10.22081/hk.2023.74732

تقلب در وقت اضافه

کلیدواژه‌ها

موضوعات

تا اسم اختراع می‌آید یاد چیزهای عجیب و غریب می‌افتیم، تا حالا به اختراع وسیله‌ای برای تقلب فکر کرده‌اید؟!

خاطرات یک دهه شصتی

تقلب در وقت اضافه

سمیه سیدیان

هوا گرم شده بود و بابا آن روزها دیرتر از کارخانه می‌آمد. وقتی هم که به خانه می‌رسید، کیفش را به دنبال خودش می‌کشید روی زمین. آن‌قدر خسته بود که دیگر وقت کمتری برای اختراعات عجیب و غریب داشت. آن روزها خوش‌حال‌ترین آدم خانه‌ی ما مامان بود که دیگر به قول خودش آت و آشغال و آهن و چوب و پلاستیک را از این سر خانه تا آن سر خانه جمع نمی‌کرد.

اما بابا از این که چیز جدیدی اختراع نمی‌کرد، ناراحت و کسل بود. به در و دیوار نگاه می‌کرد و از هر چیزی ایراد می‌گرفت:

«چرا سقف این خونه این‌قدر بلنده؟»

«چرا در و پنجره‌ها رو عید امسال رنگ کِرم زدیم؟»

«درخت آلبالوی باغچه دیگه مثل هر سال سنگین نشده!»

«کی گفت ما خونه رو کاغذ دیواری کنیم، اون هم با گل‌‌های به این درشتی و زشتی؟»

و چشم‌غره‌ی مامان را هم ندیده می‌گرفت. انگار فقط من بودم که دلم سر و صدای زیرزمین بابا یا به قول خودش غار تنهایی‌اش را می‌خواست. همان لحظه بود که برادر بزرگه و خواهر بزرگه از مدرسه رسیدند. فصل امتحانات بود و هر بار یکی از آن‌ها غر می‌زد. مثلاً برادر بزرگه می‌گفت:

«این درس‌ها به چه درد ما می‌خوره؟ این همه سؤال ریاضی سخت... این همه درس‌های سخت علوم!»

یا خواهر بزرگه می‌گفت:

«این همه فرمول سخت و طولانی فیزیک به چه درد من می‌خوره؟»

برای اولین بار خوش‌حال بودم که من هنوز مدرسه نمی‌روم و از این درس‌های سخت ندارم. آن روزها من آمادگی می‌رفتم و خانم نامداران مدیر آمادگی، خانم خوش‌اخلاقی بود که اجازه نمی‌داد بچه‌ها فرمول‌های سخت حفظ کنند. بیشتر روز ما به نقاشی و بازی توی حیاط می‌گذشت. گفتم:

«خوش به حال ما که درس‌های سخت نداریم!»

همان دقیقه بود که زمزمه‌های تقلب در درس‌های سخت میان برادربزرگه و خواهر بزرگه بلند شد. خواهربزرگه به بابا گفت:

«آقای مخترع! یه بار برای همیشه برای ما یه وسیله‌ی تقلب اختراع کن! قول می‌دیم دیگه سر موقع درس بخونیم و شب امتحانی نشیم!»

مامان فریاد‌زنان از آشپزخانه بیرون آمد، سبد سبزی دستش بود و قرار بود توی حیاط با کمک من آن‌ها را خیس کند. سبد را دست من داد:

«دیگه چی؟ فقط همینم مونده! اختراع برای تقلب توی درس! لازم نکرده!»

و باز از آن چشم‌غره‌های ترسناک معروفش را نشان بابا داد، یعنی:

«اگه ببینم چنین چیزی اختراع کردی، خودت می‌دونی و خودت!»

بابا دو سه دفعه آب دهانش را قورت داد که یعنی:

«حواسم هست... تقلب در امتحان؟ اصلا و ابدا...»

سبد سبزی‌ها را توی حیاط آبیاری می‌کردم که صدای غرغر مامان را شنیدم:

«تو تنبل نشی‌ها! این دو تا چرا این‌طوری شدن؟ نمی‌دونم! ای خدا! بچه‌های مردم شاگرد اول می‌شن، بچه‌های من فکر تقلبن!»

اما من می‌دانستم دل بابا لک زده بود برای یک اختراع درست و حسابی. برای همین بعد از شام به بهانه‌ی استراحت و استفاده از سکوت حیاط، بشقابش را توی آشپزخانه گذاشت و از مامان تشکر کرد:

«امروز خیلی خسته‌ام... باید یه کم توی حیاط قدم بزنم تا بتونم فردا نقشه‌های کارخونه رو با دقت بیشتری بررسی کنم!»

منتظر بودم ببیینم از ذهن اختراعی بابا چه چیزی بیرون می‌آید. آیا واقعا قولش را به مامان زیر پا می‌گذاشت و یک وسیله برای تقلب می‌ساخت؟ چیزی نگذشته بود که یواشکی صدایم کرد:

«ته‌تغاری بیا بابا! اون لیوان شربت رو از یخچال برام بیار!»

اسم رمز را گفته بود، هر وقت می‌خواست کسی چیزی نفهمد، لیوان شربت را بهانه می‌کرد. دویدم و لیوان شربت سکنجبین را از توی یخچال برداشتم. مامان از پشت سرم گفت:

«زمین نریزی! همه جا نوچ می‌شه، مورچه جمع می‌شه!»

«چشم. چشم»

لیوان شربت را توی حیاط بردم، بابا گفت:

«دختر اون ساعت مچی بزرگه‌ی من که خراب بود و باهاش بازی می‌کردی، هنوز داریش؟ زود تند سریع بیارش تا این پرفسورها درس‌هاشون رو خراب نکردن»

دویدم و از میان خرت‌ و پرت‌های وسایل بازی‌ام، ساعت مچی بزرگ و قدیمی بابا را آوردم. بابا ساعت را توی دست گرفت و کمی آن را بالا و پایین کرد:

«خوبه هنوز پیچش کار می‌کنه!»

اما عجیب بود، که این دفعه هیچ صدای خرت خرت اره‌ی آهن‌بر و اره‌ی چوب‌بری و هیچ صدای جوشکاری نیامد. بابا بدون این‌که از مامان بترسد، پشت میز نقشه‌کشی‌اش نشست و چند نوار کاغذی برید. بعد شیشه‌ی ساعت را بیرون آورد. عقربه‌های ساعت را در آورد و گذاشت کنار. فقط یک میله‌ی باریک توی صفحه‌ی ساعت گذاشت و کاغذها را دور میله لوله کرد. چند بار پیچ کنار ساعت را چرخاند تا کاغذ لوله شده به اندازه‌ی نصف صفحه‌ی ساعت را گرفت. بعد شیشه را روی کاغذ لوله گذاشت. با دقت نگاه می‌کردم که چه کار می‌کند.

مامان برایش یک طرف میوه گذاشت:

«خسته نباشی... چه خوب که داری به کارهای عقب‌افتاده‌ات می‌رسی!»

بابا لبخندی زد و گفت:

«ممنونم... این کار خیلی وقت بود مونده بود، امشب فرصت کردم تمومش کنم!»

و زیر لب خندید. فهمیدم، اختراع وسیله‌ی تقلب در امتحانات در حال تمام شدن است. اما این‌که چطور این ساعت، به برادربزرگه و خواهر بزرگه  تقلب می‌رساند را هنوز نفهمیده بودم. بابا نگاهم کرد:

«وروجک... تو به فکر تقلب نیفتی‌ها!»

بعد برادربزرگه و خواهر بزرگه را صدا کرد:

«بدویین بیایین ببینم! نمی‌دونم چرا جای تنبیه کردن شما، اینو براتون درست کردم!»

خواهر بزرگه گفت:

«این ساعت زشته من که دستم نمی‌اندازم!»

برادربزرگه گفت:

«این دیگه از مد افتاده!»

بابا هم از جا بلند شد و گفت:

باشه! هر کی دوست داره بندازه. من فقط روش استفاده رو براتون توضیح می‌دم! این کاغذها رو می‌بینین! جواب سؤال‌های سخت و فرمول‌ها رو می‌تونین روش بنویسین و این طوری هم پیچ کنار ساعت رو بچرخونین و از روی تقلب‌هاتون سؤالای امتحان رو جواب بدین! حالا کی این ساعت رو می‌خواد؟»

دست برادربزرگه و خواهر بزرگه هم زمان بالا رفت:

«من! من می‌‌خوام! من!»

«من فردا امتحان دارم! امتحان من مهم‌تره!»

مامان دوان‌دوان خودش را رساند کنار میز بابا:

«بالاخره کار خودت رو کردی؟ آقای مخترع؟»

بابا هم گفت:

«بالاخره همین تقلب بهشون یه چیزی یاد می‌‌ده!»

CAPTCHA Image