من هم همان آبی را مینوشـم
که پیچک مینوشـد...
سردبیر
مادر پیر به پسرش اصرار میکند که او را به کوه فوجی ببرد و آنجا رها کند. پسر نمیخواهد قبول کند، اما خشکسالی و قحطی بیداد میکند و طبق یک سنت قدیمی، ارباب دستور داده است، بیماران و سالمندان را به کوه فوجی ببرند و رها کنند تا...
به دستور ارباب، مادرش را در سبد میگذارد و راه میفتد. مادر خوشحال است که با نبودنش فشار کمتری روی خانوادهی پسر هست، سبد را پر از برگ میکند اما دمآخری کسی دلیل کارش را نمیپرسد.
در میان جنگل، نگاه پسر به کوه فوجی است و نگاه مادر به خانه!
پسر اشک میریزد و مادر از توی سبد برگها را یکییکی روی زمین میاندازد، تا پسرش در برگشت از کوه فوجی، راه خانه را گم نکند!
و...
حالا حتماً پیرزن دلنگران است که آیا پسرش به سلامت به خانه رسیده است یا نه!
...
این افسانهی ژاپنیِ تلخ و زیبا را شاعری این طور توصیف کرده است:
در اعماق کوهستان
کیست به جز مادر پیر
که شاخهای پس از شاخهی دیگر را چنگ میزند
نه برای خود
که به خاطر پسرش...
ارسال نظر در مورد این مقاله