ترس از ترس
هادی خورشاهیان
1- یک فیلمی بود که توی آن فیلم یک آدمی بود. آدمش خیلی مهم نیست، ولی یک حرفی زد که خیلی مهم بود. این آدم به آن یکی آدم توی فیلم گفت خیلی ناراحت است. بعد توضیح داد از این ناراحت است که دیگر از چیزی نمیترسد. بعد چون دید نه رفیقش که توی فیلم بود و نه من که فیلم را نگاه میکنم، هیچ کدام منظورش را نمیفهمیم، دوباره توضیح داد: «وقتی آدم از چیزی نمیترسد، یعنی چیزی ندارد که از دست بدهد و این خیلی ناراحتکننده است.» اگر خوب دقّت کنید متوجّه میشوید که انصافاً راست میگفت و دیگر احتیاجی نیست من هم حرفهایش را تأیید کنم!
2- خود من تا قبل از شنیدن سخنان گهربار آن هنرپیشه که البته فیلمنامهنویس گذاشته بود توی دهانش، از این که از خیلی چیزها میترسم، ناراحت بودم، ولی بعدش فهمیدم این حرف خیلی اساسی است و کلّاً آدم فقط از یک چیز میترسد و آن یک چیز هم مسألهی مهم «از دست دادن» است. یک وقتهایی این از دست دادن جسمانی است؛ مثلاً آدم از تاریکی میترسد، چون فکر میکند از توی تاریکی یک خونآشام میپرد گردن آدم را گاز میگیرد و آدم یا جانش را - دور از جان - از دست میدهد یا حدّاقل بخشی از خونش را. در مورد پیدا شدن سر و کلّهی موش از تاریکی، دقیقاً نفهمیدم موش چه آسیب جسمانی به آدم وارد میکند یا مثلاً سوسک حمّام! بیشتر از این هم از من توضیح نخواهید لطفاً!
3- چون این از دست دادنهای جسمانی به تعداد امکانات جسم بشر است، ادامهاش را آوردم در بند بعد. آنجا، جا میشد، ولی واقعاً جایش آنجا نبود. مثلاً آدم از نابینایی یا ناشنوایی خیلی میترسد. یعنی آدم پا که نداشته باشد اینقدر دچار عذاب نمیشود. دلیلش هم البته خیلی واضح است؛ وقتی چشم دیدن دیگران را نداشته باشی، ببخشید انگار اصطلاح را درست به کار نبردم، منظورم این است که وقتی نابینایی و نمیبینی چه کسانی چشم دیدنت را ندارند - حالا درست شد- خیلی ناراحت میشوی و میترسی مبادا یکی چپ نگاهت کند و تو نبینی. ناشنوایی هم همین طوری است؛ آدم واقعاً دلش میشکند نشنود دیگران پشت سرش چه حرفهایی میزنند. البته این را برای کسی میگویم که نابینا یا ناشنوا نیست، ولی کسی که این مواهب را ندارد، مواهب دیگری دارد و دلش هم بزرگتر از این حرفهاست که از نشنیدن حرف مفت و ندیدن نگاه بی خود دیگران ناراحت شود.
4- نکتهی اخلاقی بند بالا را گرفتید یا صریح گوشزد کنم؟! آفرین که خودتان متوجّه شدید نباید از دیگران بد بگویید چه رودررو و چه پشت سر و نباید از کسی بدتان بیاید و چشم دیدنش را نداشته باشید! حالا ترسهای جسمانی دیگری هم هست که مثل همین دو تا ترس، آسیبهای روحی روانی به آدم وارد میکند. اصلاً بیخیال تقسیمبندی آسیبهای جسمی و روحی بشوید. انگار خیلی خوب جواب نمیدهد.
5- تا اینجا ترسهایی که گفتیم، یک مقدار ملموس بود، ولی خیلی هولناک نبود. یک ترسهای ملموسی هم هست که خیلی هولناک است. یکیاش ترس از مرگ است. حالا مرگِ - دور از جان - نزدیکان آدم یا زبانم لال مرگ خود آدم. این مقوله از آن مقولههایی است که اهل دین و فلسفه و روانشناسی باید دربارهی آن حرف بزنند که خودتان بروید دنبال بقیهاش و از من نخواهید در کار همهی اهل نظر دخالت کنم.
6- یک نوع ترس غیرملموس هم داریم که دیگر خیلی اهمیت ندارد جسمی است یا روحی. غیرملموس در این بند یعنی احتمال این که این اتّفاق بیفتد خیلی کم است یا اصلاً ممکن نیست. مثالش هم گم شدن در یک سیاهچاله است یا شناور شدن در فضا در حالی که کرهی زمین را میبینی، ولی نمیتوانی به طرفش حرکت کنی. این نوع ترسها را نه جدّی بگیرید و نه اصلاً سراغش بروید. آدم عاقل میرود سراغ تصاویر حیرتانگیز تلکسوپهای عظیم و کائنات را برانداز و خداوند را شُکر میکند و بیخودی خودش را درگیر این مقولات غیرملموس نمیکند. بشر آنقدر گرفتاری و ترسهای ملموس دارد که باید واقعاً خیلی بیکار باشد که خودش برای خودش ترس بتراشد. همان مدادتان را بتراشید و با خودکار و کامپیوتر ننویسید که خطّتان بد نشود.
ارسال نظر در مورد این مقاله