10.22081/hk.2023.75134

ریگ جن

کلیدواژه‌ها

موضوعات

ریگ جن

معصومه میرابوطالبی

سعید دستش را تاب داد و کفشم را پرت کرد وسط ریگ‌ها. فریاد زدم: «خُل شدی؟» اما سعید به جای این‌که جواب من را بدهد از خنده غش کرده بود روی ریگ‌ها. همین‌طور وسط خنده‌هایش گفت: «جنّا برات پس میارن. اوووه... جن.» بعد ادا در آورد و دوباره خودش از ادای خودش غش‌غش زد زیر خنده.

آقای وثوقی معاون مدرسه‌یمان، از پای ماشین داد زد: «اون‌جا چه خبره؟ مگه نگفتم بدون گروه جایی نرید.» ما خیلی از ماشین فاصله داشتیم، اما آقای وثوقی حواسش به همه جا بود. دستم را بلند کردم و جواب دادم: «جایی نرفتیم. همین‌جاییم آقا.»

  • پس سعید کرمی کو؟

آرام گفتم: «مُرد.»

سعید خودش را از روی زمین کند و برای آقای وثوقی دست تکان داد تا ببیندش و خیالش راحت شود. شرط آقای وثوقی برای این‌که چند نوجوان برتر مدرسه را بدون والدینشان به این سفر بیاورد، همین بود: «بدون گروه هیچ کجا نمی‌روید، این کویر، با جاهای دیگر فرق دارد. خطرش بالاست و نمی‌شود بدون بَلدِ راه جایی رفت.» همین که اسم اردو، آن هم به کویر ریگ جن آمده بود، رفته بودم و درموردش تحقیق کرده بودم. اولین مطلب تیتر زده بود: «کویر ریگ جن، برمودای ایران.» مثل این سایت‌های گردشگری که تیتر می‌زنند و هر دفعه یک جایی از دور و بر خودمان را می‌چسبانند به یک جای مهم جهانی، فکر کردم این‌ها هم برای همین، این تیتر را زده‌اند. توی مقاله نوشته بود کویر ریگ جن جایی است که خیلی‌ها از آن زنده برنگشته‌اند. باتلاق‌های شنی، خیلی‌ها را توی خودش کشیده بود. و محلی‌ها از خیلی قدیم عقیده داشتند این مرگ‌ها زیر سر جن‌هاست. ننه‌بزرگم می‌گفت که قدیم‌ها یک بار وسط بیابان، بابایش با یک جن هم‌سفر بوده و این یعنی جن‌ها وجود دارند. از انارک که راه افتاده بودیم من نتیجه تحقیقاتم را برای سعید تعریف کرده بودم و حالا دست از سرم برنمی‌داشت. وقتی خنده‌هایش تمام شد، بلند شد و خودش را تکاند. گفت: «نمی‌ری بیاریش؟ قراره یه لنگه‌ای برگردی خونه؟»

کفش از آن‌جا دیده نمی‌شد. لعنتی بهش فرستادم و چند قدمی جلو رفتم. صدای پاهایی را از پشت سرم شنیدم. دیدم سعید دارد با دست علامت می‌دهد تا بقیه بچه‌ها هم به او ملحق شوند. گفتم: «مگه مرض داری؟» اما باز هم خندید. نمی‌دانم آقای وثوقی کجا رفته بود که بچه‌ها بدون او به سعید ملحق شدند و هر کدام یک جوری من را تشویق کردند که بروم و کفشم را بیاورم.  

کم‌کم داشتم دل و جرأت پیدا می‌کردم؛ اگر بشود اسمش را گذاشت دل و جرأت. دو قدم رفتم جلو و ایستادم. اگر یک‌هو زمین زیر پایم دهان باز می‌کرد چه. برگشتم و نگاهی به سعید کردم. با سر و صدایی که راه انداخته بود، دیگر راه برگشتی نبود. پاهایم را خیلی آرام برمی‌داشتم و می‌گذاشتم تا حواسم جمع شود، اما کفشم پیدا نبود؛ معلوم نبود سعید آن را چقدر دور پرت کرده. یک دفعه سیاهی‌ای را بین ریگ‌ها دیدم. گام بزرگی برداشتم تا زودتر بهش برسم که یک دفعه پایم توی ریگ‌ها فرو رفت. قلبم ریخت پایین و سعی کردم پایم را بیرون بکشم. اما انگار آن یکی پا هم تکیه‌گاهی برای فشار دادن نداشت تا خودم را پس بکشد. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که تکان نخورم. همین باعث شد که دیگر فرو نروم. بعد خودم را کمی جلو کشیدم که با سینه روی زمین افتادم. ریگ‌ها زیر بدنم می‌لغزیدند و می‌خواستند من را فرو ببرند؛ اما چون سطح فشار پخش شده بود، سرعت فرو رفتن هم کمتر شده بود. صدای داد و بیداد بچه‌ها به گوشم می‌رسید و یکی‌شان داد می‌زد تا آقای وثوقی را پیدا کند. یکی‌شان می‌گفت سر کمربند را بگیر؛ اما من هیچ کمربندی دور و برم نمی‌دیدم. با خودم فکر کردم اگر قرار است بمیرم، مثل ترسوها نمیرم. کمی سینه‌خیز جلو رفتم و این‌بار احساس کردم لغزش ریگ‌ها زیر تنم کمتر شده. سیاهی‌ای را جلوتر دیدم، اما کفشم نبود. یک سنگ سیاه بود. دست دراز کردم و سنگ را گرفتم. سنگ قدرتی بهم داد. جایش ثابت بود. نمی‌دانم چطور، اما به طرفش کشیده شدم.

حالا صدای آقای وثوقی هم از پشت سرم می‌آمد: «پسره لندهور کله خراب.... مگه نگفتم کسی تنهایی جایی نره. بمیری چه خاکی توی سرم بریزم؟»

بچه‌ها سعی می‌کردند آقای وثوقی را آرام کنند تا خودش قبل از این مرداب ریگ، من را نکشد. سنگ توی مشتم بود که یک طناب کنار دستم روی ریگ‌ها افتاد. هوار بچه ها بلند شد: «بگیرش...»

طناب را با دو دست گرفتم، اما سنگ هم توی دستانم بود. من را کشیدند طرف خودشان و کمی جلوتر توانستم بایستم.

آقای وثوقی اول براندازم کرد ببیند دست و پایم سر جایش مانده یا نه. بعد دادش هوا رفت که تا مدت‌ها، نه اصلاً تا قرن‌ها از همه امکانات مدرسه محرومم. آن قدر تهدید را جدی‌تر کرد که گفت حتی اجازه نمی‌دهد توی مدرسه بروم دستشویی. همه به طرف ماشین می‌رفتیم و من یک لنگه کفش نداشتم. به سنگ توی دستم نگاه کردم. چرا این را با خودم آورده بودم؟ سعید سنگ را از دستم گرفت و گفت: «داشتی می‌مردی برای این؟»

  • نه. فکر کنم این یه جوری نجاتم داد.

آقای وثوقی ایستاد و برگشت. دهانش را باز کرد که لابد داد بزند من نجاتت داده‌ام کله‌پوک، که سنگ را دید. آن را از دست سعید گرفت و گفت: «این که سرباره است. این‌جا چیکار می‌کنه؟» همه بچه‌ها جمع شدند دورش.

  • سرباره چیه آقا؟

آقای وثوقی سنگ را چپ و راست کرد و همه جایش را نگاه کرد. گفت: «از این سنگ‌ها چند کیلومتر پایین‌تر بیشتره. بهش می‌گن سرباره فلزات. یعنی این‌ها ناخالصی سنگ فلزاته، وقتی که فلزش رو جدا کردند. این‌ها باقیمونده‌های استخراج یک روش قدیمی‌اند که دیگه انجام نمی‌شه.»

پرسیدم: «یعنی این اطراف یه معدن قدیمی بوده؟» آقای وثوقی چشم غره رفت یعنی خفه. بعد سنگ را داد دستم: «این دور و بر هیچ معدنی نیست، حتی محلی هم نیست که بشه این کار رو انجام داد. وجود این سنگ‌های سیاه توی این ریگ‌زار خودش یه معماست. پایین‌تر خیلی بیشترشو می‌بینید.» بعد توی چشم‌هایم نگاه کرد: «باید اخراج بشی اصلاً.» و با دست اشاره کرد که بچه‌ها سوار وَن شوند. وقتی من داشتم سوار می‌شدم، گفت: «خدا رو شکر کن زنده موندی بچه. حالا برای اخراج نشدنت هم یه فکری می‌کنم.» بعد دوباره به سنگ توی دست من نگاه کرد: «موندم این چطوری اومده این‌جا؟» یعنی این سنگ معجزه می‌کرد؛ من نخواسته بودم که راهی برای اخراج نشدنم پیدا کند.

سوار ماشین که می‌شدیم به سعید تنه زدم و گفتم: «حالا دارم برات.» سعید نیشش را باز کرد تا از زهر کاری که کرده بود کم کند. توی ون کنار هم نشستیم. سنگ را از من گرفت و نگاهش کرد. گفت: «کی میاد وسط بیابون فلز استخراج کنه. این دوروبر تا کیلومترها هیچ آدمی نیست.»

شانه بالا انداختم و گفتم: «مگه نمی‌دونستی جن‌ها تو کار استخراج فلزات هم هستند؟ کفش منو برداشتند برای یکی از سُم‌هاشون و جاش بهم سنگ دادند.»

بعد سنگ را از دستش گرفتم و به بیرون خیره شدم.

CAPTCHA Image