فراوانی اُجاقهای گرم در اردیبهشت
علیاصغر عزتیپاک
یک مرد میانسال با قدی متوسط، و با سری که در جلو بیموست، و سبیلی که جوگندمی است در زیر دماغ گلابیشکل، دارد در سالن قدم میزند! این مرد کتوشلواری طوسی پوشیده، پیراهنش سفید است و کفشهای مشکیاش ورزشی روزمرّه. از صبح که من هم وارد این سالن شدهام، بدون یک لحظه وقفه، یکریز در حال قدم زدن در سالن است. یک گوشی صفحهبزرگ تلفن در دستش است که هر از چند گاهی زنگ میخورد. مرد هم هر دفعه با لحنی که تلاش میکند آرام باشد، با چند کلمهی تکراری پاسخ تماسگیرنده را میدهد، و بعد «خداحافظ»، و گوشی را میآورد پائین و بعد به ساعت مچیاش نگاه میکند. سالن شلوغ است، اما او حواسش به هیچکس نیست. صندلیهای انتظار همه پر هستند؛ آدم و شیرینی و ساکهای رنگی و گاهی هم یک دستهگل و یا بستهای پنهان در پاکتی تیره. در این سالن همه منتظرند، اما این آقا که چهرهی دلنشینی دارد، بیشتر از همه منتظر است انگار. چون خیلی وقت است که حواسم به اوست، میدانم که تنها نیست؛ همسرش هم هست در اینجا، و پسرش که جوانی بلندقد و خوشتیپ است. یک زن و شوهر دیگر هم هستند که هم سن او و همسرش هستند. آنها آرامند و کنار هم نشستهاند. مرد جوان گاه بلند میشود میرود طرف پدر سبیل جوگندمی و چیزی درِ گوشش میگوید، و بعد صندلی خودش را نشانش میدهد که یعنی بفرما بنشین! پدرِ بیقرار اما خواهش پسر را رد میکند و دوباره راه میافتد. گاهی هم میرود جلوی پیشخوان سفید و سرک میکشد به سالنی که قرار است خبر از آنجا، و از زبان یکی از زنان سفیدپوش برسد. و بارها دیدهام که چگونه هرگاه سروکلهی زن میانهبالای سبزهی سفیدپوش پیدا میشود، مرد ناخودآگاه کشیده میشود به آن طرف و بعد که مشخص میشود اسم یکی دیگر در میان است، او دوباره برمیگردد به وسط سالن. او برمیگردد به وسط سالن، ولی چشم میدوزد به خانوادهای که اسمشان برده شده و فراخوانده شدهاند. من در همین دو سه ساعت عاشق لبخندهای خفیفی شدهام که در این لحظاتِ تماشا در صورت این مرد ظاهر میشود؛ لطیف و شیرین، و چقدر شادمان. و همین خندههاست که من را رهنمون شدهاند به اینکه این جناب از آن آدمهای دوستداشتنیای است که با شادی دیگران شاد میشود، و با غمشان غمگین. او هنوز من را ندیده. و به نظرم هیچگاه هم نخواهد دید؛ بسکه فکرش مشغول است. تلفنش یک بار دیگر زنگ میخورد. گوشی را میبرد جلوی صورتش. انگشتش را میکشد روی صفحه و بعد من گوش تیز میکنم. «سلام.» «خدا را شکر.» «نه هنوز. خبری نیست.» «انشاءالله.» «دست شما درد نکند.» «چشم. حتماً خبر میکنم.» «سلام برسانید.» «زحمت کشیدید. خداحافظ.» و گوشی را میآورد پائین. برمیگردد و یکبار دیگر نگاه میکند به پیشخوان سفید و زن کوتاه قدی که پشت آن ایستاده. دکمهی کتش را میبندند. دستش را میبرد داخل جیبهای شلوارش و دوباره راه میافتد. نگاهش به جلوی پایش است و سرش را آهسته و آرام میجنباند. بله؛ دارد فکر میکند. بعد دست راستش را از جیبش درمیآورد و میکشد روی سبیلش و لبهایش. من در تمام این لحظات دارم زیرچشمی نگاهش میکنم. چون معلوم است که زیر نظر گرفتن یک آدم، آن هم در چنین فضای محدودی، چقدر میتواند زننده و آزارنده باشد. حالا گوشی خودم زنگ میخورد. نگاهش میکنم؛ داداشم است. «بله؛ سلام.» «قربانت؛ آره؛ خوبم.» «نه؛ هنوز که خبری نیست.» «آرامتر بیایید؛ فکر کنم وقت داریم حالاحالاها.» «قربانت؛ خداحافظ.» سرم را که بلند میکنم؛ میبینم که سروکلهی خانم میانهبالای سبزهرو دوباره پیدا شد. میایستد پشت پیشخوان، کنار خانم کوتاهقد. چانهی مقنعهی سفیدش را مرتب میکند و همینطور که دارد نگاهش را میدواند در میان جمع منتظران و چشمبهراهان حاضر در سالن، صدایش را آزاد میکند: «خانوادهی محمدی! خانوادهی محمدی تشریف بیاورند!»
واقعاً اگر شما دیدید که آقای بیقرار چگونه خودش را در همین چند ثانیه رساند به پشت پیشخوان، من هم دیدم! خانم تا آقای محمدی را میبیند، میگوید: «تبریک میگویم. چشمتان روشن؛ بچه به دنیا آمد.» مرد دستهایش را میگذارد روی پیشخوان؛ مثل بچهای که خواسته باشد تمیزی و پاکیاش را به کسی نشان بدهد. و صورتش پر از لبخند میشود. مرد جوان، یعنی پسر همین آقای محمدی، ساک سفید به دست خودش را میرساند پشت پیشخوان. زن ساک را میگیرد و میگوید: «منتظر باشید تا بیاوریمش توی بخش.» محمدیِ میانسال میپرسد: «خانم، حالشان خوب است؟ عروسم؛ نوهام؟»
زن سفیدپوش گفت: «بله؛ خوبِ خوب!» و ساک را برداشت و رفت. محمدی میانسال برگشت نگاهی به دور و اطراف سالن انداخت؛ و داشت میخندید؛ خودبهخود. بعد همانجا جلوی پیشخوان محمدی جوان را بغل کرد و بوسید. بعد راه افتاد طرف مرد و زن میانسال که از جایشان بلند شده بودند. و هنوز نرسیده به آنها، صدایش را بلند کرد: «مبارکه؛ مبارکه.» و بعد مرد همسنوسالش را هم بغل کرد بوسید. و بعد به همسر او تبریک گفت، و بعد با خندهای که صورتش را پهن نشان میداد، به همسرش گفت: «خیلی مبارکه. قربونت برم!» و بعد جعبهی بزرگ شیرینی را از دست همسرش گرفت و نخ سبزش را باز کرد که چند دقیقهی بعد دهان تمام حاضران در سالن شیرین شده بود. پخش شیرینی که تمام شد، دوباره برگشت به وسط سالن؛ خندان و شادمان. بیقراریاش حالا جور دیگری شده بود؛ حالا او بود که پشت سر هم با این و آن تماس میگرفت. «سلام علیجان.» «بله قربانت شوم.» «همین چند دقیقهی پیش.» «خدا بچههای شما را نگه دارد.» «خیلی ممنون. خداحافظ.» «سلام حاجحسین...» «سلام زنداداش...» «سلااااام عزیزجان...» دکمههای کتش را باز کرد. «سلام عموجان...» و ... سالن را میرفت بالا و میآمد پائین. عرق کرده بود. دستمالی درآورد و عرق صورتش را پاک کرد. قشنگ معلوم بود که گرمش شده. تلفنهایش هنوز تمام نشده بود که اسم من از دهان خانم سبزهرو بیرون آمد؛ ندیده بودم کی آمده. بلند شدم ساک صورتی و بستهی پلاستیک پوشک را برداشتم و رفتم طرف پیشخوان. خانم وسایل را گرفت، تبریک گفت و گفت: «منتظر باشید تا بیاید بخش.» تشکر کردم و نفس عمیقی کشیدم. خب، دروغ چرا؛ اشکم داشت درمیآمد؛ از شادی و شوق. اما یکلحظه از تنهایی دلم گرفت، و یکجورهایی احساس سرما کردم. از خانواده هم هنوز کسی نرسیده بود. نگاهی به دور و اطراف انداختم و دیدم که انگار حاضران در سالن هم تعجب کردهاند از اینکه تکوتنها ایستادهام این وسط. نگاهم رفت به طرف در شیشهای سالن؛ نه، هنوز کسی نرسیده بود. چون درد غافلگیرمان کرده بود، مجبور شده بودیم زودتر از موعد بیاییم بیمارستان. و حالا همه توی راه بودند. شهرستانیبودن و غریببودن این مشکلات را هم دارد دیگر، اما فکر کنم دیگر الآنها باید برسند. میرسیدند، شاید یک دقیقهی دیگر. خب، برگشتم به خودم؛ و دیدم که خشکم زده آن جلو. نگاه کردم به سالنی که خانم سفیدپوش رفته بود. دلم لرزید. زیر لب، آهسته، خیلی آهسته، طوری که فقط خودم بشنوم گفتم: «خوش آمدی بابا!» و همینکه برگشتم بروم سر جایم، یکدفعه دیدم آقای محمدی ایستاده پیش رویم. کتش روی دستهایش بود و دستهایش باز بود رو به من. محکم بغلم کرد: «مبارک باشه. قدمش پربرکت.» همینکه سرم رفت رو شانهاش، انگار که دلم باز شد و قلبم دوباره راه افتاد. جوابش را دادم: «خدا بچهی شما را هم نگه دارد.» دستم را گرفت کشید کناری: «از اول صبح حواسم بود که تنها نشستهای آن گوشه.» و من ندیده بودم که نگاهم کند در تمام این مدت. «الآن هم دیدم تنهایی، گفتم دلتنگ نشوی یکوقت. اما بگویم که چقدر خوشحالم برایت.» تشکر کردم و گفتم: «خیلی ممنون!» و بعد دلم را زدم به دریا، و حرفی که سر زبانم بود را آهسته بیخ گوشش گفتم: «به آن بغل خیلی نیاز داشتم. لطف کردید.» گفت: «میدانم.» و بعد اضافه کرد: «من همین یک پسر را دارم. حالا دیگر خیالم راحت است که تنها نیست.» و بعد نفس عمیقی کشید. دوباره دستمالش را درآورد و صورت پر از عرقش را خشک کرد. خندید: «راستش از صبح سردم بود، حالا گرمم شده. دارم میپزم.» و اشاره کرد به در شیشهای رو به حیاط: «بااجازه من بروم هوایی بخورم، بلکه کمی از حرارت بدنم کم بشود!» یک قدم به عقب برداشتم و گفتم: «بفرمایید!» و او سرش را تکان داد و با خندهای که حالا دیگر شده بود بخشی از صورتش، رفت طرف در. و من میدیدم که هوای خنک و دلنشین اوایل اردیبهشتماه منتظرش است. ناخواسته دستم رفت به طرف پیشانیام. داغ بود و خیس عرق. درست است؛ من هم گرمم شده بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله