10.22081/hk.2023.74561

امتحان تاریخ

سفر به کودکی و نوجوانی، آن قدر شیرین است که دل‌مان نیامد از آن دوران عبور کنیم و با سفری به کتاب تاریخی که گوشه‌ی کلاس و زیر نیمکت جا خوش کرده با شما همراه شدیم.

 

 

امتحان تاریخ

عباس عرفانی‌مهر

ساعت یک بامداد

ساعت را روی هفت کوک کردم. کنار متکای لاغرم گذاشتم. می‌گویم متکای لاغر چون در جنگ متکایی من و داداش بر سر قلمروی کمد و اتاق مشترک‌مان  بارها با وسط و نوک آن بر سرداداش زده بودم و رفته‌رفته از آن متکای چاق و سرحال و قبراق، حالا یک متکای لاغر مانده بود که سیخکی شده بود و وقتی سرم را بر آن فرود می‌آوردم،  در وسط آن فرو می‌رفت و دیگر دو طرف متکا دیده نمی‌شد. خلاصه خسته بودم خوابیدم.

ساعت هفت

ساعت هفت که شد، ساعتم با مشت و لگد صوتی من را بیدار کرد. زنگ ساعت را محترمانه خاموش نمودم. ناگهان یادم آمد که امروز طبق حروف الفبای دفتر کلاس، نوبت من است که امتحان شفاهی تاریخ بدهم. از آن‎جا که شب گذشته بابای غول‎های GTA  را با یک دسته‎ی بازی کوچک در آورده بودم، قدرتی برایم نمانده بود تا صرف پاسخ به سؤالات جنگی دبیر تاریخ نمایم. فقط تا ساعت 8 فرصت داشتم که درسم را بخوانم و پاسخ‎گو باشم. با عجله لباس‎های فرم مدرسه‎ام را پوشیدم. کیفم را لبریز از کتاب کردم. باید قبل از این‎که مأمورین انتظامات سالن برسند یواشکی خودم را به کلاس می‎رساندم تا بتوانم در سکوت کلاس و زیرآخرین میز سمت راست، تاریخ بخوانم. با عجله به طرف در حیاط رفتم. در را باز کردم. سپور محله جلوی در را جارو می‎زد. من را که دید پقی زد زیر خنده. به دندان‎هایش نگاه کردم، مثل بطری‎هایی که روی تپه با سنگ می شکستیم، یکی در میان شده بودند. به خودم شک کردم و نگاهی به پیراهن و شلوارم انداختم، ای داد. دمپایی خرگوشی و نارنجی خواهرم در پایم چه کار می‎کرد؟  اگر بچه ‎ها من را با آن می‎ دیدند باید ادامه‎ ی تحصیلم را در استرالیا تکمیل می‎نمودم. تند و فرز به خانه برگشتم و کفش پوشیدم.

هفت و ده دقیقه

فقط پنجاه دقیقه تا حادثه ی انفجار هیروشیمای مغزم در بمب هسته‎ای تاریخ  فاصله داشتم. مثل اسب‎های هخامنشی تا کلاس دویدم. خوش‎بختانه هنوز مأمورین ساسانیِ درب سالن، نیامده بودند. آن‎ها در زنگ‎های تفریح مانند مأمورین زندان بین‎القفسین عراق اگر از سرما هم می‎مردی به تو اجازه‎ی ورود نمی‎دادند. رفتم توی کلاس و زیر آخرین میز سمت راست نشستم و خودم را چسباندم به میله‎های شوفاژ. دفتر تاریخ را باز و شروع به خواندن کردم. اگر توی حیاط می ماندم با وجود سرما و سروصدای بچه ها مطالب تاریخ فقط مغزم را لیسی کوچک  می زدند و مثل قورباغه ای بیرون می جهیدند.

هفت و بیست و پنج دقیقه

هخامنشیان و ساسانیان و اشکانیان در مغزم صف کشیدند و شروع به جنگ تا در این فرصتِ کم حداقل هر کدام  بخشی از  سرزمین مغزم را تصرف کنند، اما به علت کمبود وقت، هر سه سلسله عقبب نشینی کرده و سرزمین های مغزم بی صاحب باقی ماند. بنابراین به سه دلیل منطقی اضطراب، کمبود وقت و ترس از آمدن مأمورین کلاس و پیدا کردن من در زیر میز، همه ی سلسله ها رفتند دنبال کار و زندگی خودشان و من ماندم و پوکی جمجمه ی سر.

ساعت هشت

بچه ‎ها در یک صف نیمه مرتب به کلاس آمدند. پشت سرشان دبیر تاریخ هم ورود کرد و نشست روی صندلی خودش. قیافه اش در ذهن من  بازجوهای نازی را تداعی می کرد که بعد از بازجویی می گفتند: «این به درد کوره ی آدم‎ سوزی می خوره! ببرینش» دبیر محترم پس از جلوس، نام من را صدا کرد: «آقای پورمخبر بیا پای تخته ببینیم با خودت چند چندی؟!» با پایی لرزان و قلبی ترسان پای تخته رفتم و ایستادم. دبیر اولین سؤال را با نگاهی عاقل اندر سفیه پرسید.

هشت و هشت دقیقه

بگو ببینم مؤسس سلسله‌ی هخامنشیان که بود؟

هشت و نه دقیقه

پایتخت سلسله‌ی اشکانیان کجا بود؟

هشت و ده دقیقه

در مورد سلسله‌ی ساسانیان چی می‌دونی؟ بچه چرا درساتو نخوندی شنگول !! زود باش جواب بده!

آقای دبیر تاریخ  با چشم‌هایی نادرشاهی که  فیلمش را در تلویزیون دیده بودم نگاهی مرگ‌بار بر من انداخت،
من از ترس کپ نمودم: «آقا تو عروسی بودیم!!!»

معلم با عصبانیت سه چندان شمشیرلبانش را بالا و پایین برد: «بی‌شعور مگه توی ماه محرم هم عروسی می‌کنن؟؟!!»

هشت و بیست دقیقه

من ماندم پشت یک در ...

 

CAPTCHA Image