معجون قدرت
معصومه میرابوطالبی
از پلهها که پایین میرفت نور کم و کمتر میشد. جلوتر میدید که پلهها پیچ میخورند و فقط دیوار روبهرویش پیداست. آب دهانش را قورت داد و دست به دیوار گرفت. هیچ دیواری نمیتوانست پشت و پناهش باشد و از ترسش کم کند. خودش انتخاب کرده بود که بیاید و این مرد مرموز را ملاقات کند. گفته بودند این مرد میتواند با یک معجون، زندگی هر کسی را دگرگون کند. خبر به پادشاه رسیده بود و او هم معجون قدرت را میخواست. این مرد هیچگاه دخمهاش را ترک نکرده بود، پس پسر، پادویی دونپایه از قصر، تصمیم گرفته بود بیاید و در ازای این کار، مزدی هنگفت از پادشاه بگیرد و زندگی خودش و تنها خواهرش را زیر و رو کند.
پلهها پیچیدند و او هم همراهشان پیچید. پایین پلهها در قیر سیاهی فرو رفته بودند و هیچ چیزی پیدا نبود. کسی که به او آدرس داده بود گفته بود باید بدون نور از پلهها پایین برود؛ فقط نترسد و برود. کورمالکورمال که برود، میرسد به یک در بسته، در که بزند مرد در را باز میکند. هر کس جرئت به خرج بدهد و ترس پلهها را به جان بخرد، مرد در را به رویش باز خواهد کرد.
چند پله که از پیچ گذشت، تهماندهی نورِ بالا هم تمام شد. دیگر فقط توی تاریکی، صدای خودش را میشنید. صدای دم و بازدم خودش که مرتب و کوتاه بودند. سعی کرد چیزی زیر لب زمزمه کند، شاید از ترسش کم شود، اما هیچچیزی توی ذهنش وجود نداشت. سیاهی جور عجیبی سرد بود، بدنش سرد نشده بود؛ اما توی مغزش همهچیز یخ زده بود. احساس کرد کسی کنار پایش راه میرود. صدای خشخش راه رفتنی را روی پلهها میشنید و صدای نفسهایی عمیق را. ایستاد. صدای پا هنوز میآمد. گفت: «کسی اونجاست؟» جوابی نیامد. بلند گفت: «صدای پات رو میشنوم. کی هستی؟»
باز هم جوابی نیامد. حرکت کرد و حس کرد دستی سرد روی شانهاش خورد؛ تمام بدنش لرزید و هوار کشید. خواست به سرعت از پلهها پایین برود که پایش سر خورد و روی پلهها لغزید. یک جایی به دیوار خورد و متوقف شد. درد سرتاپای بدنش پیچیده بود. در تاریکی تشخیص نمیداد کجاست، دست کشید و زیر پاهایش پلهها را لمس کرد. آمد بلند شود که احساس کرد چیزی روی دست و پاهایش در حال راه رفتن است، چیزی که تیغهای ریزی داشت و توی پوستش فرو میرفت. با حرکت دست سعی کرد هر چه هست را از روی پوستش پس بزند، اما نمیتوانست. هر چه به صورت و پایش دست میکشید، چیزی لمس نمیکرد، اما آن موجود تیغدار هنوز داشت روی بدنش راه میرفت. دست به دیوار گرفت و پلهها را پایین آمد. شاید اگر دور میشد، این حس و حال کمتر میشد. پوستش از فرو رفتن تیغها تقریباً بیحس شده بود که با صورت به چیزی که پلهها را سد کرده بود برخورد کرد؛ حتماً در بود. دو دستی بر روی در کوبید و با اولین کوبش، حس کرد تیغها از او دور شدهاند. صدای گومب گومب کوبش توی تاریکی پیچیده بود. صدایی نحیف از پشت در گفت: «چه خبرته؟ وایسا...»
و نور از میان تاریکی توی پله تابید. چشمهایش را بست و دستهایش را روی چشمها گذاشت. بعد از اینهمه توی تاریکی ماندن، نمیتوانست تابش نور را تحمل کند. صدا گفت: «چی میخوای پسر جون؟ بیا تو... نمیخوام اون جونورهای تاریک بیان تو...»
دستی او را به داخل کشید و صدای بسته شدن در را پشت سرش شنید. چنددقیقهای طول کشید تا چشمهایش به نور عادت کردند. توانست اتاق را ببیند، اتاق ورودی یک راهروی بزرگ زیرزمینی بود، با مشعلهایی سرخ که جابهجا بر روی دیوارها نصب شده بودند و میسوختند. روبهرویش پیرمردی ایستاده بود. با اینکه صورتش پر از چروک بود، اما قامتی استوار داشت و دستهایش عضلانی بود: «نگفتی چی میخوای؟»
پسر گفت: «مأمورم. اومدم معجون بگیرم برای پادشاه.» بعد کیسهای را از توی لباسش بیرون کشید: «این هم بهاش.»
مرد سر تکان داد: «بهای هر چیزی توی این زیرزمین شجاعته؛ شجاعتِ عبور از تاریکی، رد کردن راهروی وحشت، اما تو مختاری که بهای چیزی رو بدی و معجون رو برای هر کس دیگهای که بخوای ببری.»
مرد با دست اشاره کرد که پسر دنبالش برود. وارد راهرویی شدند و از کنار درهای زیادی گذشتند. پسر با خودش فکر میکرد که مرد راست میگوید، او تنها کسی بود که بهای معجون را پرداخته بود، از دالان تاریک عبور کرده بود، و چرا باید معجون برای پادشاه باشد؟! پسر به دنبال پیرمرد وارد اتاقی شد. دورتادور اتاق قفسهبندی شده بود و در آن شیشههایی به یک اندازه، پر از مایعهای رنگارنگ دیده میشد. رنگها زیر نور قرمزرنگ مشعلها میدرخشیدند.
پیرمرد کتاب بزرگی را که روی میز بود باز کرد و چند ورق زد. بوی خاک توی اتاق پیچید. گفت: «چه نوع معجونی برای پادشاه میخواستی؟» پسر کوتاه گفت: «کابوسهای شبانه. اونقدر که شخص نتونه چشمهاش رو از ترس روی هم بگذاره. پادشاه اون رو برای سرنگونی دشمنش میخواد.» و ناخودآگاه لبخند زد.
مرد کتاب را ورق زد. بعد از چند دقیقه از کتاب دور شد و شیشهای با مایع بنفش را برداشت. آن را با چند مایع دیگر مخلوط کرد و شیشه را داد دست پسر: «این رو بگیر. کافیه توی غذاش ریخته بشه یا توی آبش. اما از شیشه که اومد بیرون، فقط تا یک ساعت کارآیی داره.»
پسر شیشه را از پیرمرد گرفت. گفت: «بهشون میگم. پادشاه جاسوسهای خوبی برای انجام این کار داره.» پیرمرد سر تکان داد: «بدون برای دفعههای بعدی اومدن به این زیرزمین سختتر میشه. اون موجودات بوت رو شناختند. پس فکر نکن برای هر خواستهای سروکلهات میتونه اینجا پیدا بشه.» پسر سر تکان داد که یعنی فهمیده و از اتاق بیرون آمد. توی راهرو که پیش میرفت، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. پیرمرد نبود. در بزرگ را پیدا کرد. در را هل داد و سیاهی جلوی رویش ظاهر شد. این راهروی سیاه، چیزی به او یاد داده بود، بدون اینکه خودش بداند. تلاشی برای بستن در نکرد، در پشت سرش خود به خود بسته شد.
حالا توی تاریکی بود و خوشحال. وقتی مادرش از فقر بیمار شد و مُرد، دوست داشت از کسی که آنها را بدبخت کرده بود، انتقام بگیرد. حالا هم بهای این معجون را خودش پرداخته بود. پس پادشاه میتوانست این معجون را به جای معجون قدرت بخورد. پسر پا روی اولین پله گذاشت.
ارسال نظر در مورد این مقاله