10.22081/hk.2023.75142

هر چی آرزوی خوبه مال تو!

حرف حساب

هر چی آرزوی خوبه مال تو!

حامد جلالی

پسر مدل 2010، از مدرسه برگشته بود و ناراحت بود.

  • چی شده عزیزم؟!
  • بابا! چرا هیچ کس توی مدرسه مثل من نیست؟ من خیلی آدم تنهایی هستم، با همه فرق دارم!

معنی حرفش را می‌فهمیدم، من هم تا همین ده سال پیش هنوز همین طور فکر می‌کردم، اما توی این سن این مسائل را برای خودم حل کرده‌ام. فکر می‌کنم من به چیزهایی امید داشته‌ام که خیلی دور بودند و تقریباً دست نیافتنی.

  • می‌تونی بیش‌تر برام توضیح بدی؟!
  • خیلی واضحه! بچه‌های دیگه مثل من فکر نمی‌کنن! دنبال کارای بی‌خود هستن، دنیا این همه جنگ داره، این همه ما داریم زمین رو نابود می‌کنیم، این همه ... خودت می‌دونی آخه! بارها در موردش با هم صحبت کردیم، اما بچه‌های دیگه اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کنن!
  • یعنی تو داری آرزو می‌کنی دنیا جای قشنگ‌تری بشه؟!
  • آره! دقیقاً همین.
  • ببین پسرم، بعضی از آرزوهای ما تقریباً فقط در حد رؤیا هستن. همه‌ی ما آرزوهایی داریم و بعضی از این آرزوها اون‌قدر دست نیافتنی هستن که فقط می‌شه به اون‌ها به چشم رؤیا نگاه کرد.

بعد پسر مدل 2010 را نشاندم کنارم روی کاناپه و دستش را گرفتم و نگاهش کردم. توی ذهنم غوغایی بود و دلم می‌خواست تمام تجربه‌های چهل‌وهشت ساله‌ام را برایش بگویم، اما سخت بود. سختی‌اش این بود که می‌دانستم که با حرف‌زدن نمی‌شود کسی را از مشکلی آگاه کرد. انسان‌ها یک لج‌بازی خاصی در پذیرفتن حرف دیگران دارند. اما این‌ها نباید مانع من می‌شد و وظیفه‌ی خودم می‌دانستم که نصیحتش کنم.

  • می‌دونی چیه؟! آدم وقتی به چیزی امید داره، مخصوصاً که این امید برآورده شدنش فقط به خود آدم بستگی نداره، کار خیلی سخت می‎شه، اون وقت ما فکر می‎کنیم که دیگران دارن کم کاری می‎کنن، آدم‎های پرتوقعی می‎شیم، اصلاً هم دیگه نمی‌تونیم منطقی باشیم، منظورم رو می‌فهمی که چی می‌گم؟!

پسر مدل 2010 طوری نگاهم کرد که انگار دارم بهش توهین می‌کنم.

  • اصلاً هم من بی‌منطق نیستم، این که توقع دارم بچه‌ها یه کم مهربون‌تر باشن، اصلاً بی‌منطقی نیست، من دارم به دنیایی فکر می‌کنم که آدماش با هم مهربون باشن و جنگ نکنن، اون وقت بچه‌های کلاس ما فکرشون توی چیزای مسخره است!

خنده‌ام را خوردم که عصبی‌تر از این نشود.

  • ببین! این که تو داری در موردش حرف می‌زنی امید نیست؛ این آرزو هست، و راستش ما هر کدوم باید امیدهامون درباره‎ی خودمون باشه تا یه روزی بتونیم بهشون برسیم، این که من امید داشته باشم همه‌ی آدمای این مجتمع منظم بشن، دیگه چیزی نیست که به اختیار من باشه، پس همیشه عذاب می‌کشم و اگر توقعم خیلی زیاد باشه، هر روز با یه نفر که بی‌نظمی می‌کنه، باید دعوا کنم!
  • منم امروز با سعید دعوام شد، آخه همین طور پلاستیک پفکش رو پرت می‌کنه زمین و انگارنه‌انگار سطل کنار دستشه، باد این پلاستیک رو با خودش می‌بره توی بیابونا و جنگلا و کوه‌ها، همین طوری زمین نابود می‌شه دیگه!
  • درستش این هست که من توی این مجتمع به منظم‌بودن خودم فکر کنم، اگه من آدم منظمی باشم، کم‌کم روی بقیه هم تأثیر می‌ذارم. تو باید یاد بگیری که احساساتت رو کنترل کنی و روی خودت تمرکز کنی تا اول خودت رو تبدیل به آدم کاملاً مهربونی بکنی. می‌فهمی چی می‌گم؟!

اگر برایتان بگویم که چه اتفاقی در این لحظه افتاد، باورتان نمی‌شود، شاید فکر کنید بلند شد و داد و بیداد کرد، اما نه! پسر مدل 2010 داشت با موبایلش بازی می‌کرد و وقتی دید من ساکت شدم، بدون این که نگاهم کند گفت: «خوب؟!» و فهمیدم که خیلی حرف‌هایم نصیحت‌گرانه بوده و از حوصله‌ی او خارج بوده است! برای همین سرم را توی گوشی‌اش بردم

  • هنوز که سکه‌هات همون هزارتاست، این دو روزه نتونستی چیزی بگیری؟
  • چه توقعی داری بابا! من فقط چند تا دگمه دارم فشار می‌دم، دیگه بقیه‌ش دست اونایی هست که توی بازی هستن، اونا هم کارشون رو خوب انجام ندادن توی این دو روز و چیزی گیر من هم نیومده!

خندیدم، اما حالم حسابی گرفته شده بود. بعد گوشی را کنار گذاشت و توی چشم‌هایم زل زد.

  • بابا! ناراحت نشو! نتیجه همین می‌شه که گفتم، اونا کم کاری می‌کنن، اونا فکرهای به درد نخور دارن، اونا دارن زندگیشون رو هدر می‌دن، اون وقت دودش توی چشم من هم می‌ره، همه‌ی حرفم اینه، اگه برای این راه چاره‌ای داری، این رو بگو به من؟!

حالا نوبت من بود که گوشی دستم بگیرم و وانمود کنم که کارهای مجله عقب افتاده و با این ترفند صحنه را ترک کنم.

از اتاق بیرون رفتم. پسر مدل 2005 توی هال نشسته بود و توی فکر بود و از ترس این که از او بپرسم چه اتفاقی افتاده و او هم از دست دیگران ناراحت باشد و و راه حل بخواهد و من در جوابش بمانم، راهم را کج کردم و توی اتاق خودم رفتم. مادرشان هم آن‌جا توی اتاق لبه‌ی تخت نشسته بود و داشت گریه می‌کرد. واقعاً این یکی را نمی‌توانستم تحمل کنم و با مهربانی پرسیدم که چه شده است. و او هم بدون این که نگاهم کند، گفت: «بچه‌هات هر چی من درست می‌کنم نمی‌خورن، انگار کسی دست‌پخت من رو توی این خونه قبول نداره!...» راستش را بخواهید اگر می‌خواستم همه‌ی حرف‌های همسرم را این‌جا بنویسم، چندین صفحه می‌شد. به او حق می‌دادم و نمی‌دانم چرا بچه‌های این دوره‌وزمانه این قدر بدغذا شده‌اند، اما به او حق نمی‌دادم که این همه عصبی بشود و ناامید، آخر آدم که برای هر چیزی ناامید نمی‌شود، خب اگر غذا نخورند، خودشان غذاهای خوشمزه را از دست می‌دهند، و باید هر روز هر روز نیمرو بخورند! این که گریه ندارد! بعد از این که یک ساعتی حرف‌هایش را شنیدم و چند دقیقه‌ای دل‌داری‌اش دادم؛ از آن اتاق هم بیرون زدم و رفتم توی تراس و خداخدا می‌کردم دیگر آن‌جا کسی پیدا نشود که بخواهد درد دل کند که ...

نمی‌توانید حدس بزنید؛ کبوتر سفیدی توی بالکن نشسته بود و داشت با صدای دل‌خراشی بق‌بقو می‌کرد... باور کنید دیگر ذهنم گنجایش نداشت و طوری که انگار نشنیده‌ام چه می‌گوید، پریدم توی خانه و لباس پوشیدم و رفتم توی پارک تا کمی قدم بزنم. از پارک دیگر نمی‌گویم، چون شما هم مثل من سر درد می‌گیرید.

راستی شما هم امید دارید دنیا جای بهتری بشود؟! آرزویتان این است که مردم دنیا دیگر جنگ نکنند و با هم مهربان‌تر باشند؟! خب شما برای این امید و آرزویتان چه تلاشی کرده‌اید؟!

اگر دوست داشتید، برای ما، از امید و آرزوهایتان بنویسید.

ایتای مجله: 09904339561

ایمیل مجله: salambacheha.mag@gmail.com

CAPTCHA Image