10.22081/hk.2023.74850

من زمین را دوست دارم

موضوعات

من زمین را دوست دارم

معصومه میرابوطالبی

چراغ آخرین راهرو از سمت راست دل‌دل می‌زند. نور سه ثانیه یک‌بار راهروی باریک و دراز آزمایشگاه را روشن می‌کند. ایستاده‌ام انتهای راهرو. الآن وقت انتخاب است، یا حالا، یا هیچ‌وقت. اگر می‌رسیدم آخر راهرو، در سمت راست را باز می‌کردم و می‌گفتم من هم می‌آیم، همه چیز تمام می‌شد. شاید هم همه‌چیز شروع می‌شد. این زندگی وسط این راهروهای تاریک، بودن در یک حباب شیشه‌ای که محله‌مان را می‌سازد و دیدن آسمان از پشت محافظ قدرتمند ضد خورشیدی، همه‌ی این‌ها تمام می‌شد و من می‌شدم مسافر سفینه‌ی بعدی‌ای که زمین را برای همیشه ترک می‌کرد. آن موقع زندگی جدیدی شروع می‌شد که سراسر سرگردانی بود. همه همکارهایم، هم‌محله‌ای‌هایم و هر کسی که می‌شناختم طی این دو سال رفته بودند. اول یکی‌یکی کم می‌شدند. با تردید خداحافظی می‌کردند و امیدوار بودند همدیگر را بعداً ببینیم. بعد ده تا ده تا کم شدند، حتی بدون خداحافظی. جانشان را برداشته بودند تا بروند به یک سیاره‌ی جدید و حالا در میان این اتاق‌ها من مانده‌ام و پنج نفر دیگر.

برای هیچ‌کدامشان مهم نیست که چند سال است داریم روی این پروژه کار می‌کنیم. برایشان مهم نیست که اصلاً این پروژه به نتیجه می‌رسد یا نه. پروژه فرار از زمین قبل از به نتیجه رسیدن کار ما شروع شده بود؛ اما آخر نتیجه‌ی آزمایشی که این ساختمان و این محله به خاطرش درست شده بودند چه می‌شود؟ چیزی که الآن برای همه اهمیت دارد این است که زنده بمانند. فرار کنند از این گرما و نوری که خورشید کشنده بر ما می‌تاباند.

راه آمده را برمی‌گردم. من زمین را دوست دارم، حتی حالا که دیگر جایی برای زندگی ندارد. حالا که فقط زیر این آکواریوم‌های مدرن که چند صد متر به چند صد متر محافظ ما هستند، نفس می‌کشیم. دیگر نه درختی بیرون از این حباب‌ها مانده، نه حیوانی.

آدمی‌زاد یک قرن پیش بعد از این‌که همه‌چیز را نابود کرد، از جمله خودش را، شروع کرد به ساختن حفاظ برای باقی‌مانده‌ها؛ اما آیا این کافی بود؟

در ساختمان را باز می‌کنم و بالای سرم را دید می‌زنم. خورشید از این‌جا آبی دیده می‌شود و آسمان، رنگ سبزی دارد. صدایی توی راهرو می‌پیچد: «جَم، تو می‌خوای بازم بمونی؟ همه دارن می‌رن. اسمت رو بزنم توی لیست؟»

برنمی‌گردم که پشت سرم را نگاه کنم، فریاد می‌زنم: «من می‌مونم. ننویس اسم من رو.»

صدا باز هم می‌پیچد: «محله خالی‌شده. فقط تو ثبت‌نام نکردی و سه نفر دیگه.»

شانه بالا می‌اندازم و برایم مهم نیست که حتی این شانه بالا انداختن را می‌بیند یا نه. باید برگردم، برگردم به اتاقم و کارم را ادامه بدهم. از بچگی عادت نداشته‌ام کاری را نصفه رها کنم و بروم. حتی حالا هم نمی‌توانم. در را می‌بندم. باد گرمی توی راهرو می‌پیچد و پوست صورتم را می‌سوزاند. یک جایی یکی از هواکش‌ها دوباره خراب‌شده. کسی جز خودم برای تعمیرش باقی نمانده است.

دست‌هایم را می‌کنم توی جیبم و راه می‌افتم. ساعت مچی‌ام می‌لرزد. زمان پردازش دستگاهی که توی اتاقم روشن گذاشته بودم تمام شده. باید برگردم و نتیجه را ببینم. برای بقیه این نتیجه چه اهمیتی دارد؟ هیچ، اما برای من مهم است.

وارد اتاقم که می‌شوم، داغ‌تر از هر جای دیگر است. لعنت به این هواکش‌ها... کلید خاموش کردن دستگاه را می‌زنم و درش را باز می‌کنم. پوست سوسک خشک‌شده، روی سینی وسط دستگاه برق می‌زند. آخرین بازمانده‌های مقاوم زمین، این سوسک‌ها، آیا می‌توانند به ما کمکی بکنند. صندلی را جلو می‌کشم و رویش می‌نشینم. داده‌ها مثل لشگر مورچه‌ها روی صفحه رژه می‌روند. چشمم داده‌ها را سریع دریافت می‌کند و مغزم سعی می‌کند با آخرین سرعت چیزی را که می‌بیند تحلیل کند. دهانم دارد کم‌کم باز می‌ماند. حدسم درست بود. این گونه‌ی سوسک، می‌تواند به ما در تحمل گرما کمک کند. نیاز نیست که مثل اجدادمان گونه‌های حیوانی و حشره‌ای را قلع‌وقمع کنیم تا زنده بمانیم. این سوسک می‌تواند در مدت کوتاهی تخم‌گذاری کند و فقط بچه‌های چند روزه‌اش، برای تهیه داروی مدنظر من کافی هستند، دارویی که به تکامل ما برای تحمل این دما کمک می‌کند. دهانم را باز می‌کنم تا از خوش‌حالیِ چیزی که فهمیده‌ام، فریاد بزنم، اما ساکت می‌شوم. عرق از پشت گردنم شره می‌کند توی یک‌لا لباسی که پوشیده‌ام. کسی نیست که شادی‌ام را با او قسمت کنم. فقط خودم هستم و خودم...

آن‌ها که تصمیم به رفتن گرفته‌اند که هیچ... خبرم بماند برای باقی‌مانده‌های زمینی.

بلند می‌شوم. الآن است که از گرما پس بیفتم. چهارپایه چرخ‌دار را جلو می‌کشم و بالا می‌روم. خودم را می‌رسانم به هواکش. تا نمرده‌ام باید راهش بیندازم. دو دقیقه کار دارد، همین‌که هوای خنک به مغزم می‌خورد دوباره خوش‌حالی توی وجودم جان می‌گیرد.

دوباره جلوی دستگاه و سوسک خشک‌شده می‌ایستم. با سرانگشت، پوست خشک‌شده‌اش را نوازش می‌کنم؛ ما با این سوسک بر خورشید غلبه می‌کنیم.

CAPTCHA Image