من پیدا میکنم یا مامان؟
معصومه میرابوطالبی
مامان از توی آشپزخانه داد زد: «توی کیف سیاهه. گفتم توی کیف سیاهه است.»
کیف سیاه را از توی کمد دیواری کشیدم بیرون و زیپش را باز کردم. مثل کیفهای دیگر یک عالمه پوشه و دفترچه و کاغذ ریخت بیرون. نمیدانم همه توی خانهشان سه چهار تا کیف مدارک دارند یا فقط ما اینجوری هستیم؟ اگر یک بدبختی گذرش به اینجا میافتاد، فکر میکرد ما بسازبفروشی، هولدینگی یا حداقل یک دفتر بورسی داریم؛ از بس مدارک ریخته بودیم توی این چهار تا کیف. اما تهش بابا یک پراید داشت و یک آپارتمان 65 متری که دیوارهایش هر روز به ما میگفتند: «جا تنگ است، کی تشریف میبرید بیرون؟!»
یک کیف قهوهای چرم، که البته بیشتر زیر چرمش مانده بود تا خود چرم، یک کیف برزنتی سورمهای، یک کوله گلمنگولی بازمانده از خواهری که دانشجو شده و حالا در خوابگاه است و این کیف سیاه. برگهها را یکییکی درآوردم و تمام جیبهایش را گشتم. باز هم هیچ اثری از شناسنامه نبود. داد زدم: «مامان دیرم شد، پیدا نمیکنم.»
کاغذها و کیفها را همینطور پخشوپلا وسط اتاق رها کردم و آمدم بیرون که مامان پیدایش شد. داشت دستهایش را با دامنش خشک میکرد: «حالا برای چی میخوای شناسنامه؟!»
- میخوام کانون ثبتنام کنم. کپیش رو میخوان.
- بیا من برات پیدا میکنم.
دنبال مامان برگشتم توی اتاق: «حالا مهم نیست. میگم یه روز دیگه میارم.»
اما مامان در ورودی اتاق متوقف شده بود: «چیکار کردی بچه؟ چرا همه چی رو ریختی بیرون؟» باید در میرفتم. حوصلهاش را نداشتم که مامان شروع کند به نصیحت کردن. مامان بین کاغذها نشست و همان موقع از بین پوشهها شناسنامهام را شبیه یک کارت قرمز اخراج بیرون کشید: «ایناهاش.»
پس چرا من ندیده بودم؛ من که همه جا را گشته بودم. شناسنامه را از دست مامان گرفتم و آمدم ریز در بروم که مامان یکچیز دیگر از بین کاغذها کشید بیرون: «بیا ببین. این عکس کلاس اولته.» یک پاکت کوچک بود با چند عکس سه در چهار از من در ابعاد کوچکتر؛ این عکس را یادم رفته بود. جلوتر رفتم و یکیاش را برداشتم: «چرا کچلم کرده بودید؟»
اما مامان به جای اینکه جواب بدهد، یکچیز دیگر از بین مدارک بیرون کشید: «اینو ببین. کارنامه پیش دبستانیته؟»
- مگه پیشدبستانی کارنامه داره؟
کاغذ را از مامان گرفتم و نگاه کردم. یک متن بلندبالا بود که از هر کسی که عکسش بالای کارنامه چسبیده شده، بدون ذکر نام، کلی تعریف کرده بود و بعد او را به خدای بزرگ سپرده بود. گفتم: «مامان خدایی این رو برای چی نگه داشتی؟ به چه درد میخوره؟»
اما مامان باز یک چیز دیگر از بین خرتوپرتهای کیف مدارک بیرون کشید: «اینو ببین. اولین نقاشیته. یه جوجه کشیده بودی که یه پا داشت. گذاشتم توی این کاور که بمونه.»
نقاشی را از مامان گرفتم. به زحمت میشد از بین خطهای کجوکوله یک جوجه را تشخیص داد. گفتم: «پس بیخود نیست این همه کیف مدارک داریم. مامان اینا رو برای چی جمع کردی؟»
مامان گفت: «مهمه. اینو ببین.» و این بار عجیبترین چیز ممکن را از توی کیف بیرون کشید: یک آبنباتچوبی با روکش پلاستیکی ضخیمی که شبیه یک خرگوش مچاله بود. گفتم: «مامان. این کجا بود؟ چرا من ندیده بودمش؟»
- تو هیچی رو نمیبینی، وگرنه شناسنامهت رو خودت پیدا میکردی.
آبنباتچوبی را از دست مامان گرفتم و نگاهش کردم: «این رو برای چی نگه داشتی؟»
- اینو خودم برات خریدم. سهساله که بودی، بیمارستان بستری شدی؛ خیلی مریض بودی. آبنباتچوبی هم خیلی دوست داشتی. این رو برات خریدم، اما گفتم خوب نیست برات نخور، فقط نگهش دار. اون دو روزی که بیمارستان بودی، همهش این آبنباته بغلت بود. یادگاری نگه داشتم نشون بچهت بدم.
بعد آبنبات را از دستم گرفت و گذاشت توی یکی از پوشهها. گفتم: «مامان نمیخوای اینا رو از مدارک اصلی جدا کنی؟ اینجوری آدم برای یه شناسنامه نباید همه چیز رو به هم بریزه. آخه آبنباتچوبی همارزش با سند ماشینه؟»
مامان برگشت و یکچشم غره درستوحسابی به من رفت: «ارزش هر چیزی به خاطرهایه که داره.» بعد از جا بلند شد و دستهایش را تکان داد: «تمام چیزهایی که ریختی بیرون رو جمع میکنی میذاری سر جاش بعد میری.»
- اما مامان دیرم میشه.
- به من ربطی نداره.
و از اتاق رفت بیرون. کاش به جای نگهداشتن آن آبنباتچوبی، الآن کمکم میکرد. داد زدم: «مامان به موقع نمیرسم به کانون.»
اما مامان دیگر جوابم را نداد. همین طور که وسایل را جمع میکردم سنگ سیاهی را که از اردوی کویر ریگ جن سوغاتی آورده بودم نگاه کردم و آن را هم توی کیف سیاه گذاشتم. فکر کردم حتماً دفعه بعد که مامان کیف را نگاه کند میپرسد: «این دیگه چیه؟!» و من با حاضرجوابی میگویم: « ارزش هر چیزی به خاطرهایه که داره.» آخر این سنگ هم جان من را توی ریگ جن نجات داد.
ارسال نظر در مورد این مقاله