌نویسم و پسرهایی که توی خانه گرم و نرم نشسته‌اند و بدون استرس و نگرانی زندگی می‌کنند. من باید در مورد مادرانگی بنویسم؛ و در مورد پسرها که مادر بالای سرشان هست و زندگی می‌کنند و فکر می‌کنند زندگی سخت است... اما یادم آمد که کودکان و نوجوانانی هستند که همین الان اصلاً آرامش ندارند، آن‌ها مادر ندارند تا مادرانگی بدانند چیست! خواستم بنویسم، اما دیگر نوشتن نبود، گریه بود، گریه‌هایی که هیچ دردی از هیچ کودکی دوا نمی‌کرد! فکر کردم یعنی اگر مجلات ما را آن‌ها بتوانند بخوانند، در مورد ما چه فکر خواهند کرد؟ داشتم فکر می‌کردم اصلاً آن‌ها وقت دارند مجله بخوانند؟! داشتم فکر می‌کردم...

حرف حساب را بهتر بود آن‌ها می‌نوشتند.

من حالا دارم فکر می‌کنم هیچ حرف حسابی ندارم!

اصلاً دنیایی که این قدر راحت آدم می‌کشد و آن هم کودکان شیرین‌زبان و مظلوم را، مگر دیگر حرف حسابی باقی می‌گذارد؟!

مادرانگی یعنی این که بچه‌هایی در این کره‌ی خاکی هستند که خودشان برای خودشان روضه می‌خوانند و خودشان برای خودشان گریه می‌کنند و خودشان برای خودشان می‌میرند، بدون این که کسی آغوشی باز کرده باشد برایشان!

مادرانگی یعنی خاکی که آن‌ها را گرم در آغوش می‌گیرد!

و نامادرانگی یعنی سازمان‌هایی که ادعای این را دارند که مدافع کودکان جهان هستند، به راحتی چشمشان را روی جنایت‌هایی که در حق بچه‌ها می‌شود، بسته‌اند.

می‌دانید من به عنوان پدرِ پسرهای 2005 و 2010 می‌توانم مادرانگی داشته باشم، مادرانگی من می‌تواند این باشد که به آن‌ها یاد بدهم که همیشه طرف مظلوم باشند. من باید با آن‌ها صحبت کنم؛ باید به آن‌ها بگویم که هیچ وقت فریب رسانه‌ها را نخورند، هیچ وقت فریب سیاست را نخورند. من باید با آن ها حرف بزنم که اگر مشکلات مالی دارند، اگر امکاناتشان کم شده است، اگر سختی زیادی می کشند، نباید این‌ها را با مسائل دیگر قاطی کنند، کودک‌کشی همیشه بد است و فرقی نمی‌کند این کودک‌ها مال چه کشوری باشند، نباید به خاطر مشکلاتشان، یادشان برود که در گوشه‌ای از دنیا هر روز صدها کودک‌ونوجوان بی‌گناه دارند کشته می‌شوند. من باید با آن‌ها حرف بزنم.

دیروز پسر مدل 2010 به من گفت: «استرس دارم، همیشه نگرانم، دنیا خیلی سخت شده!» گفتم: «استرس؟! توی سن تو این کلمه خیلی عجیب هست! استرس چه چیزی را داری؟!» گفت: «استرس درس، استرس کار، استرس این‌که فردا آدم مفیدی نباشم!» نگاهش کردم: «می‌دانی وقتی به خدا ایمان داشته باشی، دیگر استرس نمی‎آید سراغت، چون خدا روزی تو را می‎دهد، خدا گره از کارت باز می‎کند، اگر خدا صلاح نداند، چیزی که آرزو کرده‎ای انجام نمی‎شود؛ پس ناراحت نمی‎شوی که آرزویت برآورده نشده، اگر حرکت کنی، خدا به تو برکت می‎دهد، و مهم‎تر این‎که خدا توی قرآن گفته از هیچ کس بیشتر از وسعش توقع ندارد.» پسر مدل 2010 گفت: «خب ما چطور استرس نداشته باشیم؟! ما فردا می‌خواهیم درسمان را ادامه بدهیم، می‌خواهیم کار کنیم و زندگی تشکیل بدهیم، با این همه مشکلات چطور می‌شود زندگی کرد؟!» به او گفتم: «به دنیا نگاه کن، به مشکلات بچه‌هایی که توی کشورهایی هستند که مدام جنگ است، بچه‌هایی که خانه ندارند، زیر بمباران هستند، بیمارستان ندارند. از طرفی به کوچکی و ضعف خودمان نگاه کن، کنار این دنیایی که بی‌انتهاست، کره‌ی زمین کنار کرات دیگر کهکشان راه شیری آن قدر کوچک است که به چشم نمی‌آید، آن وقت همین کهکشان ما، حتی توی کهکشان‌های دیگر بسیار بسیار حقیر است و تازه میلیون‌ها کهکشان وجود دارد، به نظرت ما و مشکلاتمان کنار این عظمت اصلاً به چشم می‌آییم که بخواهیم بابت این مشکلات، استرس داشته باشیم؟!» پسرها به من نگاه کردند و انگار چیزی از حرف‌های من نفهمیده باشند، دهانشان باز بود. باز هم برایشان توضیح دادم: «ببینید اولین و مهم‌ترین مادرانگی را در دنیا خدا داشته و دارد؛ خدایی که همه جور حواسش به ما هست. می‌دانید که خدا مغزی به ما داده است که بزرگ‌ترین دانشمند دنیا، تازه یک‌میلیونیم از آن را استفاده کرده است؟ می‌دانید که آخر دنیا معلوم نیست و اگر ما با سرعت نور حرکت کنیم یعنی با سرعت سیصدهزار کیلومتر در ثانیه، بعضی ستاره‌ها هستند که برای رسیدنشان باید میلیون‌ها سال در حرکت باشیم؟! این‌ها را که نگاه می‌کنید به بزرگی خدا و بزرگی مادرانگی‌اش فکر نمی‌کنید؟ اصلاً چرا راه دور برویم، می‌دانید روی همین کره‌ی زمین هنوز ما نتوانسته‌ایم انتهای اقیانوس‌ها را ببینیم و آن‌جا حیواناتی زندگی می‌کنند که هنوز ما کشفشان نکرده‌ایم. این همه حیوان و حشره و پرنده و خزنده و میوه و درخت و .... را ببینید، این یعنی مادرانگی خدا، یعنی کاری که اصلاً توقعی از ما ندارد.» پسر مدل 2010 گفت: «چرا توقع دارد! توقع دارد نماز بخوانیم و روزه بگیریم.» خندیدم و گفتم: «اولاً کنار این همه نعمت، این‌ها واقعاً توقع‌های خیلی‌خیلی کوچکی است، ثانیاً این‌ها هم تازه به نفع خودمان است، تازه دانشمندان فهمیده‌اند که این کارها برای بدن انسان مفید است. خدا به قول تو اگر توقع هم از ما داشته باشد، توقعاتی است که برای ما و بدنمان مفید است. این‌ها همان مادرانگی خداست. و ما باید از خدا یاد بگیریم و برای دیگران مادرانگی داشته باشیم!» پسر مدل 2010 گفت: «ما که مرد هستیم، نمی‌توانیم مادر باشیم!» گفتم: «عزیزم، مادرانگی مربوط به مرد و زن نیست، مادرانگی یکی از اخلاقیاتی است که توی هر موجود زنده‌ای هست، فقط باید کشفش کند و فعالش کند، مادرانگی یعنی این که بدون منت برای دیگران کاری انجام دهی و به دیگران محبت کنی، چون مادرها معمولاً برای بچه‌ها این طور هستند، به این کارها مادرانگی گفته می‌شود. مثلاً مادر خودتان را  تصور کنید که 9 ماه شما را توی شکمش حمل کرد، بعد به شما شیر داد، بعد بزرگتان کرد و ترو خشکتان کرد و برای این کارها هیچ توقعی نداشت و ندارد.» پسر مدل 2005 گفت: «حالا این‌ها چه ربطی به بحث اول شما داشت؟!» گفتم: «ببین پسرم! ما باید برای آدم‌های مظلوم مادرانگی داشته باشیم؛ بچه‌هایی که دارند بی‌گناه کشته می‌شوند؛ توی فلسطین، یمن، سوریه، عراق، حتی توی کشور خودمان و حتی توی کشورهایی که دولت‌های زورگو دارند؛ این بچه‌ها احتیاج دارند که آدم‌هایی یا دولت‌هایی به آن‌ها توجه کنند و هر کس به اندازه‌ای که می‌تواند به آن‌ها کمک کند. ما باید تمام تلاشمان را بکنیم تا دنیا جای بهتری بشود و روزی برسد که دیگر کسی به دیگری ظلم نکند. اگر این کارها را بکنیم، یعنی حرکت کرده‌ایم و خدا هم برکت می‌دهد و مشکلات آن‌ها حل می‌شود، آن وقت استرس دیگر سراغمان نمی‌آید؛ چون کاری که در وسعمان بوده را انجام داده‌ایم.»

خیلی با پسرها  حرف زدم، کمتر این قدر مستقیم با آن‌ها حرف می‌زنم و کمتر این طور هیجانی می‌شوم، اما راستش خبرهای امروز دنیا طوری شده است که دیگر نمی‌شود آرام بود، دیگر نمی‌شود هیجانی نشد. من هم آدمم و وقتی این خبرها را می‌شنوم، اذیت می‌شوم. اصلاً مگر کسی پیدا می‌شود که این خبرها اذیتش نکند؟!

بچه‌ها غرق حرف‌های من بودند و خودم می‌دانستم که خیلی هیجانی شده بودم و داشتم بیشتر از درک یک نوجوان با آن‌ها حرف می‌زدم، اما یک نفر باید این‌ها را برایشان بگوید تا فردا که بزرگ شدند مثل بعضی از مردم بی‌تفاوت نشوند و به راحتی از کنار این ظلم‌ها رد نشوند...

CAPTCHA Image