ته صندوقچهات را نگاه کن!
یحیی حسینی
در افسانهها چنین آمده است: روزگاری بود که هیچ درد و رنجی وجود نداشت؛ انسانها عمر طولانی داشتند و از مرگ و بیماری خبری نبود. چراکه همه بلایا، غمها و رنجها درون جعبهای محبوس بودند. این جعبه در اختیار زنی به نام «پاندورا» گذاشته شده بود؛ با این هشدار که هرگز در آن را نگشاید. ظاهر جعبه چنان زیبا و فریبنده بود که آن را جعبهی خوشبختی نامیده بودند. سالها از زمانی که جعبه به پاندورا هدیه داده شده بود، میگذشت و پاندورا همیشه میخواست بداند که در این جعبه زیبا چه چیزی نهفته است؛ و اصلاً چرا باید هدیهای بگیرد که حق گشودن آن را ندارد! درنهایت روزی فرا رسید که پاندورا نتوانست در برابر کنجکاوی خود مقاومت کند و جعبه را گشود. بهیکباره همهی بلاها، مصیبتها، غمها و دردها از درون جعبه بیرون پریدند و در همه جای جهان پراکنده شدند. پاندورا که به اشتباه خود پی برده بود فوراً جعبه را بست؛ اما دیگر دیر شده بود. پلیدیها و سیاهیها از درون جعبه گریخته بودند و اکنون همهجا را در تسخیر خود داشتند؛ اما هنوز چیزی درون جعبه وجود داشت، چیزی که نتوانسته بود بگریزد: امید! امید آن چیزی بود که در انتهای جعبه باقی مانده بود. کسی به درستی نمیداند که پاندورا با امید چه کرد. در برخی از افسانهها گفته شده است که پاندورا «امید» را نیز از درون جعبه رها ساخت تا در برابر آن همه درد و رنج که آزادانه به هر کجا سرک میکشیدند، تسلابخش و یاریگر انسان باشد؛ و اینچنین است که امروزه نیز «امید» در تاریکترین لحظات زندگی انسان باقی است. برخی نیز گفتهاند پاندورا جعبه را در جایی برای همیشه پنهان کرد و امید درون جعبه باقی ماند و اینچنین است که انسانها همواره در جستجوی امیدند و هر کس که آن را بیابد بر رنجها، غمها و دردها چیره خواهد شد.
امید و بقاء انسان
شاید افسانهها و اسطورهها واقعیت نداشته باشند؛ اما همواره بخشی از حقیقت را در دل خود دارند. گویی قرار است برخی حقایق را به زبان داستان به نسلهای گوناگون انتقال دهند. چه «امید» را محبوس شده درون جعبه بدانیم و چه آن را رها شده از درون جعبه؛ این مطلب را نمیتوان انکار کرد که حس «امید» در کنار حس «ترس» از دیرباز همراه انسان بوده و عامل بقاء نسل بشریت است. امید و ترس دو روی یک سکهاند؛ اما هیچ یک به تنهایی نمیتوانند ضامن بقاء انسان باشند. ترس ما را در مواقع لزوم محتاطتر میکند و امید ما را در مواقع لزوم جسورتر. مهم، ایجاد تعادل بین این دو حس است. اگر در مواقعی که باید بترسیم و محتاطانه عمل کنیم؛ امیدوار باشیم و جسورانهتر عمل کنیم، چه رخ خواهد داد؟ یا تصور کنید در جایی که باید امیدوارانه به سمت یک هدف حرکت کنیم، ترس جای امید را بگیرد و محتاطانه در جای خود توقف کنیم! پرسش مهم این است: چگونه بین حس «ترس» و حس «امید» تعادل برقرار کنیم؟ چه زمانی بترسیم و چه زمانی امیدوار باشیم؟
کاشفان قطب جنوب
در اواخر قرن 19 میلادی؛ تبوتاب کشف مکانهای ناشناخته تمامی اروپا را فرا گرفته بود. گروههای جستجوگر به دنبال یافتن سرزمینهای جدید بودند و دولتها نیز از این سفرهای اکتشافی حمایت میکردند. قطب جنوب یکی از مکانهایی بود که تا آن زمان پای هیچ انسانی به آن نرسیده بود و در مورد آن افسانهها و داستانهای عجیبی نقل میشد.
رابرت فالکون اسکات؛ از افسران نیروی دریایی انگلستان بود که در فاصله سالهای ۱۹۰۱ تا ۱۹۰۴ هدایت یک سفر اکتشافی به سمت قطب جنوب را بر عهده داشت. اسکات پس از شکست در اولین مأموریت خود سفر دیگری را در سال ۱۹۱۰ به سمت نواحی جنوبگان تدارک دید. کاپیتان اسکات این بار مطمئن بود که میتواند قطب جنوب را فتح کند. در 17 ژانویه 1912، پس از یک نبرد 78 روزه با شرایط آب و هوایی بسیار سخت، اسکات به قطب جنوب رسید. پس از ماهها تلاش آنها اولین گروهی بودند که به قطب جنوب میرسیدند؛ اما با مشاهده یک چادر با پرچمی روی آن دریافتند که نخستین کاوشگران قطب نبوده و پیش از آنها گروهی نروژی، یک ماه زودتر در دسامبر 1911 به این مکان رسیده بود. رؤیای اسکات بر باد رفته بود. اسکات در یادداشتهایش از این روز به عنوان روزی وحشتناک یاد میکند و برای نخستین بار تأیید میکند که دیگر او و گروهش توان بازگشت را ندارند. آنها مغموم و سرخورده راه بازگشت را در پیش گرفتند. در میانه راه با کولاک و باد شدیدی برخورد کردند، بهگونهای که پیشروی و حرکت برای آنها غیرممکن بود. بهتدریج ذخیره غذاییشان کاهش یافت و درنهایت بر اثر خستگی، گرسنگی و سرمای شدید جان باختند؛ درحالیکه تنها 18 کیلومتر تا نزدیکترین انبار مواد غذایی فاصله داشتند. صد سال بعد با ذوبشدن برفهای خارج کلبه قطبی کاپیتان رابرت اسکات، دفترچه خاطرات او پیدا شد: «مایه تأسف است، اما فکر نمیکنم دیگر بتوانم بنویسم – آر. اسکات»؛ این آخرین جملهای است که در این دفترچه نوشته شده بود.
اما اولین کاشفان قطب جنوب چه کسانی بودند؟ روئال آمونسن جستجوگر نروژی دو قطب شمال و جنوب بود. آمونسن در اوایل تابستان 1910 میلادی، اسلو پایتخت نروژ را به سمت قطب جنوب ترک کرد. در این سفر اکتشافی که بیش از دو سال به طول انجامید؛ 4 نفر دیگر نیز او را یاری میکردند. او ۱۰۰ سگ سورتمه از بهترین و قویترین سگهای شمالی را برای این سفر فراهم کرد. دو سال برای طراحی چکمههای گروهش زمان گذاشت و در ساختن لباسها، سورتمهها، اسکیها و خیمهها از بهترین و کاربردیترین مواد اولیهای که تا آن زمان وجود داشت استفاده کرد. گروه در ابتدا پیشرفت خوبی داشت، اما در ۱۲ سپتامبر و درحالیکه دما منفی 56 درجه سانتیگراد بود، تنها پس از طی 7 کیلومتر، مجبور به توقف برای ایجاد سرپناه شدند. آمونسن متوجه گردید که پیشروی به سمت قطب را بسیار زود آغاز کرده و بهناچار تصمیم گرفت که به اقامتگاه ابتدای راه بازگردند، او حاضر نبود بر سر زندگی افرادش ریسک کند و آنها را در معرض خطر مرگ قرار دهد.
در راه بازگشت، بیشتر تجهیزات و لوازم خود را رها کردند تا سورتمهها سبکتر شود. چندین سگ بر اثر سرمازدگی مردند؛ افرادش برای ادامه مسیر بیشازحد ضعیف شده و بر روی سورتمه افتاده بودند. آنها پس از ساعتها پیادهروی در برف و بوران، آن هم بدون غذا و سوخت، با سگهایی از نفس افتاده و پنجههایی بهشدت یخزده، بالاخره به کمپ رسیدند.
با وجود اشتیاقِ بسیار زیاد گروه برای شروع دوباره، آمونسن تا اوایل بهار منتظر ماند. در ۱۹ اکتبر سال ۱۹۱۱، پنج مرد به همراه ۴ سورتمه و ۵۲ سگ، سفر خود را آغاز کردند و پس از تحمل سختی بسیار در ۱۴ دسامبر ۱۹۱۱، در حدود ساعت ۳ بعدازظهر به مجاورت قطب جنوب رسیده و پرچم نروژ را برافراشتند. آمونسن که از سفر اسکات مطلع بود، مصمم بود تا قبل از اسکات به دنیای متمدن بازگردد و اولین نفری باشد که حامل خبرهایی مهم در این زمینه است. با این وجود او مسافت پیموده شده روزانه را تا ۲۸ کیلومتر محدود نمود تا توان سگها و افراد گروه حفظ شود. در نهایت، در ۲۵ ژانویه، ساعت ۴ صبح، توانستند به کمپ آغازین برسند. سفری که با ۵۲ سگ شروع شده بود، درحالی خاتمه مییافت که تنها ۱۱ سگ توانستند بازگردند.
اگر آمونسن در روز ابتدایی سفر و آنگاه که با سرمای منفی 56 درجه مواجه شد، به کمپ اصلی بازنمیگشت؛ چه اتفاقی برای وی و همراهانش رخ میداد؟ اگر پس از بازگشت، ناامیدانه سفرش را نیمهتمام میگذاشت چه؟ اگر اسکات سفر دومش به قطب را با امیدواری کمتر و ترس بیشتری آغاز میکرد چه؟ اگر اسکات و گروهش در هنگام بازگشت آنقدر مأیوس و ناامید نبودند، این امکان وجود نداشت که 18 کیلومتر باقیمانده تا کمپ را طی کنند؟ به نظر میرسد که اسکات جان خود و همراهانش را فدای برنامهریزی نامناسب و اعتمادبهنفس بیشازحد خود کرد؛ اما شاید آنها کمی هم بدشانس بودند! چهبسا اگر کمی زودتر سفر خود را به سمت قطب آغاز کرده بودند، یا اگر هوا تا این اندازه سرد نمیشد، و شاید حتی اگر کمی اضافهوزن داشتند، میتوانستند مقاومت بیشتری در برابر سرما و گرسنگی از خود نشان دهند. ترس، امید، برنامهریزی، تلاش و درنهایت کمی چاشنی شانس! اینها همه آن چیزی هستند که برای موفقیت نیاز داریم. اکنون میتوانیم پاسخ مناسبی برای پرسشهای ابتدایی این متن ارائه دهیم: چگونه بین حس «ترس» و «امید» تعادل برقرار کنیم؟ چگونه «ترس» و «امید» میتوانند باعث شکست و یا پیروزی ما شوند؟ پاسخهای خود را برای ما ارسال کنید. شاید در شماره بعد شما نویسنده این صفحات باشید.
ایتای مجله: 09904339561
ایمیل مجله: salambacheha.mag@gmail.com
ارسال نظر در مورد این مقاله