10.22081/hk.2023.75020

روح پدربزرگ

موضوعات

روح پدربزرگ

احمد اکبرپور

تعطیلات نوروز که شروع شد، خانواده‌ی بذرافکن تصمیم گرفتند به زادگاهشان سفر کنند. اسکندر به اعظم گفت: «هم تفریح است، هم از ارث و میراث پدر مرحومم سر درمی‌آورم و هم ...» زنش با جیغی توی حرفش پرید: «و هم بچه‌ها را با روح و جن و از این مزخرفات می‌ترسانیم.» اسی جواب داد: «گل گفتی زن! ولی یواش‌تر؛ باور کن بهترین فرصت است که این تو پوزی نخورده‌ها کمی ادب شوند و از یک چیزی توی دنیای خدا حساب ببرند.»

بچه‌ها هفت ساعت توی ماشین نشستند و به شیشه‌ها و صندلی و داشبورد ناخن کشیدند و مشت و لگد و جفتک زدند تا به خانه‌ی درندشت مادربزرگ رسیدند. تا رسیدند، سوار همه چیز شدند؛ سوار بز، سوار خر، سوار چوب، سوار سگ... تا این‌که غروب شد و پدر به آن‌ها گفت: «از حالا به بعد دیگر خیلی مواظب باشید؛ این خانه‌ی قدیمی پر از روح سرگردان است.» دوقلو‌ها با هم گفتند: «چه جالب، روح‌های ظفرآباد چه شکلی‌اند پاپی؟!» پدر توضیح داد که روح‌های تهرانی و ظفرآبادی و شیرازی و... همه مثل هم لباس می‌پوشند؛ یک لباس سفید بلند، فقط کفش و جوراب‌هایشان با هم فرق می‌کند؛ مثلاً روح‌های تهرانی عاشق کفش چرم نوک تیزند و روح‌های شیرازی ترجیحاً بیش‌تر وقت‌ها دمپایی می‌پوشند.

نصفه شب بود که اسی از صدای خنده‌ی دوقلوها از خواب پرید. حیاط درندشت بود و هر اتاقی کنار اتاق دیگر. خمیازه‌ای کشید و به طرف اتاق بچه‌ها رفت. کسرا گفت: «اگر یک ذره محکم‌تر گرفته بودیمش، عمراً در می‌رفت.» کامران از خنده ریسه رفت، و جواب داد: «گناه داشت بیچاره. مگر ندیدی خودش را خیس کرده بود؟!» پدر داد زد: «مگر شما نخوابیدید تا حالا؟!» کسرا گفت: «پاپی! یک روح آمده بود توی اتاق.» پدر لبخندی توی تاریکی زد و گفت: «معلوم است که می‌آید، پس چی؟ حالا دیگر بخوابید.» و می‌خواست از توی  حیاط به اتاقش برگردد که مادر پیرش جلویش سبز شد: «وای خدا مرگم بدهد، نکند بچه‌ها روح بابای مرحومت را اذیت کرده باشند؟!» اسکندر گفت: «نه مامان! من یک چیزی گفتم تا بچه‌ها بترسند.» مادرش همین طور که به آسمان خیره شده بود، گفت: «نه مادر! بچه‌ها درست می‌گویند، روح بابات ماهی یک بار می‌آید به اتاق‌ها و به وسایلش سرکشی می‌کند، ولی اگر اذیت بشود، دیگر از توی خانه جم نمی‌خورد و برنمی‌گردد توی آسمان.» اسکندر گفت: «خب،اگر بماند چی می‌شود؟» مادر زد توی سر خودش: «واویلا می‌شود، چون هزار تا روح می‌آیند دنبالش می‌گردند تا برش گردانند توی آسمان.» اسکندر تا سر بالا گرفت، هزار تا پیراهن سفید بلند را دید که یواش‌یواش از آسمان پایین می‌آمدند. جیغی کشید و رفت توی اتاق پیش زنش.

چند لحظه بعد مادر پیرش تاق تاق به در کوبید و گفت: «یک توک‌پا بیا بیرون پسرم. میهمان داریم، خوبیت ندارد.» وقتی اسکندر و مادر بچه‌ها لای در را باز کردند، حیاط خانه را پر از روح‌های سفیدپوش دیدند. مادرش داد زد: «مگر نمی‌بینی دوست و رفیق‌های پدرت تشنه و گرسنه هستند، بیا کمک.»

اسکندر برای روح‌ها چای می‌آورد و خرما و کلوچه به آن‌ها تعارف می‌کرد. ناگهان کسرا و کامران را دید که تنبان یکی از روح‌ها را می‌کشند و او نمی‌تواند از دستشان در برود. وقتی روح پدر مرحومش را شناخت، سر آن‌ها داد کشید که پدر سوخته‌ها لااقل تنبان یک روح دیگر را بچسبید، مگر روح قحط است؟روح‌ها چای‌هایشان را پرت کردند وسط حیاط و خرماها را توی سر اسکندر و زنش کوبیدند و گفتند: «بچه‌هایت غلط می‌کنند که به تنبان ما دست بزنند، تقصیر توست که آن‌ها را لوس و ننر بار آورده‌ای.»

وقتی تمام روح‌ها به طرفش حمله کردند و می‌خواستند او را جرواجر کنند، جیغی کشید و از خواب پرید. زنش هم بی‌اختیار جیغی کشید و بعد که کمی آرام شد، گفت: «خاک توی مخت اسکندر که بدخوابم کردی.» و لای پنجره را باز کرد تا کمی هوای تازه استشمام کند. وقتی چشم‌هایش خوب به تاریکی عادت کرد، بیش از صد تا روح سفیدپوش با کفش‌ها و جوراب‌های بلند ورزشی را دید که آرام‌آرام به داخل حیاط فرود می‌آمدند، چند تا روح شیرازی هم دمپایی پوشیده بودند.

CAPTCHA Image