10.22081/hk.2023.74559

سونای خشک یا بخار

سونای خشک یا بخار

سمیه سیدیان

سفر به زمان کودکی همیشه شیرین بوده و هست. آن هم سفر به دهه‌ی شصت، زمان بمباران، به خانه‌ای که پدری مخترع در آن زندگی می‌کند:

چند وقتی بود که از موشک‌بارانِ آن روزها خبری نبود، مردم تقریباً زندگی‌شان را می‌کردند. از صف شیر به صف مرغ و روغن و از صف مرغ و روغن به صف نفت و گازوئیل در رفت و آمد بودند. و از اختراعات عجیب و غریب بابا هم خبری نبود.  نمی‌‌دانم شاید ذهن بابا هم دائم از این صف به آن صف می‌رفت، آخر خودش که تا دیر وقت در کارخانه کار می‌کرد و وقتی برای توی صف ایستادن نداشت. صف‌ها مال مامان و من بود. حتی خواهر بزرگه و برادربزرگه هم یک جور دیگر تنبل بودند. گاهی اوقات که بابا توی خانه بی‌هدف راه می‌رفت و با خودش بلند بلند حرف می‌زد، می‌ایستاد و فریاد می‌زد: «خلاق باشین!» مامان هم جوابش را از توی آشپزخانه می‌داد: «شما خلاق بودی کجای دنیا رو گرفتی آقا؟» و من به هزار و چند چیز بی‌استفاده و بااستفاده‌ای که بابا درست کرده بود و هر کدام‌شان یک گوشه افتاده بودند، فکر می‌کردم.

 «محدودیت، خلاقیت می‌آورد.». جمله‌ای که آن روز بابا برای اولین بار گفت و با غبغب بادکرده و سینه‌ی جلو داده توی خانه راه رفت و مامان هم پشت سرش حرص خورد و ‌‌گفت: «ما خلاقیت نخواهیم کی رو باید ببینیم؟»

بیش‌تر شبیه یک شعار روزهای سازندگی بود؛ اما  بازی محدودیت و خلاقیت از وقتی توی خانه راه افتاد، که همسایه‌ی خارج‌رفته‌ی ما که اتفاقاً دوست صمیمی بابا هم به حساب می‌آمد، در یک عصر تابستانی، از تجربه‌ی حمام بخاری گفت که باعث لاغر شدن هم می‌شود. آن روزها بابا شکمش کمی از حالایش کوچک‌تر بود، اما باز هم از بیش‌تر شکم‌ها بزرگ‌تر بود، جوری که بعضی وقت‌ها میان خواهر بزرگه و برادر بزرگه بحث داغی راه می‌افتاد که بابا اول شکم بوده و بعد دست و پا درآورده؟ یا اول دست و پا داشته و بعد شکم درآورده؟

یک روز بابا دو طرف شکمش را توی دست ‌گرفت و از چپ و راست به خودش یا شاید هم شکمش نگاه کرد، داد مامان هم در آمد: «تمومش کن مرد! مگه قراره مدل بشی! حالا دو لایه چربی داری! همه دارن!» اما بابا سرش را تکان داد و گفت: «این دفعه دیگه نوبت خودمه! کاری می‌کنم کارستون!» آن لحظه بود، که تصمیم گرفتم کنار دست مامان و نگاهش نباشم که مثل یک تیربار آماده‌ی شلیک بود. سر خودم را به چیزهای الکی گرم کردم. اما مامان دست‌بردار نبود: «خداشاهده فقط یه تیکه آهن‌پاره بیاد توی این خونه! دیگه یه لحظه هم نمی‌مونم!»

بابا لبخند بامزه‌ای زد که فقط از یک بابای مخترع و چاقالو برمی‌آمد و دیگر چیزی نگفت و آهسته در زیرزمین یا به قول خودش غار تنهایی‌اش پنهان شد. نوک پا رفتم توی حیاط. می‌دانستم باز بابا یک فکر‌هایی دارد. دل توی دلم نبود ببینم این اخترع تازه چه ربطی به آقای همسایه و شکم بابا دارد؟ یعنی یک وسیله‌ی ورزشی دیگر در راه بود؟ برادربزرگه یک پس‌گردنی محکم به من زد و گفت: «ته تغاری، از قول من به بابا بگو که من یکی حاضر نیستم این وسیله‌ی جدید ورزشی رو امتحان کنم!» جای پس‌گردنی هنوز می‌سوخت که صدای خرت‌خرت اره‌‌ی آهن‌بر و چوب‌بر بابا آمد. دویدم توی حیاط. بابا توی غار تنهایی‌اش مشغول بود.

چند ساعت بعد بابا یک کیسه‌ی چرمی‌مانند نارنجی رنگ را که یک آدم بزرگ تویش جا می‌شد، از زیرزمین بیرون آورد. زیر لب آواز می‌خواند و سوت می‌زد: «یک شکمی بسازم! یک شکمی بسازم!»

بعد یک چهارپایه‌ی فلزی کوچک را که هنوز جای خال‌جوش‌هایش داغ و قرمز بود، روی موزاییک‌های گل‌گلی حیاط گذاشت. مامان توی چهارچوب در حیاط پیدا شد: «مگه از رو جنازه‌ی من رد شی که بخوای این آت و آشغال‌ها رو ببری تو خونه؟ زغال؟ همینم مونده دیگه! خونه رو آتیش بزنی!»

بابا سیم بلندی را به پریز برق توی حیاط وصل کرد. زغال‌های سیاهی را که هر از گاهی برایمان توی منقل کباب و بلال درست می‌کرد، زیر چهارپایه‌ی فلزی در یک منقل برقی گذاشت که به قول خودش زغال‌ها را آهسته آهسته گرم می‌کرد. بابا بلوزش را درآورد. کمربند پهن پلاستیکی را دور شکمش بست و آهسته روی صندلی نشست. داد زدم: «بابا نسوزی؟» بابا لبخند اختراع‌گونه‌اش را تحویلم داد: «این یک اختراع ویژه‌است!»

کیسه‌ی چرمی را دور خودش و صندلی کشید. زیپ وسط آن را تا زیر گردنش بالا کشید. حالا غیر از من و مامان، خواهربزرگه و برادربزرگه هم داشتند تماشا می‌کردند. قلبم مثل یک گنجشک کوچک توی سینه‌ام صدا می‌کرد. واقعاً ترسیده بودم. از میان کیسه‌ی چرمی آهسته آهسته بخار بلند می‌شد و هم‌زمان قطره‌‌های عرق از سر و صورت بابا آویزان می‌شد. بابا با خنده گفت: «به اولین سونای بخار خانگی خوش آمدین!» مامان اخم کرد: «حالا آب نشی و زغال‌ها جیلیز ویلیز نکنه!»

با دهان باز به بابا نگاه کردم که فقط کله‌اش از توی کیسه‌ی چرمی پیدا بود. صورت خندان بابا کم‌کم تغییر کرد و یک دفعه زیپ کیسه را پایین کشید و توی حیاط شروع کرد به دویدن: «سوختممممم! سوختممممم!»

شلوار بابا سوخته بود. به مامان نگاه کردم که با بدجنسی می‌خندید: «باید هم می‌سوختی! تا تو باشی فکر لاغر کردن شکمت نباشی!»

بابا شیر آب حیاط را باز کرد و با شلنگ آب روی خودش پاشید. بخار از روی بابا بلند می‌شد. برادربزرگه و خواهربزرگه ریزریز می‌خندیدند. بعد انگار اتفاقی نیفتاده باشد، بابا دور کیسه‌ی چرمی چرخید و گفت: «حتماً یه جای کار ایراد داره! دوباره با آقای همسایه باید حرف بزنم ببینم چی بهش اضافه نکردم!»

آن لحظه دلم نمی‌خواست به صورت مامان نگاه کنم. به خصوص که بابا گفت: «شاید بتونم این رو به تولید انبوه برسونم و به در و همسایه و فامیل بفروشم!»

CAPTCHA Image